( مهمان خاک )
( 1 )
روز چون میشود چه دلگیر است
در پس پرده ، شب فراگیر است
شاخه ای بر درخت باغ وجود
گاه سرسبز و گاه خشک و کبود
حال ، این شاخه ای که انسان است
گویی از بودنش پشیمان است
راه این زندگی چه تاریک است
یک گذرگاه تنگ و باریک است
میهمان ، خاک و میزبان ، خاک است
جامه هر دو از قضا چاک است
خاک با خاک گفتگو دارد
در دلش میل جستجو دارد
میزبان سفره ای که گسترد است
میهمان را به میل پرورد است
میزبان ، خاک و ما که مهمانیم
چند روزی نشسته بر خوانیم
خوان گسترده ایست رنگارنگ
لقمه نانی نصیب ماست به جنگ
هر دو در حال این بده بستان
که یکی ره برد به گورستان
کل این ماجرا که یک بازیست
پس چرا اینهمه بد آوازیست
هر دو در جوشش اند و در کوشش
هر دو در جای خود در افروزش
هر دو در بند عشق ، مجنونند
دام لیلی ست ، دل پر از خونند
هر دو مشمول لطف ِ با برکات
اختلاف از چه روست در حرکات
میزبان ، با شعور ِ خاموش است
در سکوت است و سخت پر کوش است
ذات ِ پاک است و آب در جانش
می نشیند به میل و فرمانش
دانه ها در لفاف و در پوشش
جایگاهی گرفته با کوشش
جایگاهی رفیع و ارزشمند
که بدست آمد است با لبخند
عشق و لبخند در دل خاک است
از بدی دور و سر بر افلاک است
میهمان ، خاک ِ تیره گردید است
در بد و خوب خیره گردید است
میل ِ او در دو سوی این بد و خوب
گاه خشک است و گاه تر ، چون چوب
بار بر دوش می کشد شب و روز
آه پر سوز می کشد از سوز
این چه سوزیست ریشه در جانش
کرده از کرده اش پشیمانش
کاش او مرغ یک گلستان بود
کاش در بند باغ و بوستان بود
کاش او وارهد ز رنج و عذاب
کاش گردیده بود همچون آب
کاش این لاله زار ِ صحرایی
میشد او برملا ز تنهایی
خاک ِ آشفته ایست این مهمان
گردبادی شد است و یک طوفان
میهمان ، با شعور ِ افلاکی
در درون ره برد به چالاکی
عاشق و بی قرار و در بند است
بر لب او هزار لبخند است
می نشیند به گوشه ای آرام
یک جهان حرف دارد او در کام
سینه او به وسعت دریاست
در سرش یک جهان ِ ناپیداست
او خداوندگار این خاک است
در کنارش هزار خاشاک است
منفعل او هزار آیینه
دارد او بی شمار در سینه
میزبان ، سر به زیر ِ اوست هنوز
از ازل دستبیز ِ اوست هنوز
تا کجا میرود پس از مردن
از تحیر نمانده در خفتن
میهمان ، پا نهاده بر افلاک
میزبان ، بی قرار و اندوهناک
میهمانیست از بهشت برین
رانده و مانده ایست او به یقین
مرغی از باغ ِ جنة الماواست
گشته او در قفس اسیر اینجاست
موج ِ عشقی به چشم او دارد
سخنی ضد خشم او دارد
نرمی و گرمی و حرارت ِ او
علت رنجش و مرارت او
دانش اندر مذاق او شیرین
گشته از دانش او چه نازک بین
واپسین روز یک جهان خاموش
میشود ، میرود کجا ، مدهوش ؟
می نشیند دوباره این مهمان
در بر خاک گور و گورستان
لاله ای میشود که پر خون است
لیلی آنجاست او چو مجنون است
در بیابان عشق سرگردان
برزخی میشود به گورستان
میزبان ، خاک ِ گور میگردد
میهمان هم صبور میگردد
هستی آنجا ز بدو آغازش
در تماشای چشم اندازش
پرده ها میرود کنار آنجا
فصلها میشود بهار آنجا
کهکشانی به چشم می بیند
زندگی را به خشم می بیند
خشمی از کرده های مهمانان
که نه خوب است در خور جانان
جسم خود را به خاک می بیند
زندگی را سراب می بیند
از قیود ِ تن او چو آزاد است
میرود هر کجا که آباد است
چونکه مهمان ِ خاک نیست دگر
پیرهن چاک چاک نیست دگر
میرود بی حضور ِ جسم ز گور
همچو بادی که می وزد از دور
منظر چشم او بطرز دیگر
دیده میگردد آن به پیش نظر
همه تصویر ِ منعکس در آب
میهمانان خاک را در خواب
همه در جستجو ولی خوابند
و در آن خواب رشته می تابند
زشت و زیبا به خواب می بینند
به خیالی که خوشه می چینند
بر سر خوشه ها نزاع و ستیز
میهمانان خاک ، دستاویز
آنچه تصدیق میشود بر خاک
منطبق نیست با ره افلاک
درد و رنجی که دیده بود به پیش
میهمان در سرای آن درویش
در حقیقت خیال خامی بود
خواب او دیده بود و دامی بود
ناگهان جلوه ای شتاب انگیز
میرسد از ورای جنگ و ستیز
آه ، او دلبری پریزاد است
بند این خاک نیست آزاد است
جوهری بی بدیل و بی مانند
و رها گشته ای ز قید و ز بند
ره ندارد به گور و گورستان
نشناسد بهار و تابستان
کیل و مقدار و این حساب و کتاب
نیست در جوهرش بجز تب و تاب
چهره ای بی حجاب او دارد
دانشی بی کتاب او دارد
مرده و زنده در نظرگاهش
در حقیقت یکیست در راهش
پرتو ِ ذات ِ آن خداوند است
که ز مهرش جهان لبخند است
روح ِ بی جسم و جنس ِ خاکی نیست
چون خداوند ، هیچ شاکی نیست
آنکه او بی حضور ِ جسم ز گور
همچو بادی وزید بی دستور
دید این جلوه را شتاب انگیز
که رسید از ورای جنگ و ستیز
همه را خواب دید و این بیدار
بند ِ این خاک نیست این هشیار
گفتش ای دلبر ِ پریزاده
چیست نامت ، ز بند آزاده
گفت عشقم ، ز نام بیزارم
زنده ای جاودانه بر دارم
من همانم که با تو بودم من
تار بودی ، ببین که پودم من
من همانم که زندگی سازم
در جهان نرد ِ عشق می بازم
گر نباشم ، جهان و این حرکات
بی نصیب است زین همه برکات
یاد داری که در نگاه تو بود
شوق دیدار و راز و رمز شهود
خاطرت هست دلبری بودی
سوی دیدار همسری بودی
در نهانخانه ی دلت بودم
عطر خوشبوی آن گِلت بودم
در سرشت تو بود جوهر من
در وجود تو بود گوهر من
گوهری بوده ام میان صدف
می گرفتم نشانه ها به هدف
پرتو ِ ذات ِ پر جلال منم
حد و اندازه ی کمال منم
گر نباشم ، امید بی رنگ است
آرزو پا شکسته و لنگ است
شوق دیدار آن سحرخیزان
نوسانات ِ اینهمه میزان
کار و بار و تلاش و کوشش ها
اینهمه جستجو و پویش ها
وامداران ِعشق دلدارند
پای این گل نشسته و خارند
عاشقی شیوه ایست دردانگیز
در نگاه من و تو رنگ آمیز
او که خود جستجوگرِ عشق است
غرق این بحر و او تر ِ عشق است
روز چون می شود چه دلگیر است
در پس پرده ، شب فراگیر است
آفتابیست بر بلندی خاک
جامه اش صد هزار دارد چاک
عشق سودای اینجهانی نیست
در کِش و قوس ِ این معانی نیست
نه زمان می شناسد او نه مکان
نیست در جوهرش بجز هیجان
ای که مهمان خاک گشتی تو
ای که خود سینه چاک گشتی تو
ای مسیحای بر صلیب شده
از بلندی به سوی شیب شده
ای گرفتار خاک حاصلخیز
ای به غربال دانه ، دائم بیز
چند روزی نشسته بر خوانی
از بهشت آمدی به مهمانی
چند روزی که میهمان هستی
در بر ِ میزبان مکن مستی
وهم و پندار و عقل ِ بازیگوش
ره در انبان چو می برد چون موش
میجود رشته های الفت را
میکند سرفراز خفت را
در محاق ِ هزار خواب و خیال
نارسیده چو چیده میوه ی کال
آشنا را غریب می بیند
بر بلندی چو شیب می بیند
پس ره آورد ِ هر بد آغازی
نیست چیزی بجز بدآوازی
پند و اندرز ِ بس ملال آور
بهتر است از ترانه ها باور
میزبان خاک ِ پاک و پاکیزه
در دل ِ او درشتها ریزه
در دل ِ او هزارها گنج است
گنج او حاصل بسی رنج است
صخره ها بر ستبرِ سینه ی کوه
دره ها در تجمعی انبوه
آبها در گذار و در جریان
رهسپارند و گاه پر نوسان
کوه ِ آتشفشان ، فراز نگر
بر بلندای خویش باز نگر
ساحل و بحر و موج ِ پر جنبش
جایگاهی گرفته با کرنش
دشت و هامون و کوه و کوهستان
در کف ِ سنجش اند و با میزان
همه اطوارِ خاک ِ حاصلخیز
چشم اندازِ توست ای خونریز
از چه رو در قبال ِ این برکات
گشته ای ناخوش و تو بد حرکات
میهمان ناشدی که خون ریزی
در برِ میزبان بپا خیزی
نفخه ی ذات پر جلالم من
در تو اندیشه ی جمالم من
برق غیرت منم که پر تب و تاب
گشته ام در جهان که گردی ناب
آتشی شعله ور شرار آور
که پدیدار گشته در باور
باورِ جان تو منم مهمان
جان تو مجمر است و آتشدان
میرسم در تو بس شتاب آور
شعله ور میشوی تو ، تاب آور
چون به نامت زدند قرعه ی فال
آتش ِ عشق بود و اینهمه حال
شاخه ای بر درخت ِ باغ وجود
گشته ای سبز و تر ز بهرِ سجود
چون که بی عشق خشک میگردی
در تب ِ عشق مشک میگردی
خشک و تر هر دو حاصل ِ عشقند
بار بردار و حامل ِ عشقند
هر دو فرمان ِ عشق می رانند
هر دو با سازِ عشق می خوانند
مطرب ِ دهر ِ پر ملال یکیست
ساز و آواز ِ ذوالجلال یکیست
ادامه دارد ...
نويسنده : روشنگر