( سنجاقک )
من آن سنجاقک پیرم
که دائم بر فراز لاله ای
یا بر لب جویی
و بر پهنای یک برگ درختی
می نشینم
باد میلرزاندم
یا یک نسیم خفته ای در بستری ناجور
یا یک شبنمی
کو میچکد از چشم یک گلبرگ زیبایی
نمی دانم !
تو پاسخگو
که من در منظر چشمت
چرا میلرزم اینگونه که می بینی
حدیث آه دلتنگیست ؟
حدیث یک جنون کهنه ی تکرار ِ تکرار است ؟
بیان خفته ای در سینه ی تنگیست ؟
کو بیمار ِ بیمار است ؟
نمی دانم !
تو پاسخگو
چرا در پیش برق آن نگاهت
من چنین سبزم
ولی سردرگریبان برده ای هستم
که دائم بیقرار از خویش میلرزم
چرا از خویش میترسم ؟
و یا از تندباد خشمناک فصل پاییزی
نمی دانم !
تو پاسخگو
که بالم چون حریر نازکی می ماند اما
آه
در فرسایش از خویشم
نمی دانم !
تو پاسخگو
چه سرگردان در این باغم
چه تنها می نشینم بر لب جویی
چه تنها خیز برمیدارم اما
تا کجا ؟
تا چند در پرواز هستم من ؟
نمی دانم !
تو پاسخگو
من آن سنجاقک پیرم
که دائم گفتگو با پونه های رسته ی خوشبوی دارم من
لب جویی
که با آب روان
بس قصه ها دارد برای من
و در این قصه ها مبهوت میگردم
نمی دانم !
تو پاسخگو
که من در منظر چشمان زیبایت
چرا استاده میلرزم ؟
نمی دانم نمی دانم نمی دانم نمی دانم ... !!!
نويسنده : روشنگر