( اهرمن کیست ؟)
اشک ِ من خونین است
درد ِ من دیرین است
کودکم ، مرگ ِ تو را ، چه کسی پاسخگوست ؟!
به کدامین گنهت کشته شدی ؟!
اهرمن کیست در این معرکه ی جنگ و ستیز ؟!
در پس ِ پرده ی این بازی ِ پر سحر و فسون
چه کسی راهبر است ؟!
تا ابد می گریم
دل ِ من خونین است
در پی ِ تسکین است
کودکم ، با تو هستم همه وقت
من به ویرانه ی تو می آیم
سرکی میکشم آنگاه که تو
چشم بر روزن ِ یک پنجره ای دوخته ای
چه تفاوت دارد که کجایی هستی !
مرزِ جغرافی ، در مکتب ِ من پاک شد است
همه جا آن ِ من است
همه جا موطن ِ من بوده و هست
چونکه در باورِ من حک شده صلح
" صلح ِ کلی" ست که از کودکی ام مانده بجا
و تو را اکنون من می بینم اینگونه
حرف ِ من خود این است
و چه مهر آیین است
آی ای بی خبران
چه عصایی ست که در دست ِ شماست ؟!
چشم را بسته و با نوک ِ عصا
راه را می پوئید !
و سیاست کوری ست که به تشخیص ِ عصا راه رود !
دیده پر نور کنید
روزگارِ من و ما
روزگاری ست که در گرداب است
همه جا طوفانی ست
افق ِ فکر و خرد ورزی ِ ما تاریک است
کشتی ِ مصلحت اندیشی ِ ما سوراخ است
غرق خونیم همه
جرم ِ این کودک ِ غرقابه ی خون
که به بالین ِ تن ِ بی سرِ او
مادرش مویه کنان می گرید
پدرش می نالد ، چیست بگو ؟!
که تو بر بالش ِ راحت ، سرِ خود را به زمین بگذاری ؟!
ننگ دارد بخدا
رسم و نو آیین است ؟!
که دلت پر کین است ؟!
وه چه من بیزارم
که تو با قامت ِ راست ، که خودش مسئله ای ست
سرِ پا پشت ِ تریبون ِ سیاست باشی
و به تامین ِهزاران سکه
حرف ِ این کودک ِغرقابه به خون را بزنی ؟!
و ز ویرانه بگویی در کاخ
و ز ساحل به نگاهی تو بگویی از موج ؟!
دور از آتش ِ خمپاره بگویی از آن ؟!
بنشینی در اوج
و از آن برج ِ بلند ، تو چه کوچک می بینی این همه را !
قامت ِ خرد ِ همان کودک ِ غرقابه ی خون
به بلندای ِ همه تاریخ است
چه بزرگ است بزرگ !
چه سترگ است سترگ !
حرف ِ من خود این است
که سرت خودبین است !
فکرِ بکری ست که امروز در این مسئله با من باشی
و صدایم را ، حرفم را گوش کنی
و در آن محکمه ی وجدانت
و به فتوای خرد
و به حکم ِ ازلی
نازک اندیش شوی
و بیاندیشی با خود
به کجا خواهی رفت !
و نمی پرسم از تو که کجایی هستی
مرزِ جغرافی و تاریخ ِ تو چیست
آن نشانی که من از تو دارم در فکرم
و به شکلی که تو در ذهن ِ منی
اینکه یک انسانی !
و خدا گفت به ما
" و نفخت فیه من روحی "
حرف ِ من خود این است
و دلم خونین است
ساغر از مِی چه تهی گردید است
و به خمخانه ی پیر
عنکبوتی ست که آویزان است
و در اطراف ِ خودش
تارها میتند از فطرت ِ خویش
و چه بد فرجامی ست
و چه پایان ِ غم انگیزی دارد این جنگ و ستیز
زندگی ملعبه ی دست ِ بدبینان است !
خانه ها ویرانه
مادران بیچاره
کودکان آواره
پدران در به در از خانه و کاشانه ی خویش
در پی ِ لقمه ی نان
بوته خارند و در معرض ِ باد
باد ِ سرهای پر از فتنه و نیرنگ و فسون
باد ِ خودخواهی و خودبینی ِ خویش
رسم و نو آئین است ؟!
که دلت چرکین است ؟!
آی ای بی خبران
به کجا باید رفت ؟!
و چه باید کرد اکنون ؟!
که دل از همهمه ی جنگ و ستیز
و صداهای مهیب
و هزاران نفرِ کشته ز بیداد و ستم
در سراپرده ی خویش
بی قرار است کنون
رسم و نو آئین است ؟!
عدم تمکین است ؟!
از بلندای ِ نظر کو خبری ؟!
کوچه های دل ِ ما تاریک است
کو چراغی که بتابد نوری ؟!
روی هر مزبله ای سبز شد است !
چشمها خیره ی این مزبله هاست
و تصور این است که همین است و جز این نیست دگر !!
زیرِ این سبزه چه گندابی است
چشمه ها خشکید است
باغ ها پر طپش اند
اضطرابی ست کنون
کوچ ، یک واژه ی مانوس ِ دل ِ ما شده است
گفتگوی من و ما
روز و شب
صحبت ِ بد فرجامی ست
صحبت از دریا نیست
گفتگوی من و ما مرداب است
یاس و نومیدی نیست
سخنم هشداری ست
و خدا میداند که حقیقت این است
دل من غمگین است
و چه بی تسکین است !!!
نويسنده : روشنگر