( همیشه بهار )
بهار آمد و چشم انتظار می مانم
درون خلوت خود بیقرار می مانم
چو سرو رسته ام اکنون میانه ی یک باغ
به وقت حادثه من استوار می مانم
به شوق دیدن رویت هزار ساله شدم
به این امید همیشه بهار می مانم
من آن ترانه ی پنهانم آشکارم کن
به پرده های فغان خیز تار می مانم
چه ناله ها که به ژرفای من نمی پیچد
شکوه بارز یک کوهسار می مانم
تو آشنای گلی حال من نمیدانی ؟
برای غیر، همانند خار می مانم
نويسنده : روشنگر