( بر ِ تلخ )
كجا رفتي اي مرغ پر ريخته
هراسان به داري درآويخته
نبودي تو فصل بهاري نبود
به باغ دلم شاخساري نبود
تو در قلب من آشيان داشتي
در اين خانه جا و مكان داشتي
نهال تو را در دلم عشق كاشت
دريغا كه پايان بر ِ تلخ داشت
خزان سر رسيد و تو را خرد كرد
دريغا تو را باخت ، خود برد كرد
به رخسارت افكند او گرد غم
فرو مرد شمع رخت دم به دم
چو برگي فتادي به يك رهگذار
فرو مانده ، درمانده و بي قرار
خوش آن روز و شبهاي فصل بهار
كه گشتيم سرخوش به ليل و نهار
به تنگ بلورين اين زندگي
شناور دو ماهي چرا شد يكي ؟!
شناور در اين بحر پر خون منم
به صحراي دل بي تو مجنون منم
در آشفته خوابم به شبها تويي
به روز و شبم جمله تنها تويي
وجودم سراسر كه بي تاب شد
به چشمان من اشك سيلاب شد
به صحراي دل تا شدم دربدر
شدم عاقبت من چنين پر شرر
نخستين الفباي من عشق بود
تكاپوي دنياي من عشق بود
چنان كودكي گشته ام سربراه
كه پندم دهد روز و شب مهر و ماه
مرا آتش عشق جانسوز كرد
گدازنده ام كرد و پر سوز كرد
چو افسانه گشتي در اين دفترم
سرودم چرا بي تو خون ميخورم
در آهنگ زير و بم ام بوده اي
"درون پرده"ها همدم ام بوده اي
به خوابي كه ميرد گياهي چو تاك
تو رفتي در آغوش و اين بطن خاك
تو را آتش عشق دمساز كرد
مرا دست آموز پرواز كرد
خوش آنروز ما بال و پر داشتيم
ز هر خرمني خوشه برداشتيم
چو خورشيد لبخند ما گرم بود
ز لبخندها دل چه دلگرم بود
غم از در درآمد چو ديوي پليد !
همه رشته ها را گسست و بريد !
چه شد آن "شكر خند" صاحبدلان
نواهاي "خوش باش" آن بلبلان ؟
هواي خوش و دلپذير بهار
لب جويباران به ليل و نهار
طرب پيشه گان نشاط آفرين
كه بودند دور از دو صد بغض و كين
بساط مِي و آن خُم و جام ها
پر اميد ِ فردا و فرجام ها
عطشناك ديوي چنين ديده اي ؟
به خون تشنه كامي ز كين ديده اي ؟
به حلقوم نام آوران دشنه زد !
عطشناك ِ خون بود و لب تشنه زد !
بپا داشت در ملك دل ، دارها
بر آن سربزير آه ، دلدارها
چو اسپند بر آتش مجمرم
سراسيمه چون شعله ي اخگرم !
تو را محترم داشت آن دادخواه
پديدار آرنده ي مهر و ماه
كه در فصل غم هاي اين روزگار
نباشي و باشي بر ِ كردگار
از آن روز رخسار تو زرد كرد
دلم را ز دنياي دون سرد كرد
علف هاي هرزه به باغ دلم
نروييد هرگز ز آب و گلم
گرفتم قراري به يك گوشه اي
نصيبم كه شد قوت يكروزه اي
به گردش درآوردم آيين مهر
زدم بوسه بر دست گردون سپهر
به يادت هواخواه دلها شدم
به زنگار آيينه ها ، ها ، شدم
زدم "هي" به ناموس قاموس ها
گرفتم به دستم چه فانوس ها
شدم شمع سوزان هر محفلي
به اشك روان سوختم هر دلي
شدم در تكاپوي فرجام ها
زدم دم به دم باده با جام ها
بر ِ تلخ در كام ما شد عسل
چه شيرين شد آن تلخ در ماحصل
نويسنده : روشنگر