( سياه نامه )
" سياه نامه تر از خود كسي نمي بينم"
بر آستان تو افتاده ام كه مسكينم
خزان عمر در اين روزگار پر آشوب
رسيد و از چمني من گلي نمي چينم
به مذهبي كه به يغما ببرد حاصل عمر
كنون به چشم تو من كافري و بي دينم
چه ناخوشم من از اين روزگار پر ز فريب
روا بود كه چرا روز خوش نمي بينم
تو با حقيقت من خوب ، آشنا هستي
براي دوست چرا غمگسار و غمگينم
ز دام عشق به صحراي پر مخاطره من
رميده آهوي سر در كمند مشكينم
كتاب حسن تو را هر ورق كه مي خوانم
نگارخانه ي بيچون " چين و ماچين " ام
به تيرهر مژه "روشنگر" است غرقه ي خون
كمان ابروي چشم تو كرد خونين ام
نويسنده : روشنگر