( زبان خاک )
من خاک زیر پایم
در زیر پاست جایم
گل میدهم فراوان
با ابر و باد و باران
گر ساکت و خموش ام
در حال جنب و جوش ام
بینی همیشه خوابم
اما به پیچ و تابم
خواب است و هوشیاری
با حکم ذات باری
چون دانه پرورم من
پر بار گوهرم من
سرسبزی درختان
اسرار نیکبختان
در خواب ناز خاک است
آنگه که سینه چاک است
با آب الفت ام هست
از خویش غفلت ام هست
او هست جان جانم
میکاود او روانم
من بستر روانش
جسمی برای جانش
با من نمی ستیزد
تا هر چه هست بیزد
غربال اوست جایم
همپای اوست پایم
او ، صاف و پاک و ساده
سر بر سرش نهاده
گاهی که تیره گردد
در خویش خیره گردد
تا بشکفد روانش
جان از میان جانش
دائم مکدرم من
از خویشتن درم من
هر چیز را که بینم
با خود همی نشینم
رنگم پریده گردد
جسمم دریده گردد
تا پرورش ببیند
آن چیز ، خویش بیند
ایکاش آدمیزاد
خالی شود ز هر باد
خاکی شود چو من نیز
جز خویش بیند او چیز
تا گل دهد به دوران
آرام نی به جولان
تا بشکفد روانش
جان از میان جانش
گاهی که تیره شد او
هوهو بگوید هوهو
خورشید کی درخشان
از خویش گشته رخشان
رخشنده دیگری هست
خورشید برتری هست
استاره ها چو بینی
در خود نمی نشینی
من خاک تیره هستم
جز او نمی پرستم
اینگونه پاک بیزم
با یاد او تمیزم
گل میدهم به دوران
آرام نی به جولان
سرسبز و خرمم من
در خود نمی دمم من
از باد چون غباری
از جا کنم شماری
بیهوده میشوم من
بی جان و بی سر و تن
پر باد کی تواند
در راه من براند
ایکاش آدمیزاد
از بند گشته آزاد
از بند خودپرستی
از نیستی به هستی
با خود زلال میشد
پر کوش و لال میشد
من لال لال لالم
با آنکه پر ملالم
در سیر روزگاران
در زیر پای یاران
افتاده ای ملولم
با آنکه لول لولم
حرفی ز خود نگفتم
دردانه ها که سفتم
گلها زبان گویاست
آنکس که دید پویاست
از دامن من خاک
روئید چست و چالاک
حرف من اینست ای دوست
هر چیز هست نیکوست
من خاک تیره هستم
جز او نمی پرستم
با من چه زنده هایی
گردیده مرده هایی
در مهد خاک خفته
گردیده شسته رفته
برچیده دامن خویش
فارغ ز هر کم و بیش
اینست آن ملالم
نقشی است بر خیالم
ایکاش آدمیزاد
این برده خویش از یاد
بر خویشتن نگاهی
میکرد گاه گاهی
کو از من است و از خاک
گردیده چست و چالاک
آغاز کار او من
پایان جستجو من
با حکم ذات باری
می پرورم کناری
تا مرده او نگردد
کی زنده او بگردد
این با تلاش خاک است
دائم که سینه چاک است
بر میشود به غایت
با لطف و با عنایت
تا کی ، کجای این خاک
سر بر کشد بر افلاک
این دور و این تسلسل
لطفیست پر تامل
نويسنده : روشنگر
|