( آینه چشم )
شکلی از دور نمایان است آه
نقش یک تصویری
که به هر لحظه و هر ثانیه ای
موجدار است در آیینه چشم
که نمیدانم من
وسعت و پهنه این آینه چیست
و در این چشمه ی پر آب
چه رویایی است
که شب از جوشش پنهان
به سراپرده ی پندار که خواب آلود است
سرکی میشکد از پرده برون می آید
همچو رقص شبحی مبهم و گنگ
راه در بادیه ای میبرد او
که همان وسعت و پهنای همین آینه است
قدح چشم
پر از باده ی گلرنگ سحرگاهی است
که در آن لحظه
تمامیت هستی مرا میبرد او زیر سوال
اعوجاج تن تبدار
که اندیشه
در فهم همین رویت گنگ
باز می ماند
از راه
در این بادیه ی آینه سرگردان است
و سکوتی که نمی دانم چیست
راه را بر همه جا می بندد
و من از تنهایی
چشم می بندم و بیراهه به خواب
می روم
تا که در این چشم
و در ژرف قدح
که پر از باده ی گلرنگ سحرگاهی است
بیابم چیزی
و تمنا دارم از خود
که در این شکل نمایان از دور
برود تا که نقاب
بردارد از چهره ی آن
و در این لحظه چه بیتابم من
و در این ثانیه می مانم من
و در آخر می بینم خورشید برفروخته است
و در آن پرتو کمرنگ خیال انگیزش
می بینم من
که تویی
با شعاعی که به رقص آمده
از پنجره ی چشم ، درون
و درون چشمان خواب آلودم
می نشینی ببرم
و تو در آیینه چشم
به من می گویی
به نوایی که جانبخش و خیال انگیز است
میگویی برخیز
که من آن شکل از دور نمایان شده ام
که کنون همره پرتو خورشید امید
به سراپرده ی تو آمده ام
و من افسوس کنان
ناگهان
همره فواره ی احساس ز جا میخیزم
و تو با نغمه ی باد
میروی دورتر و دورتر آه
و من آن لحظه نگاهت کردم
گفتم ایکاش
که تو
در بر من می ماندی ...
نويسنده : روشنگر