وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1391
رویای شیرین

( روياي شيرين )

زورق زيباي شناور بر آب

پهنه ي درياش بشد چون سراب

در كف ِ گرداب  و دريا و موج

گاه فرود و گهي بالا و اوج

در نوسان رقص كنان او كه بود

حال خوشش هوش ز سر در ربود

خواب ببردش به سراي دگر

خواب بديد او كه شد او پر ثمر

خواب بديد او كه يكي كشتي است

جوش و خروش و همه سرمستي است

وسعت  دريا و كهين موج ها

آن فلك و آنهمه ي اوج ها

در نظر و ديده ي او كوچك است

اوست كه بر پهنه ي دريا تك است

خويش بديد او كه يكي همچو كوه

گشته ، سري دارد او باشكوه

وسعت دريا و سراسيمگي

هيچ نديد او بجز آن خيرگي

در افق ديد خودش مست بود

حال خوشي داشت و سرمست بود

مي كشدش اوج كهين موج ها

مي بردش موج به آن اوج ها

حال خوشي داشت به روياي خويش

كوه صفت مانده بر جاي خويش

خنده ي مستانه بهين قهقهه

ميزد و ميرفت به اين همهمه

ميزد و ميرفت شتابان به پيش

بي خبر از آن كه شود دل پريش

باور او شد كه در آن خواب خوش

آتش بيداد بگردد خمش

آنچه درون داشت گلستان بديد

پهنه ي يك باغ و بستان بديد

پيش چه ميرفت ، چون او مست بود

دلخوش آن باغ و آن هست بود

هيچ نپنداشت كه او كيست خود

خواب نگفتش كه قضا چيست خود

پهنه ي دريا و آن آسمان

سوسوي زيباي استارگان

مست نمودش كه بهين پيكر است

از همه سرها به جهان او سر است

تارك خود دارد او افسري

بر همه او ميكندش سروري

آنچه درون داشت ز سر مستي اش

هوش ز كف داده و از هستي اش

بي خبر از دست قضا و قدر

شايد و بايد كه شود شور و شر

بد كه نبود آب ولي از غرور

زورق زيباي نشد بند زور

خويش بزرگ او كه بديد از قضا

بي خبر از قدرت و شان خدا

غوطه ور خواب خوشش او كه بود

خويش نبود آنچه كه خوابش نمود

محفظه ي كوچك او چون گشاد

گشت بدان خواب بشد بدنهاد

بارگهي ديد درون خودش

جاه و جلاليست به دور و برش

محفظه ي تنگ گشاديش داد

باد غرورش بشدش بدنهاد

وسعت دريا بشدش قطره اي

در نظرش ذره تر از ذره اي

هيچ نپنداشت كه خود ذره است

بر اثر خيرگي بي بهره است

در نظري پر شتاب خود بديد

بي خبر از آنهمه گفت و شنيد

واي از آن جاه و جلال و شكوه

واي از آن پر كه ِ خيره كه كوه

گشت ز مستوري و مستيش خوش

گشت از آن باد غروريش خوش

آب به موجي بزدش ضربه اي

كوه يخي كرد بر او حربه اي

لحظه ي بيداري او سر رسيد

مرگ به زنجير و به بندش كشيد

ناگه از آن خواب خوش او رسته شد

لب ز سخن گفتن او بسته شد

مي بردش موج ِ تباهي به پيش

گشته به زنجير قضا دل پريش

كوه بشد كاه به دستان موج

گه به فرودي بشد او گه به اوج

پست بشد در كف دريا چنان

داد ز دست از كف خود آن عنان

ديد كه روياش فريبش بداد

خواب خوشش داد كف گردباد

زورق زيباي بشد واژگون

هرچه بپنداشت بشد تيره گون

دست قضا و قدر از آستين

وه چه درآمد و بشد راستين

تا كه بگويد منم آن اختيار

كوچك و خردي تو ، بدان كج مدار

در كف تو نيست چنين اختيار

تا كه بگيري ز من اين اعتبار

زورق بيچاره بيدار كرد

غفلت او بود كه بر دار كرد

غفلت از آن بود كه دادار بود

چوب مصيبت كف آن دار بود

زورق بيچاره كه نابود شد

آتش حسرت به دلش دود شد

صفحه ي تاريخ غرور و شكست

دارد و تو نگذري از داربست

جبر خدا ، دار ، تو دل خوش مدار

بر صفت غفلت از اين روزگار

آنچه  بگفتيم  به  پندار  نيك

زورق ما بود همان " تايتانيك ".

 





نويسنده : روشنگر