وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1383
شاعر و نقاش

( شاعر و نقاش )

به یک جایی دو دیوانه

دو دلخسته

رها گشته

نهاده جان بکف در کوی جانان و زبان بسته

یکی شاعر

یکی نقاش

یکی با ساز خود دمساز

یکی گنجینه ای پر راز

یکی صورتگر پَرچین

یکی خنیاگر یاسین

یکی نازک خیال شب

یکی در آتش و پر تب

کشیده سر به سوی آسمان در خلوت شبها

رسیده جان بلب از روزگار سخت  وانفسا

ز گفت و گوی حیرانی پریشانحال

کنار برکه ی اندیشه ها بیحال

ز دریا رهسپار جوی گردیده

ز جوی افتاده و ناجوی گردیده

پریشان در افق می بیند آن نقاش یک سویی

به شاعر می دمد از روح خود هر لحظه او روحی

هزاران کهکشان را در نگاه خویش او دارد

سری پرشور و در سینه دلی پرجوش او دارد

به ساز روح شاعر می زند او زخمه ی یاهو

کمانداریست بر دل می زند تیری ، با مژگان و با ابرو

به ابرو می نشاند تیرِ مژگان را میان دل

برون میآورد با عشوه ، دل را از میان گل

شناور گشته در اشکی که می ریزد

و گویی او هزاران چیز را اینگونه می بیزد !

بدست شاعر شوریده هم غربال ِ ناپیدا

که او هم نیز می بیزد ز دیگرسوی و دیگرجا

نهانی چشم بر روزن نهاده نور می بیند

و خود را در جهان او وصله ی ناجور می بیند !

نمی تابد به دوک و چرخه ی این چرخ بازیگر

نمی گردد مطابق او دگر با جمله ی دیگر

ولی نقاش راهی جسته در کوی اش

مطابق گشته او بر طبع و بر خوی اش

چنان شیرین عذاران ِ جهان آرا

که ره یابند در پایین و در بالا

چنان بازی که گیرد آهویی در دشت

چنان چون گیرد او موری ز قعر طشت

چو شاعر خویش را چون مور می بیند

و او هم خویش را یک وصله ی ناجور می بیند

تواضع پیشه ای پر سحر و افسونکار

میان جمع مردم نرم و خوشرفتار

چه سرسخت است در شبهای تنهایی

جوانی می کند هر لحظه او با شور و شیدایی

که شاعر مانده در حیرت

از این بشکوه با غیرت

نمی گیرد نشان از خویش ، او گمگشته شیدائیست

جهانی رنگ و وارنگ از همه جائیست

و شاعر می نشیند بی رمق دلخسته پربسته

و او هم بی نشان از خویش وارسته

یکی پود است و دیگر تار

یکی بار است و دیگر زار

یکی دارد دلی پر خون

یکی موسی یکی هارون

یکی بستیز با فرعون

عصا در دست و پر افسون

یکی دارد مسیحا دم

نشانی از دم مریم

یکی خود را کلوخ راه ناهموار می بیند

ز هر بود و نبودی خویش را بیزار می بیند

یکی دهقان پیر دشت خاموشیست

و آن دیگر دوای درد بیهوشیست

فلک از گردش پرگار آن نقاش می ماند

ملک از شعر شاعر هم برای خویش می خواند

دو دیوانه

دو دلخسته

بروی خویش در،  بسته

دو عاشق پیشه ای با عشق پابرجا

دو مجنون بیابانی و دائم در پی لیلا

دو خود شمسی و مولانا

دو تا وامق دو تا عذرا

شرابی تلخ می نوشند و بیهوشند

بسان خمّ می سر مست و خاموشند

یکی بیرنگ بیرنگ است

یکی با رنگ در جنگ است

یکی چون رشته های درهم  اندوه می ماند

یکی تنها ولی بر سان یک انبوه می ماند

یکی دریا که بر ساحل زند موجی

یکی چون یک پرستویی که گیرد از زمین اوجی

یکی جام و یکی باده

دو افتاده دو دلداده

یکی فرهاد ِ چون شیرین ز کف داده

فتاده بر زمین خاموش و جان داده

یکی شعر بلند خویش می خواند

به دل دارد هزاران ریش ، می داند

یکی چون ساقه ی یک گل ز دست باد می لرزد

که گل بر تارک این ساقه ، یکروزه چه می ارزد

هزاران شکوه دارد شاعر و نقاش صورتگر

بسان برق یک اخگر

و می گویند آه ای دل

که دارد داروی این درد بیهوشی

درون ظلمت شبهای خاموشی

که می بافد گلیم کوچک ما را ؟!

که می داند نشان خلوت شبهای اینجا را ؟!

کدامین فصل می روید گل یاسین ؟!

کجا ، کِی ، می نشیند یار ما بر زین ؟!

سوار  یکه تاز عرصه ی دلها

که می گیرد نشانی از بن گلها

چه می گویند این چشم انتظاران در شب بی نور

چه می جویند مشتی کور !!

ورق برگشته !

شاعر خوب می داند

و تنها مرکب خود را در این اندیشه می راند

نشسته بر در دروازه های بهت و تنهایی

چه تب دار است این تنهای شیدایی

در این بازار سمساران

چه باید کرد ای یاران ؟!

یکی افسانه می گوید !

یکی گمگشته می جوید !

یکی پتک و یکی سندان !

یکی در بند و در زندان !

" یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد "

یکی نیش است و دیگر نوش

یکی با هر دو بازیگوش

یکی در عین بینایی ، خود را کور می بیند

یکی در چرخه ای ناجور، خود را جور می بیند

و شاعر مانده در تفسیر این بازی

و نقاش است خود سرگرم خودسازی

و می گویند آه ای دل چه مسکینی !

کجا ، کی ، می رسد داروی تسکینی ؟!

کجا ، کی ، می رسد نوروز پر پیروز ؟!

و صدها چلچراغ روشنی افروز

و شاعر سخت با فریاد می گوید که ای یاران

چرا دیروزمان امروز می باشد

و آن فردایمان هرگز !!!!

کجا ، کِی ، می رسد فردای بیداری

کجا ، کِی سربرآرد از افق خورشید هوشیاری ؟!

چرا سرگرم یک سازیم

چرا کودک مآب ِ روز آغازیم

و نقاش از سر ژولیدگی سر در گریبان کرده می گوید

نمی دانم که می دانم !!

و شاعر نیز می گوید که من اصلا نمی دانم

و این هر دو خیال واپسین ادراک را دارند

و از آغاز خود را پاک می دارند

کدامین نقش را بر صفحه ی پندار می بینند

کدامین نقطه را آغاز یک کردار می بینند

چه سودائیست در اندیشه ی نقاش صورتگر

که شاعر مانده در حیرت

چه بلوائیست در پندار این شاعر که غواص است و بازیگوش ؟!

چه غوغائیست در اندیشه ی نقاش صورتگر که دارد او دلی پر جوش ؟!

یکی پر پیچ و پر تاب است !!

یکی بی تاب بی تاب است

یکی در خواب ، یک پرواز می بیند

یکی خود را میان پرده های ساز می بیند

یکی پیر است و پر کوش است

و پاطیل است و میجوشد

یکی با جام دل خون از عروق خویش مینوشد !!

یکی بر آتش دل همچنان دیگی که میجوشد !!

یکی برسان یک لاله ، میان دشت روئیده

یکی خود یک بیابانیست ، صدها لاله بوئیده

یکی مجنون آن لیلا

یکی پیدا و نا پیدا

یکی بر صفحه ی دل می کشد نقشی

یکی آن نقش را خود می کند رخشی

یکی با رنگ و با بوم ِ خیال خویش می سازد

و نقشی میکشد بر صفحه ی آن بوم و می تازد

یکی دیگر سرش را با زبان سرخ می بازد

یکی بردار چون حلاج می ماند

و چون دریای طوفانیست او مواج می ماند

یکی آرام می گیرد شکار خویش در بیشه

هماره او در اندیشه

یکی بر جهل و خود بینی  ِ خود هر دم زند تیشه

که با اصل است و با ریشه

و شاعر نفس سرکش را شکار بیشه زار خویش می بیند

که می گیرد به اندیشه

و نقاش است آن با اصل و با ریشه

و او داناست

می گوید

نمی دانم که می دانم

و شاعر مانده در حیرت

از این بشکوه باغیرت

حکایت همچنان باقیست

میان این و آن پیمانه و ساقیست

یکی مست است و هوشیار است

و در اندیشه ی گفتارِ بسیار است

کدامین سوی را شاعر نظر دارد

که آن زیر و زبر دارد

در این پیمانه های خالی از باده چه می پوید

در این بزم ِ تنک آخر چه می جوید

چه پژواکیست در گوشش

چه همراهیست با هوشش

که سر در لاک خود دارد

نظر بر خاک خود دارد

کدامین دانه را در خاک خود کِشته

و آن در حا ل خود هِشته

که می روید شبانگاهی

به خلوت در نهانگاهی

درختی میشود پر شاخه و پر برگ

به دور از مرگ

ز هر شاخه شهابی را به شب پرتاب می دارد

و هر برگی کسی را عاقبت بی تاب می دارد

و شاعر یک پلاسی میشود در شب

و بر سر میکشد خود را و آخر میشود پر تب

حکایت همچنان باقیست

و نقاش است آن سرخورده ی بی چیز

که می بیزد هزاران ریز را از ریز

چه می جوید نمی دانم

چه می پوید نمی دانم

و گورستان پر گوریست

مکان و مدفن بس مرده های جور و واجوریست

خیالی کهکشانی دارد و خود رنگ و وارنگ است

زمینی نیست چون با خویش در جنگ است

پر از حرف است و بی حرف است

بهاری در دل برف است

زمستانیست باران خیز و طوفان زا

هماره ابری و در خویش رعدآسا

هزاران نقش را بر صفحه ی دل میکشد هر روز

چرا خاکیست ؟!

چون گِل میکشد هر روز!

به شب بی نورِ  بی نور است

چنان چون وصله ی ناجورِ ناجور است

پلاسی میکشد بر سر

و خود را میکشد در بر

گهی ژولیده موی و سخت بدخوی است

گهی آراسته خود را و خوش بوی است

گهی نامهربان گویی که او قهر است

گهی شیرین ، گهی تلخی که چون زهر است

گهی چون کوه پابرجاست

گهی اینجا گهی آنجاست

گهی در خواب و بیدار است !

گهی بیدار بر دار است !

گهی بیدار و در خواب است !

گهی بی تاب و پرتاب است !

گهی آب روان در جوی

گهی خود آب راکد خوی !

گهی کیش است و گاهی مات

گهی درمانده چون اموات

گهی کوخ است و گاهی کاخ

گهی سر تا بن اش خود  آخ

حکایت همچنان باقیست

میان این و آن پیمانه و ساقیست ...





نويسنده : روشنگر