( در جستجوي آب )
يك ماهي شناور درياي هستي ام
حيران و دربدر
در جستجوي آب
ميگويم آب ، آب !
موجي فراز مي بردم ، آه ، گاه گاه
گرداب ِ آب مي بردم تا فرود ، آه
در اين كشاكش بي وقفه ، اي دريغ
از ياد برده ام
كه از اين بحر پر ز موج
از اين فراخناك كه درياي زندگيست
گر وارهم
به ساحل مرگ اوفتاده ام
من در ميان آبم و از آب بي خبر
من زنده ام به آب ، از آب ام چه پر شرر
من در خيال خويش چه مي پرورم به سر
ميگويم آب ، آب !
من در كمند خويشم و صياد خويشتن
در ساحل ايستاده كسي تا بگيردم
چشمم در اين حوالي پر جنب و جوش ِ آب
چون كور گشته است ؟
ميگويم آب ، آب !
موجي شنيد قصه ي اين جستجوي را
وارسته پر شتاب
مرا برد تا عدم
تا مرز نيستي
تا انتهاي آب
لب ساحل مراد
آنجا فكند جسم مرا ، آه ، نيمه جان
جستم چنان چو پاره ي يك آتشي ز جاي
گشتم چنان چو كوره ي تفتيده ي مذاب
جان دادنم به خيزش يك التهاب بود
مرگم رسيد ، آه ، كه كابوس خواب بود
موج از كفم رهيد به يك لحظه پر شتاب
ميگفت خشمگين
اينك بمير
تا كه نگويي تو
آب ، آب ...
نويسنده : روشنگر