( مهمان خاک )
( 3 )
ای که اکسیرِ ناب گشتی تو
چون طلای ِ مذاب گشتی تو
پیچک ِ سبز تابدار شدی
میوه ی خوب و آبدار شدی
بر بلندای آسمان ِ خیال
دورتر از حریم ِ وزر و وبال
آه ، ققنوس ِ آتش افروزی
در دل ما تو خوب می سوزی
چون به آخر رسید روز وصال
از فراق تو گشت آنهمه سال
آه و افسوس و صد دریغ چه بود
آنهمه قیل و قال ِ بود و نبود
حاصل عشق بود بی خبری
زاده ی عشق بود دربدری
عشق و ایثار رهنمود ِ که بود
آنکه رخساره اش بگشت کبود
شب پراکندگی ِ فکر و خیال
در سر ، آشوب ِ یاد ِ محال
این دلم روزنی به باغ نداشت
هرگزم شکوه ای ز زاغ نداشت
زشت و زیبا به چشم ِ عاشق بین
بود یک جلوه ای ز ذات ِ معین
اشک این دیده بود دریایی
که به شب می گریست تنهایی
دفتر خاطرات شیرین ام
سایه ای بود و عمر دیرین ام
تا شدم میهمان خاک اینجا
همزبان با درخت تاک اینجا
عشق و مستی دو متحد گشتند
هر دو در کار خود به جد گشتند
میزبان ، اهل قیل و قال نبود
فکر اندیشه ی محال نبود
چونکه او خاک گور میگردید
بینهایت صبور میگردید
سایه از سایه کِی خبر دارد
بیخبر هم خبر نمی آرد
آخرالامر سربدار شدیم
در نهان نزد خویش خوار شدیم
عشق در چشم ما به خون بنشست
وز کمان قامتی خدنگ به شست
غافل از کار ِ خویشتن بودیم
تار در تارو پود می پودیم
حاصل ِ ما چه بود آنهمه سال
جز تکاپوی آرزوی محال
تابش ِ نور کرد ما را کور
آفتاب ِ حقیقت از ما دور
کرم در پیله دان ِ تنهایی
بود سرگرم ِ عشق و شیدایی
در تکاپوی روزنی به برون
راه می جست روز و شب ز درون
چونکه پروانه گشت آن شیدا
بیخبر از جهان ِ ناپیدا
شمع ِ جان را چو دید ، نیک بسوخت
آتشی در جهان ِ دل افروخت
سینه ام زآتش ِ شرار آور
شرق ِ جان گشته است چون خاور
آفتاب از درون چو می تابد
دل ِ هر ذره را همی کاود
روشن از آفتاب گردیدم
از درون ماهتاب را دیدم
من تو را دیده ام به چشم ِ درون
ای تو ، ای عشق ، سِحر ، ای افسون
تو خود آن سایه ای که از نوری
تو پدیدار گشته بر کوری
کور خود با عصا چه می پوید
در تصور کِرا چه می جوید
در جهان چونکه کور ما بودیم
از حقیقت چه دور ما بودیم
قصه ای بود شرح ِ شیدایی
نغمه ای بود وقت ِ تنهایی
ناله در پرده بود آه چه بود
زخمه بر تار بود راه چه بود
گوشه ای در مقام ِ شوری بود
جلوه ای بر مذاق ِ کوری بود
بال و پر بسته بود در دامی
دام گسترده بود بر بامی
آه و افسوس هر چه بود گذشت
ای دریغا که عمر زود گذشت
وه چه کودک مآب ما بودیم
وه چه پابند ِ خواب ما بودیم
کِی به پایان رسید دفترِ ما
چه شد آن شور و حال در سر ِ ما
مطرب ِ دهر ِ پر ملال چه شد
ساز و آواز ِ ذوالجلال چه شد
راز ِ این ماجرا که می داند
رمز ِ این قصه را که می خواند
این بد و خوب و زشت و زیبا چیست
در پس ِ پرده ها فریبا کیست
جنگ در صلح و صلح در جنگ است
ننگ در نام و نام در ننگ است
از ازل آتشی زبانه کشید
شعله اش بر فراز ِ خانه کشید
این هواهای نفس ِ شیطانی
سرکشی میکند تو میدانی
عشق چون بر صلیب در رنج است
عقل و ناموس در پی ِ گنج است
فتنه ، آشوب ِ این رمه غوغا
در جهان در مدار ِ این سودا
آه احساس ِ درد را داری
در ره ِ عشق چونکه بیماری
منشاءِ آب تشنه میداند
تا ابد تشنه تشنه می ماند
منجلاب است منظر ِ چشمی
که پدید آمد است از خشمی
چشمه ی آفتاب می جوشد
تشنه زین چشمه آب می نوشد
عمر در آب و تاب ِ قصه گذشت
محفل ِ آفتاب ِ قصه گذشت
سخن از عشق بود و از مستی
داستان ِ بلندی و پستی
شمع ِ سوزان ِ محفل ِ یاران
رنگ ِ رنگین کمان ِ در باران
ساز ِ پر شور ِ وقت ِ تنهایی
نغمه ی چنگ ِ شنگ و شیدایی
عشوه ی دلفریب ِ شیرین کار
دلبر ِ بی رقیب ِ سیمین بار
برزخی گشته آه در پایان
نشناسد ترنم ِ باران
خاطرات ِ جهان ِ خاموشم
آب ِ یک چشمه ام که میجوشم
با تو ای عشق زندگی کردم
آه من یک جهان ِ پر دردم
در شب ِ سرد ِ یک زمستانی
گوشه ی خلوت ِ شبستانی
روشن از آفتاب من بودم
همدم ِ ماهتاب من بودم
از فریبی چو کودکی نادان
هستیم را بداده ام تاوان
معنی ام ، قالبم فنا گردید
هستیم با تو عشق ، لا گردید
وصف ِ احساس ِ عشق آسان نیست
بر تو ای عشق هیچ پنهان نیست
چشم در شوره زار ِ این هستی
کور گردیده بود از مستی
در تکاپوی آب و دانه گذشت
عمر ِ این مرغ ، آه سیر نگشت
با غزل ، عاشقانه من مردم
بازی ِ تخته نرد را بردم
میزبان خاک بود و این بازی
بر سر ِ عشق بود و دمسازی
در جهان بوده ام برای سلوک
سیرها کرده ام چو بودم کوک
در پس ِ پرده ها چها دیدم
از سکوت ِ دلم چه بشنیدم
وای اگر پرده ها کنار رود
در جهان ، وای ِ من چها چه شود
با تو ای عشق گفتگو کردم
خویش را با تو جستجو کردم
تو ز من ، من ز تو ، دو همزادیم
هر دو با یکدیگر چه آبادیم
روح ِ پاکیزه ای که در مایی
میکنی جلوه ها به هر جایی
چشم ِ من باز شد تو را دیدم
من تو را نزد ِ خویش سنجیدم
هرگز از ما جدا نخواهی بود
عشق ِ من تا ابد تو خواهی بود
برزخی گشته ام چه بیم چه باک
از چه گردیده ام من اندوهناک
میهمان آنچه یافت باور کرد
خلعت ِ تازه را ز نو بر کرد
عشق را جوهری بدید و شناخت
ذات ِ او دانه بود ٬ دید و شکافت
هسته ی عشق بود در ذاتش
جوهری شد پدید و شد آتش
جسم ِ خود را بدید در گورش
آه ، او کرده بود مستورش
جسم را پرده و حجاب بدید
رسته از جسم ِ خویش گشت پدید
آتشی بود زیر ِ خاکستر
شعله ای ، خود اسیر ِ خاکستر
جوهر ِ عشق اندک است چنان
که به دست او نیاید این آسان
عطر ِ خوشبوی یک جهان گلگشت
ناب ِ ناب است و او پدید نگشت
در سراپرده ها به آسانی
یا که در سرسرای حیرانی
جزءِ کل است و از خداوند است
کل ِ کل در نهاد ِ او قند است
راه ِ باریک ِ این جهان ِ فراخ
بی تقلای عشق گردد آخ
در نظرگاه ِ میهمان ِ زمین
کاخ را کوخ و کوخ ، کاخ ببین
عشق خود در نهاد ِ این مهمان
آتش ِ روشنی به آتشدان
این جهان مجمر است و عشق آتش
عشق خود شعله گشت بر آرش
مرز ِ جان جسم بود و خاکی بود
جان به جان داده داد و شاکی بود
از قفس مرغ ِ عشق پران شد
خارج از مرز ِ جان گلستان شد
پر توان گشته بود ٬ شد از عشق
پهلوان ٬ شو تو نیز خود از عشق
برزخ ِ جان ِ ماست آتشدان
آتش از برزخ ِ تو خود بستان
برزخی گفته بود از هستی
یادها کرده بود از مستی
از بلندای جان ِ خود بشنید
بی ترنم هزار نغمه پدید
نغمه ها در جهان ِ خاموش است
خاطرات ِ جهان ِ مدهوش است
میزبان در نهان و تاریکی
عالمی حرف زد به باریکی
خاک ، آشفته نیست چون مهمان
هر چه دارد بدون ِ آتش دان
جلوه ی عشق رخنه در جانش
کرده این جلوه ها مسلمانش
سر به تسلیم ِ میهمان دارد
هر چه می آوری تو ، می آرد
آینه خاک و میهمان عکس است
عکس در آینه نه جان ، عکس است
ادامه دارد ...
نويسنده : روشنگر