( سر فرود )
دستی که بر آسمان بلند است
از پای فتاده ای به بند است
آرام و قرار او ندارد
آه از دل خویش او برآرد
جز درگه حق کجا برد راه
از چاله برون فتاده در چاه
پابند خدای ذره بین است
در گوشه نشسته در کمین است
خود را به کمند خویش دارد
پا بسته ی باید و نباید
مرغیست فتاده در قفس زار
آویخته خویش بر سر دار
از دام هوس رمیده گشته
از بند هوای خویش رسته
لب تشنه ی آب خوشگوار است
سبزه لب جوی کشتزار است
اهریمن خویش در قفس کرد
بر درگه حق چه بی نفس کرد
سرگشته ی روزگار دون است
او خانه بدوش چند و چون است
بر درگه عشق سر فرود است
قائم به قیام و گه قعود است
در پرده به ساز میدمد او
همصحبت خلوت پری رو
از غیر خداش بی نیاز است
فهمیده خداش چاره ساز است
بر لب که سخن برآورد او
آغاز کند به ذکر یاهو
استاده چو کوه سربلند است
آزاد و رها ز قید و بند است
عشق است مدار آفرینش
آبشخور دانش است و بینش
نويسنده : روشنگر