وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1388
شبیخون

( شبیخون )

 

 

شب است و با سیاهی گفتگویی

 

من از رنجوری انسان به دل دارم

 

در این دالان تاریک شبانگاهی

 

زبان خود الکن است از گفتن این واژه ی تکرار تکراری

 

که فردا باز در پیش است

 

و خورشید از افق در آسمان بار دگر می آید ای انسان

 

همین خورشید تکراریست

 

همین روز و شب هر روز ، خود گویای بیماریست

 

و رنجی در پی اندیشه های صعب بیداریست

 

و مرگ از قله ی اندیشه می خندد

 

بر این بیداری ای انسان

 

و پایانیست بر رنجی که بیماریست

 

و اوج قله های صعب اندیشه

 

چه پر برف است

 

و این آتشفشان خاموش گردید است

 

و گویی از غم و رنجوری انسان کنون بیهوش گردید است

 

و انسان روز و شب در بند و زنجیر است

 

و عصیانیست ناپیدا

 

خروش روزگاران

 

آن سبک سیر سواران

 

آن کمانگیران

 

که بر قربوس زین استاده می مردند

 

کنون از یادها رفت است

 

شبیخونیست دردانگیز

 

افق در التهاب آفتاب روز بیداریست

 

و این سرفصل هوشیاریست

 

که باید نیک اندیشید

 

و در اندیشه ی فردا

 

هزاران رخنه در دیوار باید کرد

 

و این دیوار زندان است

 

تپیدن در درون آن

 

و بودن اینچنین بی حاصل و بی بر

 

و باید نیک اندیشید فردا را

 

که فردا باز در پیش است

 

و تکراریست از تکرارها دیگر

 

و خورشید از افق سر میکشد در آسمان ما

 

و او در رنجش از تکرار تکرار است

 

شعاع نور در دالان این اندیشه های صعب بیداری که می تابد

 

هزاران رشته های درهم اندوه را بی تار خواهد کرد

 

که این تار از پی آن پود می آید

 

و باید جست این نور و فروزش را

 

شبیخونیست دردانگیز

 

در این اندوه ماتمزا

 

گلیم زندگی بی رنگ بی رنگ است

 

و شکلی نخ نما گردیده در ایوان تاریخ است

 

و تصویریست نامفهوم

 

و قاب کهنه ای لرزان بر این دیوار زندان است

 

و طوفانیست دهشتناک

 

و بی برگشت گردید آن پرستوی مهاجر در خیال ما

 

و آن پروانه هم در پیله دانش مرد

 

و پروازی ندید او در بر شمع وجود ما

 

دریغ از فکر بیداری

 

که در سر داشت

 

درخت آرزوهایش بر و بر داشت

 

و او بر تارکش تاجی ز گلهای شقایق داشت

 

شبیخونیست دردانگیز





نويسنده : روشنگر