وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1392
تلاقی

( تلاقی ) 

نگاهم در نگاه  دختری افتاد آنروزی

که با یک دسته گل میسوخت در آتش

میان عابران شهر بی مقدار

سراپا در سکوت از فقر می نالید

می بالید

بر آن هیبت خوابیده ی ناگفته در رنجش

ز تاب گیسویش

تابی بر اندام تن تبدار می افتاد

ز برق آن نگاهش

آتشی بر خرمن  هوشیار می افتاد

چه بی مقدار شهری خفته در غفلت

فراز آن سمند سرکش شهوت

چه بی غیرت

به یک گلدسته در آتش

 چه می خندید و دختر در تکاپو

 تا به دست آرد

 در آخر لقمه ی نانی

یه یادم آمد آن افسانه های کهنه ی دیرین

به نجوایی کنار دخترک تاریخ را نشخوار میکردم

چه شد ؟

افسانه را

در خویش استفراغ میکردم

چه شد ؟

با حالتی افسرده در پیچ و خم این شهر بی مقدار

این دنیای بی افسار

رفتم

دخترک مبهوت در آیینه ی آن مرکب بی جان

شناور شاخه ای

در جویبار شهر بی مقدار می افتاد

تا ابلیس خو، آن شاخه ، آن گلدسته را

با مهر شیطانی

بیاویزد به طاق ابروی جانان

چه شد ؟

افسانه ی " گردآفرید گژدهم "

ای وای در رنجم

از این دنیای بی افسار

از این پیچ و خم این شهر بی مقدار .





نويسنده : روشنگر