وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1391
عشق و عاشقی

( عشق و عاشقي )

عاشقي سوختن و ساختن است

سود و سرمايه ي خود باختن است

فارغ از مرتبه ي بود و نبود

شدن از هستي و بودن نابود

پاي تا سر همه معشوق شدن

روز و شب با عشق محشور شدن

راست استاده چو شمعي مردن

نه خميدن ، نه به خود پي بردن

شمع و پروانه يكي مدهوشند

دو يكي گشته سپس خاموشند

گل و بلبل به سراپرده ي دل

ره چو بردند نگشتند كسل

عاشقي رسم و رسومي دارد

جلوه ي خاص و عمومي دارد

جلوه ي خاص كمي تاريك است

فهم و فهميدن آن باريك است

به نگاهي به سراپرده ي آن

نشود آگه از آن مايه ي جان

چاه تاريك و عميقي باشد

آب آن رنگ عقيقي باشد

ته اين چاه صدايي دارد

يوسفي حال خدايي دارد

در درون ته چاه اضداد

مي زني بر سر خود هي فرياد

سر درون چه خود چون كردي

ليلي خويش تو مجنون كردي

راه پر پيچ و خم و باريك است

گاه روشن و گهي تاريك است

عشوه ي زهره ، منوچهر پابند

زهره در بند ، منوچهر چون قند

قصه ي ليلي و مجنونش خوان

سربسر خسرو و شيرينش دان

تا زليخا نشوي كي داني

صفت يوسف چون كنعاني

وامق و آن حركات عذرا

ويس و رامين تو ببيني شيدا

در همه عمر چو عاشق باشي

خوب پابند حقايق باشي

سرفرازي تو چو عاشق گردي

بي خود و همره وامق گردي

مصر جان را كه به ارزاني داد

دل به آن يوسف كنعاني داد

عاشقي شيوه ي دردآلودي ست

آتش عاشقي آخر دودي ست

جسم و جان در تب و تاب است بدان

آتشي در دل آب است بدان

در فرازي تو كه جان فرسايي

در فرودي تو به خود مي آيي

بنهي تاج همايي بر سر

كه شوي بر همه عالم سرور

عشق مشاطه ي شور انگيزي ست

عاشقي صحنه ي يك خونريزي ست

خون عشق است در آوند حيات

نشوي آگه از آن بي بركات

عاشق روي چو مهوش باشي

تو خود آيينه ي بي خش باشي

به زلاليت عشاق قسم

به الوهيت آن طاق قسم

دست ما عشق چو يك غربال است

با سرندش همه حسب الحال است

اين ني و ناي تو هرگز خاموش

نشود بي عشق بيهوده مكوش

كي ، كجا ، ساقي سيمين ساقم

در ره عشق تو كردي طاقم ؟!

باده ي معرفت و پويايي

با سخن داني و آن گويايي

در الستم تو بدادي دستم

تا ابد بهر تو من سرمستم

عشق يك ذات خدايي باشد

در دل آن فر همايي باشد

آفتابي تو چو عاشق گردي

همه در پرتو تو چون گردي

در شعاع نگهت يك شفق است

دل آيينه ي تو يك طبق است

با سرندي كه تو خود مي بيزي

بر در معرفت حلقاويزي

عشق بر ناصيه مي رويد ، هاي

چهره خورشيد شود پا برجاي

آسماني تو به گستردگيش

نتوان يافت تو در زندگيش

زندگي همره عشق است و يقين

و يقين جلوه ي لبخند حزين

عشق گلدسته ي يك گلدان است

در دلت در همه عمر مهمان است

عشق ناخوانده چو مهمان باشد

ميزبان دل ، همه حيران باشد

بر سر سفره ي دل عشق نشست

همه پيوند معيشت بگسست

سفره ي عاشق دلسوخته بين

خون دل مي خورد او خود به يقين .





نويسنده : روشنگر