( عبرت )
" مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان لا بل چراغ تابان بود "
نگاه ِ من چه نگاهیست در افق اکنون
که حجم ِ حوصله ام پر شد از هزاران درد
زبان ِ بسته و دندان که نیست در دهنم
مرا در آینه ، ای وای ، زشت کرده کنون
اشارتیست که رخسارِ پیر دارد و بس
و صورتی که چه پر چین و پر چروک شد است
و ناله سر دهد اکنون که وای ِ من ای وای
" مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان لا بل چراغ تابان بود "
به ناله های تو ای " رودکی " در این شب ِ سرد
ز پشت ِ پنجره ی بسته ام چه اندیشم
که روزگارِ جوانی چه زود رفت که رفت
هر آنچه باورِ من بود رفت که رفت
دروغ بود از آن ابتدا ، چه می دیدم
چه هست ، نطفه ی مجهول ِ زندگی در ما
در این سراچه ، چه بی رونق است فکرِ مآل
" مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان لا بل چراغ تابان بود "
امید و یاس در این باورِ مآل اندیش
تمام ثانیه ها را به زورِ جبر و ستیز
به پیشوازِ من ِ خسته دل ، چه ، می آرد
چه هست بازی ِ پیچیده ی هزاران قرن
چه نیست نور ِ پدیدارِ عرصه های نبرد
چه بود ، درد ، فغان ، ناله ، آه ، بود و نبود
که از ورای ِ قرون من شنیده ام گفتی
" مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان لا بل چراغ تابان بود "
دهان و درد و فغان می سزد که بی دندان
نظر کند به فراسوی خویشتن روزی
به شاهراه ِ حقیقت که زندگی اینست :
خجل ز کرده ی پیشین و دوره های قدیم
کسل در آینه با یک نگاه ِ پر افسوس
و دور مانده از آن روزگارِ پر رونق
و ناله سر دهد از جان ِ خویشتن گوید
" مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان لا بل چراغ تابان بود "
ز کودکی چه بگویم ، خیال بود ، خیال
و نقش ِ سبزِ هزاران هزار گلبن ِ سبز
و آرزوی بزرگی احاطه بر دهنش
و اینکه پرد ماورای وهم و خیال
و اینکه شود پیرِ خوش بر و سیما
و اینکه رود هر کجا و هر سویی
ولی دریغ ، که خوابیست زندگی ، زیرا
" مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان لا بل چراغ تابان بود "
ولی کنون در آخرِ این راه ِ پر فراز و نشیب
به چشم ِ خویش چه می بینم !
حقیقتی که چه تلخ است ، تلخ ، چو زهر
برای حوصله ام دانه ای نمانده کنون
که مرغ ِ فکر و خیالم
به نوک ِ معرفت از روی خاک بر چیند
و زنده ام به تمنای یک زمان ِ دگر، زیرا
" مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان لا بل چراغ تابان بود "
نويسنده : روشنگر