( فریاد اشک )
من گور و گم شدم که خودم را رها کنم
از قید و بند آنچه مرا رنج میدهد
مهر سکوت بر لب خود میزنم مدام
فریادم از حماسه ی از یاد رفته است
دردم از آن کسیست
که در لاک سخت خویش
پنهان ز خویش گشته و از خویش خسته است
رنجی مدام میکشدم سوی آفتاب
جام دلم ز خون شقایق چه پر شد است
با این شراب گوشه گرفتم به ماهتاب.
پندارم از حکایت درد است ای دریغ
یک سینه پر ز جیغ
راهی نبرده ایم به جایی که یک نفس
بی بند و بار گشته رها در پی هوس
در پای این قفس
چه غریبانه مرده ایم
بهر خدا به غایت او ره سپرده ایم.
ای وای من که در اندیشه ام سراب
رویای تلخ رویت یک آفتاب بود
ای وای من نهایت فریاد پر ز رنج
تلخی مرد افکن طعم شراب بود
تلخی حکایتیست که سرفصل یک کتاب
گردیده است آه
ز رخ پرده و نقاب
بفکن
رکاب گیر
که از دست رفته ام
از این مهالک شرم آورم ببین
چون رسته ام
که بیابم تو را عزیز
پر التهاب گشته ام
ای وای
پر ستیز.
افسانه ام مخوان
به خدا با تو بسته ام
پیمان یک حماسه ی پر جنب و جوش را
با تو به یک ستیز
بگیرم وحوش را .
در مسلخی برای خدا خون بپا کنیم
خود را ز دست چنگک یک وحش نابکار
یکدم
برای خون دل خورده
بی مهار
خود را رها کنیم .
من گم شدم
از این نشانه به پیدایی ام شتاب
یک لحظه رخ متاب .
من با شراب معرفت از پا فتاده ام
خود را به حال خویش چنین وا نهاده ام .
مستم
ز جرعه ای که پریروز خورده ام
غیر خدای را ز دل خویش رفته ام
این جرعه نوش هم نفس آفتاب بود
عکسی نهفته در دل جام شراب بود .
پیدا کنم به محفل دیوانگان دهر
آنها که گشته اند سراپای پر ز قهر
آنها که پر ستیز خزیدند گوشه ای
هیچ از دیار خویش نبردند توشه ای .
از یاد رفته اند و به خوابی غنوده اند
یک گوهری ز بحر معانی ربوده اند
افتاده اند در قفسی ، بال میزنند
با شعر و با ترانه ، چه خوش ، فال میزنند
آنجا کجاست ؟
محفل خورشید شیرگیر
بی اهتزاز پرچم خورشید سربزیر
دریابشان
که وقت تو از دست رفته است
مرغ خیال ، آه ، کجا پای بسته است ؟
دردم نهفته است به درمان من بکوش
هوش از سرم پریده
تو هم از شراب من
یک جرعه ای بنوش
من جرعه نوش محفل خورشید گشته ام
من با خدای خویش چنین عهد بسته ام
تا یک رمق که مانده در این جسم چاک چاک
برخیزم آه
من بستانم ز خاک تاک
آن شیره ای که خوشه ی انگور میدهد
آن گوهری که آه ، بسی نور میدهد
امید را به شاخه ی یک آرزوی دیر
با یک صدای خفته به آن زخمه های زیر
پیوند میزنم
که شکوفا شود امید
با شهد شور و شید
آه ای ترانه ی پنهان آرزو
در پرده ها نهفته به سازی به جستجو
مضراب مطربیم که با چنگ و عود و تار
هی زخمه میزنیم به یک کهنه ای سه تار
تاری ز پود گشته رها ، نخ نما شدیم
از قید و بند حوصله بیچون ، رها شدیم
از رنگ رفته ایم و چه بیرنگ گشته ایم
رسوای یک معانی فرهنگ گشته ایم
یک عابری به شهر خیالین آرزو
دائم به جستجو
در معرضی ست آه ، که خون میخورد مدام
خورشید چهره ایست که گردیده نقره فام
دریابش ای عزیز که از دست رفته است
از قیل و قال مدرسه ها سخت خسته است
طفلی گریز پای ز دارالفنون دهر
گردیده است ، وای ، سراپای پر ز قهر
خشمی چو موج میبردش قعر اشک و آه
در وقت یک پگاه
دریا دلیست ، زورق بشکسته دارد او
بر ساحلی فتاده ، دلی خسته دارد او
ناگفته ها به گور تن خویش برده است
بر عمر پر شتاب بس افسوس خورده است
فریاد اشک دیده و رخ زرد گشته است
از دست این زمانه چه دلسرد گشته است ...
نويسنده : روشنگر