( ملاقات در کابین )
پشت یک شیشه نمایی دیدم
نقش یک جور و جفایی دیدم
نقش یک زورق بشکسته ز موج
یا فرو ریخته کاخی از اوج
چهره ای درهم و افسرده چو من
زرد و پژمرده گلی در گلشن
تک درختیست بسی خشکیده
یا زمینیست بسی تفدیده
خون دل خورده ز جامی که دل است
غرق خونابه ی این آب و گل است
آب و گِل بین که بسی رنگین است
رنگ خون دل این مسکین است
آه خوابم من یا بیدارم
وه چه دیدم نکند بیمارم
نه ، این کودک دلبند من است
پشت این شیشه در بند من است
کودکم پای من اینجا بسته است
جانم از هر چه که گویی خسته است
منم آن مرغ گرفتار هوس
اینک افتاده به زندان قفس
پر و بالی زده ام در جایی
تا که سازم به نوا ماوایی
آه و افسوس که در بند شدم
دست و پایی زده پابند شدم
کودکم لحظه ای آرام نگر
شاهبازی تو در این دام نگر
آی آدمها من انسانم
بال و پر سوخته لیکن جانم
آی آدمها خوابیست گران
یا که بیداریست ای همسفران
آی آدمها ای بیخبران
سرنوشتیست چه محتوم و گران
سرنوشتی که بسی تاریک است
راه پر پیچ و خم و باریک است
زندگی ناله ی تنهایی ماست
قصه ی بی سر و سامانی ماست
موج دریای وجودیم همه
تار پیوسته ی پودیم همه
از چه رو بی ره و بی راه شدیم
چشم را بسته و در چاه شدیم
نويسنده : روشنگر