( خونابه مذاب )
مذاب سينه ي آتشفشانم آب شد است
سرشك ديده و خونابه مذاب شد است
در آبگينه ي چشممِ طلوع خورشيد است
شب است آه ، كه پنهان ابر ِ خواب شد است
ز ابر خواب گريزانم ، آفتاب نگاه
درخشش ار نكند ، چشم ما ز تاب شد است
شرار آتش عصيانم عالمي را سوخت
به آب و آتش ما يك جهان خراب شد است
شب است و ظلمت و اين تيرگي مه آلود
به شب چراغ مگوييد ماهتاب شد است
هزار خاطره در سينه ها كه مدفون شد
به دست شعبده بازي ، دلم كباب شد است
ز قحط معني آزادگي و آزادي
چه خشكسال زماني پر آب و تاب شد است
چه دير ميگذرد روزگار پر محنت
به وقت عيش چرا عمر ، پر شتاب شد است
هزار مرتبه افتاده ام كه برخيزم
به جبر حادثه ، تشريح يك كتاب شد است
ز دست ديو فسونكار خويش در رنجم
چرا كه شعبده باز است و بيحساب شد است
كنون كه ميكده ها را بروي ما بستند
درون خانه همه سركه ها شراب شد است
حكايت شب يلداي عاشقان تو مپرس
كه پر فسانه سكوتي پر اضطراب شد است
نهال عشق نخشكيد در دلم هرگز
به آبياري اشكم ، بر آفتاب شد است
به عيش كوش ، شكايت از اين زمانه مكن
مجال خلوت انس ، عمر يك حباب شد است
روايت شب هجران و صبح روشنگر
براي خاطر مجموع ، فتح باب شد است
نويسنده : روشنگر