وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1392/ 5
سنجاقک

 

( سنجاقک )

من آن سنجاقک پیرم

که دائم بر فراز لاله ای

یا بر لب جویی

و بر پهنای یک برگ درختی

می نشینم

باد میلرزاندم

یا یک نسیم خفته ای در بستری ناجور

یا یک شبنمی

کو میچکد از چشم یک گلبرگ زیبایی

نمی دانم !

تو پاسخگو

که من در منظر چشمت

چرا میلرزم اینگونه که می بینی

حدیث آه دلتنگیست ؟

حدیث یک جنون کهنه ی تکرار ِ تکرار است ؟

بیان خفته ای در سینه ی تنگیست ؟

کو بیمار ِ بیمار است ؟

نمی دانم !

تو پاسخگو

چرا در پیش برق آن نگاهت

من چنین سبزم

ولی سردرگریبان برده ای هستم

که دائم بیقرار از خویش میلرزم

چرا از خویش میترسم ؟

و یا از تندباد خشمناک فصل پاییزی

نمی دانم !

 تو پاسخگو

که بالم چون حریر نازکی می ماند اما

آه

در فرسایش از خویشم

نمی دانم !

 تو پاسخگو

چه سرگردان در این باغم

چه تنها می نشینم بر لب جویی

چه تنها خیز برمیدارم اما

تا کجا ؟

تا چند در پرواز هستم من ؟

نمی دانم !

تو پاسخگو

من آن سنجاقک پیرم

که دائم گفتگو با پونه های رسته ی خوشبوی دارم من

لب جویی

که با آب روان

بس قصه ها دارد برای من

و در این قصه ها مبهوت میگردم

نمی دانم !

 تو پاسخگو

که من در منظر چشمان زیبایت

چرا استاده میلرزم ؟

نمی دانم نمی دانم نمی دانم نمی دانم ... !!! 





نويسنده : روشنگر