( خواب آشفته )
خوابم آشفته شد است !
رویت ِ ماه در آئینه ی پندار کدر گردید است
هرم ِ گرمای دل ِ ملعبک ِ آدمیان
پشه ها را به نگونساری خود میخواند
جثه ی کوچک و ریز ِ پشه ها
فربه از خون ِ تن ِ رنجور است
که پلاسی دارد
گوشه ای می خوابد
و به آشفتگی از خویش برون افتاد است !
لاشه ای خسته
رمق رفته و لخت
خوابم آشفته شد است
سوسکها پرسه زنان
گرد سطل دل آشفته رجز می خوانند
خوابم آشفته شد است
فکرم از مرز زمین رفته به دنیای دگر
مبدا و مقصد و پایان همه ، دربدریست !!
سبزه در چشم نگونسار سیاه است سیاه !
شکم ِ فربه و گندیده نفس گیر شد است
خوابم آشفته شد است
پشه ها در شب و روز
جای پروانه بگرد سرمان می چرخند !
سوسکها در شب ِ مهمانیشان
فضله ی فکر ِِ مرا می خایند !
و شب آبستن فردای نگونساریهاست
خوابم آشفته شد است ...
نويسنده : روشنگر