( همخوني عشق )
لحظه اي ياد تو از دل نرود
مگر آنگه كه نهم سر به لحد
خاطرات تو بسي شيرين است
بي تو رخساره ي من پر چين است
ياد آنروز كه آغوشت باز
بود و بگرفت مرا با صد ناز
از شرار نگهت جوشيدم
شهد شيرين لبت نوشيدم
ياد باد آن شب مهتابي ما
ياد آن لحظه ي بيتابي ما
سرمه ي چشم تو افسون مي كرد
دل ما را به تو مجنون مي كرد
به نگاهي ز من آن دل بردي
بعد از آن غنچه ي دل پژمردي
رفتي و ناله كنان گشتم من
پاي تا سر همه اندوه و محن
با تو بودم كه به خود پي بردم
بي تو تنها شدم و مِي خوردم
چون شدم مست در آيينه ي دل
خيره گرديدم و از خويش خجل
دوش در خواب بديدم رويت
بود شمشير كج ِ ابرويت
چهره افروخته بودي آتش
بزدي بر دل من اي مهوش
كشتي آخر به دو شمشير مرا
بزدي بر دل من تير چرا
جان ز كف داده چو شمعي بودم
پيكر خويش چه مي فرسودم
شعله ام رقص كنان مي خنديد
بر تو پروانه صفت مي گرييد
من در آن حال كه جان ميدادم
با تو خنديدم و گفتم شادم
تا كه من بار دگر زنده شوم
زنده گرديده و پاينده شوم
زلف پرچين تو را شانه زنم
با تو من با دل خود چانه زنم
ناگه از خواب پريدم ديدم
غنچه ي باز لبت را چيدم
غنچه از دست من افتاد به آب
پيش چشمم همه جا گشت سراب
زندگی خواب و خياليست گران
عشق یک خيزش بادیست وزان
چون نسيمي بوزد در كويي
دل شود بند كمان ابرويي
ناگهان لحظه ي بيداري ما
سر رسد آن تب و بيماري ما
عمر بگذشته و بيمار دليم
بخدا برده ي اين آب و گليم
عشق بازيچه ي رفتار شود
شيوه ي عاشقي انكار شود
صبر تلخيست كه نامش عشق است
آن دل سوخته دامش عشق است
دل بر آتش چو نهادي سوزد
سوزد آن دل كه چراغ افروزد
سوختم اين دل وامانده ي خويش
كه چراغي بنهم در ره خويش
تا نيفتيم به دام دگري
تا دگر دل نكند خيره سري
عشق مشاطه ي خون پالاييست
ديده جاي دگر و دل جاييست
كار مشاطه كه رنگاميزي ست
حاليا رنگ دلم پاييزي ست
عشق با پير و جوان همخون است
دل بي عشق بدان ، داغون است .
نويسنده : روشنگر