( آیینه ی خورشید )
به هوای هوس
از بطن نمیدانم چیست
از دل موج خیالات جنون آمیزی
در سراشیب نیاز
از بلندای فلک
به تمنای دل بوالهوس خویش
فرو افتادیم
ای که در مهلکه بگذاشته ایم
حس بدخواه چه می افروزد
که در آن آتش قهر آمیزی
خشک و تر میسوزد
و چه می باید کرد
که گل از آتش قهر
و ز آسیب جنون
در امان باشد
در باغچه پر پر نشود
من در آیینه خورشید
نظر افکندم
به زلالیت آب
و به پاکی دل کودک خود پی بردم
سر تسلیم فرود آوردم
و به تکبیر
زبان بگشودم
راه بیغوله جداست
راه دوزخ
که در آن آتش قهر
شعله ور ساخته
آن هیزم خشک
راه اندیشه ی مسدود
سخن گفتن
با دیو پلید
که محاکات جنون آمیزی
راس یک بازی قهر آمیز است
تو در آیینه خورشید نظر خواهی کرد
چشمه آنجاست
که می جوشد و یک بستر سبز
و خنک باد
به آهنگ طرب انگیزی
همه را می خواند
زندگی ریشه پر تاب و تبی ست
که به ژرفای خیال من و تو
سرسبز است
و درختی ست که در جنت خورشید جهان افروز است
پرتو و جلوه کمرنگ خیالیست که پر ابهام است
شعله ی فانوسی ست
که محیط خرد خام خردمندان است
راه یک کوچه بن بست نبود
راه فهمیدن خورشید
که از مشرق جان
بردمد صبح امید
راه یک دوزخ و یک کوره ی بر آتش قهر
نیست
این بازی تقدیر
که با دیو پلید
دست در دست
براندازی تو
قامت سرو بلند
بزنی ریشه آن تاک که انگور دهد
بکشانی تو به بند
آهوی چابک صحرای خدا
بگسلی رشته پیوند به سر پنجه ی قهر
عشق ، بی چون و چراست
دوستی ، رسم خداست
مهربانی صفت آینه است
هر چه هستی
تو را می خواند
نطق گویای سکوت است ، سکوت
در دل آینه ره باید برد ...
نويسنده : روشنگر