( بيمار عشق )
بيمار درد عشق ، كه درمان ندارد او
ديوانه ايست خيره سر ، امكان ندارد او
تسليم عقل مصلحت انديش ما شود
هرگزنخواهد اين صفت ، اذعان ندارد او
برتخت بخت خويش كه بنشسته هوشيار
ناهوشيار، عاشق است سامان ندارد او
پران غبار تيره ي طوفان و گردباد
در معرض بلاست كه اسكان ندارد او
مرغيست تيرخورده به پاي درخت عمر
در خون طپيده لحن غزلخوان ندارد او
شيري مكيده است ز پستان روزگار
اين طفل شيرخواره كه دندان ندارد او
در حسرت جوانی از دست رفته است
این پیرعشق ، چون لب خندان ندارد او
این عقل سالخورده چه داند حدیث عشق
با شهپر خیال که جولان ندارد او
گفتم میان عاشق و معشوق حایل است
" آتش بیار معرکه " ایمان ندارد او
روشنگراین روایت جانسوز از که گفت
زان جسم چاک چاک که تاوان ندارد او
----------------------
تقدیم به سالمندانی که در آسایشگاه ها سکنی داده شده اند و در گمنامی و
بیکسی در سه گاه واپسین روزهای عمر خویش در مسلخ عشق می مویند
و دیگران با عقل مصلحت اندیش خود به سخره بر آنها می نگرند.
نويسنده : روشنگر