وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1388
مهمان خاک 6

 

  ( مهمان خاک )

        ( 6 )

تو بر احوال ِ خود نگهبانی

تا در این چند روزه مهمانی

ساز ِ دل را به زخمه ای بنواز

از پس ِ پرده ها برآر آواز

میهمانان ِ خاک دلگیرند

گوشه ای در سکوت می میرند

آن سکوتی که عین ِ فریاد است

اعتراضی علیه ِ بیداد است

رسم ِ نابخردان سیه کاریست

رسمی از روزگار ِ تاتاریست

تا ریاکار مسندی دارد

در دل او تخم ِ کینه می کارد

جهل و جور و فساد ِ اهریمن

آتشی افکند به یک خرمن

بدگمانان چو شعله افروزند

خشک و تر هیزمند و میسوزند

جرعه ای زآفتاب ِ عشق بیار

روشنی بخش باش و مهر تبار

با تبسم بگیر ملکت ِ دل

خنده حق است و گریه ات باطل

جز به درگاه ِ حق مکن زاری

بجز این زاری است بیماری

مصلحت نیست پیش ِ درویشان

گریه بر درگه ِ بداندیشان

ای خوشا اشک و آه و سوزِ نهان

که خدا ناظر است بر همه آن

میهمان در سکوت و تنهایی

با خدا دارد او چه نجوایی !

مجلسی بی ریاست در برِ دوست

هرچه از او رسد همان نیکوست

آنکه خرم تر از چمن ها شد

سرخوش از بوی یاسمن ها شد

میهمان نامداست خون ریزد

عالمی را چنین بهم ریزد

چند روزی که میهمان هستیم

باده نوشیده ایم و بد مستیم

مرگ ِ محتوم در کمینگاه است

میرسد آنزمان که ناگاه است

عشق در آنزمان نمی میرد

آنکه جان داده بهره می گیرد

جان به جان آفرین چو عاشق داد

در جهان تا ابد زند فریاد

ماندگار است عشق و بستیزد

هر زمان با کسیکه خونریزد  

خونبهای هزار عاشق ِ مست

یک تجلیست ای جمال پرست

در تجلیست ذات ِ شور انگیز

که به سامان رساند او هر چیز

ذات ِ آن لایزال باشد عشق

جوهری وصف ِ حال باشد عشق

میهمان رانده ایست او ز بهشت

جایگاهی رفیع داشت بهشت

ارتفاع ِ هوا چو در سر داشت

در سرش بادها چه می انباشت

چون خدا خواست ناز باشد او

خواست تا بی نیاز باشد او

پس دمید او ز خویش در خاکش

تا بیابد سریر ِ افلاکش

وه که این میهمان ِ اندوهناک

گشته مانوس و همدم ِ این خاک

چون به پایان رسید عمر ِ عزیز

برگ و بارش بریخت در پاییز

میرسد بر مقام ِ این باور

که بجز عشق نیست بارآور

عشق در فصل ِ هر خزان بارد

زآسمان  ِ خیال می آرد

دانه های امید و رحمت را

کارد او در دل این محبت را

ای خداوند ِ عشق و شیدایی

ای ملاک و اساس ِ زیبایی

ای تو خورشید ِ عشق در باور

ای تجلی ِ ذات ِ بارآور

ای سپیده دم ِ سحرخیزان

ای تراز ِ حساب در میزان

ای تو مضراب ِ تار ِ تنهایی

نغمه ی شور و شنگ و شیدایی

ای نسیم ِ ملایم ِ دم ِ صبح

نغمه ی زیر و پرده ی بم ِ صبح

ای به باغ ِ خیال اینهمه جان

داده ای رونقی به این بوستان

آمد این میهمان به درگاهت

از ازل تا ابد هواخواهت

نام ِ نیکوی تو سرآغازش

ای خداوند ِ عشق بنوازش

کودکی بوده در شبانگاهی

گریه ها کرده در سحرگاهی

ناله در پرده دارد او جانکاه

راه گم کرده ایست او گهگاه

در همه عمر آه نالان است

این مسافر همیشه نادان است

کاروان عمر و این شتاب زده

در سفر گشته است خواب زده

بحر ِ مواج ِ عشق و عمر ِ حباب !

زندگی یک دم است هان ٬ دریاب  

میهمان ناگزیر خود به یقین

باید او برگزیند این آیین

که در این چند  روزِ عمرِ عزیز

باشد او با نشاط و شورانگیز

و خدا اختیارِ با برکات

داده تا برگزیند این حرکات

حد و اندازه ها که می داند ؟

آنکه طومار ِ عقل می خواند

رای ِ او را در این سرای امید

هر که چون خوب دید و خوب شنید

آسمان عشق و اوست در پرواز

عشق ِ او باشد این نشیب و فراز

مرغ در آسمان چه می جوید ؟

راستی در هوا چه می پوید ؟

در هوا آب و دانه نیست که او

می پرد ٬ پس چرا رود آن سو؟  

اشکم ِ مرغ چونکه خالی شد

اهل ِ این کوچه و حوالی شد

زآسمان سوی باغ می آید

زآن بلندی به راغ می آید

تا به منقار ِ معرفت چینه

برگزیند به میل ِ دیرینه

از معاد او معاش می خواهد

ساکن است ارتعاش می خواهد

فکرتش سد ِ جوع می باشد

آنکه خود در رکوع می باشد

میهمان مرغ ِ آسمان ِ خداست

در زمین پایبند ِ میل و هواست

عقل و ناموس ِ عشق و این هستی

این چه میلیست مایل ِ پستی ؟!

در تراز ِ حسابها به یقین

کسری این باشد آه ٬ خرم دین

بر سر و سینه ات بزن باری

تا زمانیکه خود گرفتاری

محتسب عقل و این مآل اندیش

مایل است او به سوی این کم و بیش

عشق در کار ِ این حساب و کتاب

مطربی می کند به چنگ و رباب

بزم ِ مهتاب و صبح ِ شورانگیز

گویدت میهمان بیا برخیز

آنچه بود است در فراز و فرود

دیده ای خود گذشته است چه زود

در عبوری ز گور و گورستان

خود گرفتی نشانه ها ز نشان

میل ِ دریای عشق نکرد کسی

که در افتاده است با تو بسی

بزم ِ این آفتاب ِ مرده پرست

مرده آبیست آه ٬ هیچ نرست

از خود و خویشتن رهایی نیست

آنکه در کار ِ خود خدایی نیست

خفته ماران ِ این مغاک ِ زمان

فکر ِ بلعیدنند نیک بدان

روز چون میشود تو دلگیری

در جوانی خموده ای پیری

در هراس از هزار مکر و فریب

بوده ای از فراز سوی نشیب

با چراغی که آفتاب ِ جمال

مرده میسازدش در این احوال

ره توان برد سوی بیرنگی ؟

سوی یک نغمه ای و آهنگی ؟

میهمان در سکوت و خلسه ی خویش

می گریزد ز حد ِ این کم و بیش

با خدایی که راز می داند

روز و شب این ترانه می خواند

وحده  لا  اله  الا  هو

تو مخوان نغمه ای ز دیگر سو

چون به مفتاح ِ حق گشایی در

تو نیابی اثر ز خیر و ز شر

خیر و شر بازتاب ِ یک چیز است

خرده بین چشم و رنگ آمیز است

عشق چون خوب و بد نمی بیند

همه را هم تراز می چیند

شهد ِ شیرین ِ عشق کِی نوشد

آنکه در خویشتن نمی جوشد

آفتابیست عشق ٬ پنهان است

آتشی شعله ور در این جان است

این جهان زآتش ِ چنین جانی

شعله ور بوده است می دانی

جان ِ آشفته از نظرگاهی

میرسد خود به یک خود آگاهی

منظر ِ چشم ِ میهمان خاک است

خاک بر باد و باد چالاک است

چیره این اهرمن بر آنکس شد

که هواخواه ِ روی ِ ناکس شد

ناکس آن باشد او که عاشق نیست

آنکه در بند ِ این حقایق نیست

دست بر سر نهاده پابند است

چون مگس شیفته به هر قند است !

این مگس گر چه میکند پرواز

راستی با چه میشود دمساز ؟!

لب گل را مکیده او هرگز؟

به مرادش رسیده او هرگز؟

جز به خود التفات او دارد ؟

از تحیر ثبات او دارد ؟ 

چشم ِ امید بر دری بسته ؟

از خود و خویش هیچ وارسته ؟

پرده پوش ِ هزار راز ِ نهان

بلبل ِ باغ ِ حضرت ِ سبحان

ای خوشا بلبلی که مست از اوست

تا جهان هست و هست ٬ هست از اوست

هر چه در عالم از بدایت هست

شرح ِ حالی ز یک حکایت هست

میهمان مخزن ِ حکایت هاست

شرح ِ کشافی از بدایت هاست

چشمه ی آب ِ کوه ِ صبر و ثبات

به یقین آب ِ چشمه ی ظلمات

در زمین او خلیفته الله است

آتش ِ خشم ِ او همین آه است

آن خدایی که با سحرخیزان

آه می سنجد او به یک میزان

داد از آن پادشاه بستاند

که خدا را به حق نمی خواند

برج و باروی ِ این ستم پیشه

می کند یکدم از بن و ریشه

پایه ی عدل و داد آزادیست

نعمتی تا ابد خدا دادیست

آدمی در فراخنای وجود

کِی برابر نهاده سر به سجود ؟

اژدهایی درون ِ ما خفته

از نظر ناپدید و بنهفته 

آه ، مهمان ِ خاک ناهشیار

چونکه خواب است ، اژدها بیدار

دل که دلدار یافت بی تاب است

آنکه بی تاب شد کجا خواب است ؟

منظر ِ چشم ِ دل چو می یابی

اهرمن اژدها نمی یابی

اهرمن اژدهای استکبار

هیچ نارد ببار جز اِدبار

چون تکبر مخل ِ آزادیست

کفر ِ این نعمت ِ خدادادیست

آدمی چون عبوس ِ چهره گشاد

پای در ملک ِ دل به عشق نهاد

خنده بر درگه ِ خداوند است

رمز ِ یک اتحاد و پیوند است

میهمان چونکه خویشتن بگذاشت

شد جهانی که عشق می پنداشت

آنکه خود بی حضور ِ جسم ز گور

همچو بادی وزید بی دستور

شد سراپا جمال ِ طلعت ِ یار

آه ، او خواب بود شد بیدار

بر زبان نام ِ دوست می آورد

مغز  ناخورده پوست می آورد

زآتش ِ عشق شد کباب ، بسوخت

هر که از عشق خوب درس آموخت ./ " پایان "

 





نويسنده : روشنگر