( ناشکیبایی )
چرا
من خویش را
در منظر چشمت
کم از یک ذره
بی مقدار می بینم
چرا
در پرتو مهرت
چو گردی
یا غباری
یا چو سرگردان
و حیران مردمی
در یک شب تاری
که گم کرده ره مقصود
ناهشیار می بینم
چرا
در فهم این اسرار بهت انگیز
در پیچ و خم این کهکشان انوار بی مانند
در آوند سفالین پیکر تبدار
در
اندوه بی پایان
درون بستری
بر ، سان ِ موجی
خفته از پیدایش طوفان رعب انگیز
به چشم خویشتن
من خویش را
بیمار می بینم
چرا
در این تکاپوی شگفت انگیز
در این غوغای نافهمی
در این سودای نا فرجام
در این ره ناگرفته
گمشده
بر دست و پا زنجیر
در این ماتم سرای درد و غم بر پای
در این کشتارگاه شمع و پروانه
در این مسلخ
در این دشت لمالم خون
پر از افسون
بر این بالا بلندیها
چه ناموزون
خودم را بر سر یک دار می بینم
مسلم گشته بر نخجیر
در زنجیر می میرد
چرا
پیغام روح پر صدا
پیچیده در کوهی
چو یک پژواک وهم انگیز
در یک لحظه ی تاریک
همچون موج ناهموار بحث انگیز
درون چشمه ی جوشان تاری
من
سراسر تار می بینم
چرا پاسخ نمی یابم
که صبرم چیست
در این ناشکیبایی
چرا
من
خویش را
با این همه شوقی که از دیدارها دارم
چرا
فرجام
بی دیدار می بینم
کجا می یابم آخر خویش را در منظر چشمت
اگر بیدار می بینم
اگر هوشیار می بینم
تو را چون ماه رویی
من در آیینه
به تاریکی
در این آیینه
بی پندار می بینم
چرا من آنچنان را
اینچنین
بیزار در یک حجم نامربوط
اندهبار می بینم
تو را یک ، بار می بینم
و خود با ، بار
در یک راه ناهموار می بینم
چرا
پاسخ نمی یابم
که صبرم چیست
در این ناشکیبایی ...
نويسنده : روشنگر