وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1384
خواب آشفته

( خواب آشفته )

خوابم آشفته شد است !

رویت ِ ماه در آئینه ی  پندار کدر گردید است

هرم  ِ گرمای  دل  ِ ملعبک  ِ آدمیان

پشه ها را به نگونساری خود میخواند

جثه ی  کوچک و ریز ِ پشه ها

فربه از خون  ِ تن  ِ رنجور است

که پلاسی دارد

گوشه ای می خوابد

و به آشفتگی از خویش برون افتاد است !

لاشه ای خسته

رمق رفته و لخت

خوابم آشفته شد است

سوسکها پرسه زنان

گرد سطل دل آشفته رجز می خوانند

خوابم آشفته شد است

فکرم از مرز زمین رفته به دنیای دگر

مبدا و مقصد و پایان همه ، دربدریست !!

سبزه در چشم  نگونسار سیاه است سیاه !

شکم  ِ فربه و گندیده نفس گیر شد است

خوابم آشفته شد است

پشه ها در شب و روز

جای پروانه بگرد سرمان می چرخند !

سوسکها در شب ِ مهمانیشان

فضله ی  فکر ِِ مرا می خایند !

و شب آبستن فردای نگونساریهاست

خوابم آشفته شد است ...

 





نويسنده : روشنگر