وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1388
کاروان نوروز

 ( کاروان نوروز )

بار دگر بهار و من خسته دل غمین

در گوشه ای نشسته و تنها و در کمین

چشم انتظار تابش خورشید معرفت

تا کی طلوع می کند این گوی آتشین

از روزنی که نور به دل می رسد کنون

دلگیر گشته ام که چرا گشته ام چنین

با خیل غم به عرصه ی  پیکار  زندگی

بر مرکب خیال به قربوس زین حزین

بنشسته ام که زود بگیرم عنان بخت

اقبال و تخت و شوکت شاهان پیش از این

با توسن رمنده ی امید و آرزو

این عرصه را به چنگ چو می آورم ببین

اکنون بهار قافله سالار عمر ماست

نوروز کاروان ملکت جمشید سرزمین

" روشنگر" از طلایه این کاروان عمر

اینک خبر بداد بهشتی ست در برین





نويسنده : روشنگر