وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1391
نعره مستانه

( نعره مستانه )

هي به فلك ميزنم اين دادها

تا كه برآرم ز تو فريادها

ناموران جمله مهيا شدند

خسته دلان بين همه با ما شدند

مرتبت و شوكت اهل نياز

شهره ي آفاق شد اينك به ساز

زخمه بزن ، ناز بر آفاق كن

منزل عشق است تو اتراق كن

رايت عشاق علم شد به دهر

روي ز دشمن تو بگردان به قهر

عشق در آنجا كه علمدار شد

خيره سر است عقل كه بر دار شد

پاي  بنه  تارك هفت  آسمان

نعره بكش بر سر خيره سران

گوشه ي عزلت منشين خوش خرام

عيش منغص نكني والسلام

وقت نشاط است و بهارت رسيد

رو به گلستان و بنوشان نبيد

همره خود ساز كن آن دلبران

شور كن آن نغمه ي رامشگران

خيره به خورشيد تو كن ديده را

باد  بزن  آن  دل  تفتيده  را

با تبر خويش تو هيزم شكن

آتش بيداد  بزن  بر  محن

شعله بر افروز به باغ بهشت

بذر اميدي بفشان بهر كشت

نيلبكي را  تو  بيا  ساز كن

ناي وجودت تو پر آواز كن

با گل و بلبل تو بزن باده اي

جاي دگر ميله و كباده اي

خنده ي خورشيد نگاه تو شد

پرتو  اميد  پگاه  تو  شد

گل به سراپرده ي تو خيره شد

نرگس مستت چو بر آن چيره شد

نعره ي مستانه بزن برخروش

قرعه بكش بر طرق عيش و نوش

آب تو در هاون ، ديگر مكوب

جيره مخور بر صفت داركوب

آه من  و  داد من  و  واي من

بهر تو بود است بيا جاي من

تكيه بر اين مسند خالي بزن

گشت در اين دور و حوالي بزن

با  نگه  من  تو  نگاهي  بكن

پس تو بيا هر چه كه خواهي بكن

منظر چشمت چه سياه و سفيد

رنگ به رنگ است نلرزي چو بيد

گه به تمناي وصالي خوشم

گه بزنم فال و به فالي خوشم

گاه در اين تيره شب بد شگون

تيره شوم تيره ، شوم واژگون

آه برآرم  ز دل از فرط عشق

تيره شود آب و گل از فرط عشق

با تو خوشم بي تو نيارم حساب

خويش در اين مرحله ي بيحساب

باده ي گلرنگ بياور بنوش

بر من مستور كه شد خرقه پوش

خرقه به آتش كشم آخر زمان

باده  بياور  تو  بده  الامان

جاه و جلاليست در اين جايگاه

بي تو شود در نظرم پر كاه

بذر اميدي تو به دلها فشان

شعله فراز آر چو آتشفشان

كوه  سهند و سبلان را ببين

قله ي آن  كوه  دماوند  بين

رشته جباليست كه البرز كوه

در نظرم گشته چنين باشكوه

كوه دنا  سر  به  ثريا كشيد

محفل ناهيد پر از شور و شيد

رايت زرتشت  به  ايرانيان

داد  همه  طلعت  ايمانيان

كورش نامي و حقوق بشر

دفع بلا كرد و همه شور و شر

من چه بگويم ز شه داريوش

كرد جهان جمله همه  پر خروش

رستم دستان تو بياور به ياد

كاوه ي آهنگر از آن شاد باد

باربد و شور نكيسا نگر

خوش چو نوازي تو شوي دادگر

بار دگر چهره ي خورشيد سان

كرد طلوع و همه ايرانيان

صبح درخشان همه بر پا شدند

همره او گشته مهيا شدند

نام "محمد (ص) " چو بر آفاق شد

كاخ مدائن همه بي طاق شد

رايت مختار علم شد به دهر

منتقم او شد به غضب او به قهر

فر هماييد كه فردوسي است

صاحب ديوان نه كرسي است

باده ي خيام بياور كنون

همره آن داريه و ارغنون

ليلي و مجنون نظامي بخوان

تا كه شوي بهر همه نكته دان

جامي و عطار چو معنا سرشت

بر تن ما جامه ي الفت برشت

بلخي ما مولوي باده ريز

محفل عشاق بكرد رستخيز

حافظ و سعدي كه غزلخوان شدند

در رگ ناموس ِ همه جان شدند

مسلك حلاج و غزالي يقين

بهر خدا بود و همه بهر دين

خواجه نصير زاده ي طوس است هان

با همه ي مجتهدان هم قران

درس فقاحت و حديث فصول

بود همه حكمت آن بر اصول

داور درمان و دوا بوعلي ست

خط شفا نزد همه برتري ست

جان سخن شعر سنايي بود

لطف سخن بين كه خدايي بود

خواجه نظام و شه سلجوق بين

برق ثريا و  تو عيوق بين

هر چه بگويم من و اين كمترين

هيچ نخواهم ز تو جز بهر دين

هي به فلك مي زنم اين دادها

تا كه برآرم ز تو فريادها

صفحه ي تاريخ پر از رنگ شد

چون به خطا حقه و نيرنگ شد

هان تو بخوان حكمت ايمانيان

بار دگر حكمت يونانيان

مهد تمدن كه ز انوار دوست

مشرق و خاور شده از بهر اوست

اوست خدايي كه چنين طيلسان

دوخت به ما داد بداد اين نشان

نيم نگاهي تو به اكنون فكن

دشت ، پر از لاله ي گلگون كفن

اين چه جفاييست كه بر ما برفت

اين چه خطاييت كه دل داد تفت

نعره ي مستانه ام از باده نيست

ناله ي من از سر سجاده نيست

كوزه پر از مي شده ، ساقي كجاست ؟!

اينهمه ره طي شده ، باقي كجاست ؟!

پيله ي خود بشكن و بالي بزن

حافظ شيراز ، تو فالي بزن

دست شهيدان همه كوته شد است

اينهمه سرها همه در چه شد است

اينهمه بيداد و جفا بهر چيست ؟!

رشته ي ايام بدستان كيست ؟!

كاسه ي چشمم همه پر خون شد است

چون رخ من لاله ي گلگون شد است

چاره ي كار است نشاط و نشيد

وه كه چه گفتيم ز گفت و شنيد

رنگ خدا در شفق آغاز ِ توست

نغمه ي ما همره آواز ِ توست.

 





نويسنده : روشنگر