( هواي خاكستري )
" گرگ و ميش " است هوا
آسمانش همه خاكستري است
اينجا
طفلي
مي رود مدرسه
لب پرچين خيال اين طفل
شاخه اي سبز
بر آورده و آويزان است
و گل نسترني
بوي عطرآگينش را
به دم باد
نسيم خوش صبح اميد
كوچه ها را همه خوشبو كرد است
مي رود طفل
به سر منزل يك بركه ي آب
خواب آلوده
خميازه كنان
كه بشويد سر و روي خود را
تا شود تازه
چون غنچه ي گل
باز شود
به دم گرم حرارت خيزي
كه چو خورشيد بر او مي تابد .
صبح در نيلبك چوپانيست
كه بر آن تپه ي دور
بنشسته
به هوايي بنوازد ني را
طفل ما
گوش به فرمان همين نيلبك است
صبح آغاز شد است
شهر
با همهمه دمساز شد است .
من همان رهگذر پاييزم
و كلاهي دارم بر سر
عينك دودي بر چشمانم
كه كسي نشناسد
و نبيند كه دو چشمم
كاسه ي پر خون است
من
كلاهم را
تا لب عينك دودي غبارآلودم
مي كشم زير
ميروم آهسته
ميروم
تا لب پرچين خيال اين طفل
لحظه اي مي نگرم
زخمه اي آرام بر ساز وجودم زده ام
و زمان را
برده ام رو به جلو
حال
سالها بگذشتست
و در اين همهمه ي شهر
در اين دشت
كه با نيلبكي
خيزشي بر ميدارد
مي روم
در پي اين طفل
بجويم او را .
شايد آن كوچه
آن باغ
آن بركه
كنون
تل خاكي شده است
شايد آن طفل
كنون
ناوك " سر به هوا "يي شده است
شايد اكنون
كه عصا دست من است
گوژپشتي شده ام از پيري
نشناسم او را
من همان رهگذر پاييزم
كه برفتم
به سراپرده ي يك وهم و خيال.
و به تشويش
پراكندگي
از شهر جنون آميزش
گوشه اي رفته
در خويش فرو غلتيدم
خسته
از آنچه مرا مي بلعيد
درسراشيب زمان
ناگهان
سرو قدي
واي
خميده قامت
به كنارم روييد
خشك
بي روح
پلاسيده
منگ
عطر آن نسترن ديروزش
شده بنگ
عينك دودي من تار بديد
چشم پر خون منش زار بديد
به شتابي كه نه در خوي من است
عينك دودي خود را
كناري زده ام
كلاهم را برداشته ام
اشك در چشمانم
شده يك بركه ي خون
خيره ميگردم
به سراپاي همين سرو خميده قامت
وه
چه مي بينم
اين همان طفل من است
با خود مي گويم
او
چه در مكتب خورشيد شنيد
شاخه ي سبز برآورده ي او
به دم باد سحرخيزي آن صبح اميد
كي
كجا
روح در اين باغ دميد
من هماندم
به عقب ميروم آخر
به نواي دم آن نيلبك چوپانش
در هياهوي همين شهر
غريب
محو ميگردم
تا نبيند خورشيد
كه من از بازي او باخبرم.
نويسنده : روشنگر