وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1391
عرض حال

( عرض حال )

به كجا برم شكايت

كه تو ميكشي به غايت

به هزار فتنه

اي واي

رهي به بي نهايت

نبرم

چه سود دارد

كه در اين گذار گردم

به سراي بي سرايي

روم و خمار گردم

من و ساغري كه بي مِي

نرساندم پيامي

من و دفتري و جايي

كه نمايدم سرابي

من و آه و تيره بختي

من و درد و رنج و سختي

من و اين هزار پارينه ز كهنگي  ِ سقفي

ز نمود اين نماها كه به  حيرتم بيفزود

در اين شب و سياهي

به كجا برم شكايت

طلب سراي پر نور و مجالست به ساقي

خم و باده هاي مستي و اجاقي و كبابي

دف و تار و عود و چنگي و ترنم ربابي

همه در خيال موهوم

در آتشي و چون موم

بگشت آه

آبي

كه ز چشم خون فشانم

تو نديدي اي فسونگر

كه چكيد و اشك گرديد و بشد همه حبابي

ز تعرضي كه كردم

تو نداده اي امانم 

بجز از تو 

خود  چه  دانم

به دعاي آن سحرگاه و به آن نفس كه بيگاه

برآورم  ز  دل  آه

نماي بي نمايي

نفسم گرفت و اندوه در آسمان سينه      

همه شب چو تيره ابري

بردم به خوابگاهي

كه نه روزني ز نوري

نه رهي ز چاره جويي

گل باغ آرزويم نشكفت آخر اي واي

كجا برم شكايت

كه تو ميكشي  به غايت

تن بي سرم تو ديدي

كه چه دست و پاي ميزد

ز چه روي غوطه در خون

به نواي ناي ميزد

تو ز زخمه هاي اين  تار

چرا تو تار گشتي

به نواي بي نوايي  

تو چرا خمار گشتي  

به چه مذهبت بخوانم

ز چه مكتبت بدانم

چه سوال بي جوابي

چه خيال و وهم و خوابي

چو پرنده اي اسيرم

كه قفس نگيردم بر

چو به حيله اي بميرم

بنماييم رهايي

به حقيقت اين تو داني

كه به اشك ، سبز مانم

همه روز و شب در اين باغ

اگر دهي اماني

تو به مسلخي كه بردي و مرا تو ذبح كردي

همه در دو ديده خواندند

طريقت رهايي

من و آن نگاه جانسوز

بماند يادگاري

من و آن دو چشم بي سو

چه برآورد دماري

چو بر اين سياه روزي

چو شقايقي برد ره

ببرد تظلم ما

بر ِ غنچه ي اقاقي

چو پرنده اي  بسوزم كه خود آتشي فروزد

چه ز آتشش بماند ؟

كه برد رهي به جايي .





نويسنده : روشنگر