وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1372
آیینه های منفعل ( دفتر اول) 1

( آیینه های منفعل )

( دفتر اول )

( ۱ )

درد دارم کو طبیب ِ حاذقی

گو که باشد نکته سنج ِ صادقی

از پریشانی به پیدایی ِ نور

گشته ام پنهان و در خود ناصبور

ای حلاوت پیشه لختی با من آی

تا ببینی گریه هایم های های

من نمی بینم ز شیرینی اثر

جمله هستی پای تا سر شور و شر

یک جهانی درهم است و برهم است

از تکاپو سایه هایی مبهم است

رنج ِ ناپیدا مدار ِ زندگیست

گردش ِ بیهوده کار ِ زندگیست

همچو طفلانیم سرگرم ِ خیال

یک خیالاتی که باشد حسب ِ حال

بازی طفلانه سرگرمی بود

روح ِ سرگرمی همه نرمی بود

اینهمه نرمی و سرگرمی ز چیست

طرح ِ بازیهای طفلانه ز کیست

بی قراریم و همه شوریده ایم

پای تا سر ما همه ژولیده ایم

روح ِ مواجیم در بحر ِ وجود

بی قراریم از فراز و از فرود

وای بر من وای بر آهنگ ِ من

یک جهان حیران ِ صلح و جنگ ِ من

این نماز و این نیاز و این سجود

جنگ و صلح ِ ماست از بهر ِ وجود

چون تویی ترکیبی از اوهام ها

کِی رسی بر نقطه ی فرجام ها

کِی توانی پر زنی بی بال و پر

مرغ ِ جان را بسته ای ای با هنر

تو همان افلاکی ِ پر مایه ای

سایه ای از سایه ای از سایه ای

در تصور نایی ای اندیشه ور

پیشه ای پیش آر زان اندیشه بر

زندگی مجموعه ی تدبیرهاست

جلوه ای از فکر ِ بکر ِ پیرهاست

رنج ِ ناپیدا همان انگیزش است

که در آن صدها مثال ِ خیزش است

خیزش ِ موج است در بحر ِ وجود

در تلاطم ها به تسبیح و سجود

کهکشان در کهکشان در کهکشان

جمله نا آرام چون آتشفشان

ای تو آتشخیز ای مواج  موج

خیزشی بر دار از پستی به اوج

اوج در پالایش و پیرایش است

نکته ها خود حاصل ِ ویرایش است

گوهر ِ جان قطره ی ناب ِ وجود

بر چکید از لامکان  بهرِ  سجود

خاک تمثیل ِ سجود است ای پسر

کو برآرد از درونش این ثمر

خاک بر سر ریز و خاک ِ خاک باش

تو مآل اندیش و اندوهناک  باش

کاروان ِ آدمی در رهگذار

جمله در خوابند چون مرده مزار

می روند و می روند و می روند

تا کجا فارغ شوند از قید و بند

چون فراغت حاصل ِ بیداری است

خواب ِ ما خود علت ِ بیماری است

خواب را بگذار و تو بیدار باش

کار باش و کار باش و کار باش

جمله ی اعضاءِ هستی جنبش است

هر چه می بینی همه در کوشش است

جوهر ِ ما  کار ِ بی پایان ِ ماست

این تکاپوها همه در جان ِ ماست

جان ِ ما خود جان ِ جان ِ جان ِ اوست

روز و شب حیران و سرگردان ِ اوست

عشق سرگردانی و حیرانی است

عاشق او باشد که در ویرانی است

عشق ِ او انگیزه ی ایجاد شد

این جهان از نفخه اش ایراد شد

او دمید از جان ِ خود در جان ِ ما

تا به خود پایان دهد پایان ِ ما

ای الهین گوهر ِ رخشان ِ عشق

ای نمادین شکل ِ دست افشان ِ عشق

ای اسیر ِ تن که در تنپوش ها

رفته ای از هوش چون بیهوش ها

خیز و بی تنپوش بر افلاک شو

بر بُراق ِ جان نشین چالاک شو

تو کجا بودی ندانی خود که ای

تا به خود نایی ندانی از چه ای

پس به خود می آی خود را واشناس

تا بگردی ناشناس از ناشناس

ناشناش از گوهر ِ خود غافل است

گر تکاپو میکند پا در گِل است

زندگی سازیست از تزویرها

چهره ای دارد به زیر ِ زیرها

صد هنر دارد ولی بازنده است

رنگ ها در رنگ ها سازنده است

بر مدار ِ بُهت و حیرت بی امان

هرز میگردد به آهنگ ِ زمان

شاخه ای خشکیده در فصل ِ بهار

از درخت ِ مانده ی بی برگ و بار

راه ِ ناهموار را هموار کن

در طریق ِ خودشناسی کار کن

تا مگر از خود رها با او شوی

از هزاران رنگ شستشو شوی

 

زندگی پیچیده از پندارهاست

زان هزاران سر به روی دارهاست

از بن ِ این ریشه های نادرست

صد هزاران شاخه ی بیمار رست

پیچ ها در پیچ ها در پیچ ها

هیچ ها در هیچ ها در هیچ ها

زحمت اندر زحمت اندر زحمت است

چون تکاپوها به دور از رحمت است

زیرها بالا و بالا زیرها

شیرها در بند و در زنجیرها

در گذرگاه ِ حوادث مانده ایم

ناتوان از کار ِ خود  درمانده ایم

پرده های ساز ِ ناموزون ِ دهر

در ترنم های ناموزون ِ قهر

راه ، ناهموار و ناپیدا هدف

گوهر ِ مقصود  پنهان در صدف

ابر و باد و برف و باران در مصاف

تا کنند این راه ِ ناهموار صاف

این طبیعت شکلی از تدبیرهاست

رازهای آن همه در زیرهاست

زیر ِ این شکل ِ نمادین ِ درست

جوهری باشد بر آئین ِ درست

جوهری می یاب و جوهرکار شو

در طریق ِ معرفت بیدار شو

از همه پندارهای نادرست

صفحه ی دل را بباید شست شست

صفحه ی دل از سواد ِ ما سیاه

تیره و تار است از اندوه و آه

با دل ِ تاریک و طوفانی کجا

میتوان ره برد اندر ماسوی

با چراغ ِ کورسو کِی ره برد

در شب ِ تاریک ، آن اهل ِ خرد

با خردمندی نشاید راه برد

در دل ِ این ذره های خرد ِ خرد

ذره های خرد ِ معنی چون غبار

در شعاع ِ پرتو ِ آن بردبار

بردباری کن که تا همسو شوی

در ره ِ او واصل و چون او شوی

بردباری معنی ِ پایندگیست

در شکیبایی همه زایندگیست

صبر ِ بسیار ار نمایی  بَر شوی

آگه از پنهان ِ خشک و تر شوی

ریشه ی این صبر در آگاهی است

آگهی از راز ِ ماه و ماهی است

گر نباشی آگه از چون و چرا

کِی توانی وارهی از ماسوی

پختگی تلخی فزاید در روان

زین سبب تلخ است صبر از بهرِ جان

راه بردن در مصاف ِ روزگار

حاصل ِ صبر است و کار و کار و کار

آنکه درماند ز راه ِ خویش او

بنده ی بند است و از سویی به سو

بنده ی او باش و آزادی گزین

تا شوی آزاد ِ آزاد از زمین

این زمین بندیست در اطراف ِ ما

ما جنین و اوست بند ِ ناف ِ ما

وز درون ِ این جهان ِ باردار

بند را بگسل قدم بیرون گذار

تا ببینی نور ِ نور ِ نورها

وارهی از دست ِ این شب کورها

چون ببینی روی ِ یار ِ نازنین

وارهی از قید و بند ِ این زمین

نازنین یاریست پیدا و نهان

چشم ِ دل بگشا که بینی بی گمان

دیده ی دل دیده ی آن باهنر

کو ز افلاک او برون آورده سر

آن هنرور مردم ِ افلاکی است

چند روزی میهمان ِ خاکی است

آن هنرور ریشه دارد در بهشت

چون فرا اندیشه باشد هر چه هِشت

آن هنرور در حقیقت آینه

آن حقیقت خود حقیقت آیه نه

در هنر بسیار باشد رازها

رازهایی مایه ی پروازها

باهنر عنقای کوه ِ معرفت

جایگاه ِ باشکوه ِ معرفت

باهنر در پرده ی اوهام نیست

او خیال انگیزِ خام ِ خام نیست

او سبک پرواز ِ شیدایی بود

عاشق ِ پنهان و پیدایی بود

او که در دیوان ِ فطرت منشی است

بر وفاق ِ معرفت او منجی است

او که بر ناموس ِ خلقت بارها

می گزیند کارها از کارها

او که چون دیوانگان ِ ره نورد

در پی ِ معشوق میگردند فرد

آنکه او بیگاه طوفانی بود

گاه باقی و گهی فانی بود

آنکه او دارد خروشی بی امان

از دل ِ مواج و از ژرفای جان

آنکه او دارد سرِ سردارها

راست قامت شکل ِ اسپیدارها

او کجا باشد کجا باشد خدا

جستجویی کن مگو دیگر چرا

در پی ِ یک جستجوی ناله خیز

خویش را در خویش چون غربال بیز

بی سرند ِ دانش و بینش مجو

آن دقایق های نازکتر ز مو

کاوش ِ جان رستخیز ِ اکبر است

حشر و نشری بر وفاق ِ آن سر است

آن سری کو در میان ِ رازهاست

خویش را می سازد و بر سازهاست

پرده پوش ِ سازهای منفعل

پرده بردار است از اسرار ِ دل

آنکه دلدار است و با اسرار زیست

در دل ِ اسرار میداند که چیست

راه دارد او درون ِ پرده ها

می شناسد ذره ها از ذره ها

شمع ِ جمع ِ مردمان ِ سخت کوش

خویش را میسوزد اما خود خموش

دردمند و خسته و بیمار ِ خویش

جان ِ نا آرام دارد دل پریش

جستجویی میکند تا وارهد

وارهد از آن خروش ِ جزر و مد

ساحلی آرام می جوید کجاست

چون که در دریای هستی ناخداست

ناخدای کشتی ِ خویش است او

بحر ِ طوفانیست دل ریش است او

بینهایت در میان ِ جان ِ اوست

خویش را گم کرده و حیران ِ اوست 

رازها در پرده های ماهوی است

شکل ظاهر شکل و نقشی روبناست

شکل زیبایی که آن نقاش کرد

از میان جان خود او فاش کرد

یا که آن آهنگ زیبایی فزا

کز درون تار می گردد رها

یا که آن نیروی هستی ساز عشق

در نگاه دلبر و دمساز عشق

یا که آن ژرفی که در خاموشی است

یا که آن سُکری که در می نوشی است

یا حکایتهای پرواز خیال

در فضای نقش پرداز خیال

اینهمه در بینهایت ها بود

بینهایت ها همه در ما بود

بینهایت با شعور رازها

میشود پیدا از این پروازها

تا نپردازی تو کُنه ِ راز خویش

کِی رسی در ماورا زین بیش پیش

کار چون پردازش ماهیت است

با طبیعت سازش ماهیت است

مرگ ، بیرون رفتن از این واقعه

همچو برقی که جهد از صاعقه

آن بسوزاند همه تندیس ها

تارها و پودها و ریس ها

آن همان برقی است اندر ماهوی

می جهد از ما رود سوی خدا

چون که بعد از صاعقه آن بارش است

در پس آن مرگ هم پردازش است

لیکن این پردازش اعلی تر بود

سازشی از طبع بالاتر بود

سازشی با آن جهان رازها

بینهایت رازها در نازها

این زمان و این مکان در لامکان

وهم و پندارند ای آرام جان

نیستی بیرون این هستی بود

در ورای نیستی مستی بود

مستی ما باده های تاک نیست

هستی ما ناشی از این خاک نیست

شکل ما از خاک اما محتوی

جان ِ جان ِ اوست جان ِ مصطفی

ای تو جان ِ جان ِ جان ِ جان ِ او

باش هم خندان و هم گریان او

خنده ها و گریه هایی برگزین

تا شوی از مردم ِ خُلد ِ برین

مردمانی عاشق دیدارها

چون طبیبی بر سر بیمارها

مردمانی راست قامت آمده

بر وفاقی تا قیامت آمده

مردمانی کز برای نازنین

پر کشند از خاک تا عرش ِ برین

مردمانی کز درونی ریش ریش

پوششی دارند بر اندام خویش

وای از پندارهای نادرست

وای از اندیشه های سست ِ سست

وای از تخریب شکل معرفت

صورت نوزاد و طفل معرفت

کودکی کو در تکاپوهای خود

میکشد از ذوق ، نقش و جای خود

میکشد بر لوح بینش خانه ای

از خطوط و رنگها کاشانه ای

با هزاران شکل نوپرداز خود

میشود دمساز او با ساز خود

گاه ِ خواب و گاه ِ بیداری خیال

می برد تا ماوراءِ آن مثال

چون پدید آید برایش خامه ای

می نویسد راز خود در نامه ای

نامه ای اندوهبار آن فراق

شرح هجرانی که او گردید تاق

ما همان نو باوه و نو زاده ایم

نقش پرداز خیالی ساده ایم

گریه ها مان گریه های کودک است

خنده هامان خنده های دلقک است

یک جهانی درهم و برهم ز ما

پیچ و خم در ازدیاد و کم ز ما

از زبان ساده دور افتاده ایم

فهم معنی را به کلی داده ایم

با قیاس ماست کار ارتباط

ارتباطی چون بنای بی ملاط

با عصا چون کور در راه آمده

ناگریز از راه در چاه آمده

سایه ها ره مینماید از قیاس

آنچه بی سایه است تو میدار پاس

آن قیاسی معرفت نشخوار کرد

خویش را در ملک دل بیمار کرد

ملک دل را پادشاهی دیگر است

از ثری تا بر ثریا رهبر است

در دل است ای عاشق پروازها

آنچه می جویی تو بر آن سازها

او که اهل دل مذاقش تازه است

کام او شیرین و از تازه به است

تلخ ِ او شیرین و شیرینیش تلخ

همچو آن مُلای رومی اهل بلخ

شهر دل شهریست کانجا آفتاب

پرتوافشان است بر اشیاءِ ناب

آفتاب شهر دل نور خدا

نور ِ او در جان و از جان او جدا

شهر دل با باغهای دلگشا

بر مراد اهل دل مشکل گشا

نهرها بر بستر دل جاری است

چون زلال چشمه های ساری است

چشمه ی جوشیده از اعماق ها

جاری از اعماق و ژرف تاق ها

تاق هایی کز ازل بی جفت بود

در میان جان ِ خود در گفت بود

شهر دل بر کشت معنی بهتر است

ملک دانش را تو گویی مهتر است

باش در این ملک ، بذرافشان دل

تا بگیری حاصل رخشان دل

بذر دانش را چو در دل کاشتی

حاصل آن دوستی و آتشی

دانش ار با دل نگردد متفق

همچو تصویریست در آیینه دق

دانش آن غول است با جادوی دل

می شود پیدا و پنهان از سجل

دانش ار با دل نماید دوستی

استخوانی ماند اندر پوستی

آفتاب دل که آن نور ِ خداست

بر فراز معرفت او رهنماست

کهربای عالم اجزاست او

در جهان دل چه روح افزاست او

باش دائم ، جرعه نوش ِ آفتاب

تا بگردی مست ، چون مست خراب

عالمی از فعل تو جوشان شود

زیر و بالا جمله دست افشان شود

پایکوبان جمله در رقص آمده

وز پی ِ تکمیل ، با نقص آمده

از برای تو همه جانباخته

همچو شمشیری که گردد آخته

قهر تو عشق است و غیظت آشتی

بذر مهر و دوستی گر کاشتی

کوخ تو کاخ است و کاخت کاخ ِ عشق

آخ و اوخت باشد اوخ و آخ ِ عشق

جرعه نوشی کن در آن مِیخانه ای

ساقی کوثر دهد پیمانه ای

ساقی کوثر مثال مصطفی

در دل ما او علی مرتضی

ای علی مرتضی ای مرد حق

در عدالت ، اسوه ی رب الفلق

معدلت کن بر من پشمینه پوش

مست ِ آن معنی که برده عقل و هوش

عقل و هوش ما ندارد اعتبار

جان ما از آن مِی معنی بیار

سایه های عقل دوراندیش بین

سایه گستر گشته بر روی زمین

زندگی در سایه ی بی اعتبار

یک حباب و یک بخار و یک غبار

مشرق دل با طلوع آفتاب

می شود پیدا تو دیگر رخ متاب

مشرق دل را تو بشکاف و ببین

آفتاب ِ اولین و آخرین

شرق و غرب عالمی از آن منیر

می شود روشن چو ماه ِ مستنیر

این طبیعت مستنیر ِ نور اوست

جلوه ای چون جلوه های طور ِ اوست

خاک بر سر کرد آن تمثیل گوی

من چه گویم خاک بر خُمّ ِ سبوی

خاک بر آن خُم که رمز ِ مستی است

باعث آن مستی و این هستی است

مِی که می جوشد درون ِ خُم ، بدان

خاک بر فرقش نهادی آن زمان

تو همان خُم ، خاک بر فرقت بریز

تا بجوشد معنی تو نیز ، نیز

معنی تو معرفت باشد عزیز

چونکه معنی زاست در جانم بریز

با سبویی که همان چشمان توست

جان معنی در نگاه جان توست

با سبویی که همان شعرِ تر است

از شعور و ماورایی دیگر است

معنی آن شعر در جانم نشست

کو  در ِ هر غیر بر رویم ببست

غیر، آن احول که می بیند چهار

آن دو پا را چار زان پس بی شمار

در طبیعت وحدت معنی ببین

کثرت معنی به چشم آن دوبین

معنی واحد درون جان تو

تا نجوشد نیست در فرمان تو

خُم ّ ِ معنی باش و میجوش از درون

تا بیایی از درون ِ خود برون

مِی ، چو میجوشد درون خُم به خاک

پس تو هم میجوش زیر خاک ِ پاک

دانه زیر خاک ، با آئین بود

معنی خاکت به سر هم این بود

تا نگردد منقبض در زیر خاک

منبسط کِی میشود ، کِی سینه چاک ؟

تا به تاریکی نگردد او قرین

سر برون نارد ز زیر این زمین

تا شکیبایی نگیرد از فشار

کِی رسد آخر به حد انفجار

پس برآرد سر به سوی آفتاب

در پس این ظلمت پر پیچ و تاب

چونکه ریز و خرد و بی مقدار گشت

پس بزرگی یافت و در کار گشت

اینهمه ، آن معنی ِ خاکت به سر

در تواضع باشد این معنی ثمر

در تواضع رویشی بالاتر است

بر فراز این طبیعت او سر است

این تواضع کهربای مردمان

جاذب ِ دل دافع ِ نامردمان

طرفه اکسیریست کمیاب ای عزیز

همچو یک الماس باشد تیز، تیز

لیکن این الماس جسم سخت جان

می بُرد اما به نرمی بی امان

پس تواضع پیشه چون دریا بود

همچو دریا در تکاپوها بود

در تکاپوهای جزر و مد خویش

گاه کم ، گه بیش او از حد خویش

جزر و مد او برای مهلقا

تا که گردد معنی ِ بی انتها

اینهم از خاکت به سر خود حاصل است

آدمی هم حاصل آب و گل است

آب هم با خاک می گردد عجین

تا نماید رمز و راز واپسین

امتزاج روشنی با تیرگی

در حقیقت معنی این خیرگی

امتزاج روح هم با جسم خاک

بر نمود ِ این بدان اندیشناک

زندگی معلول جسم ِ خاک و آب

نور میزاید از آن چون آفتاب

نور ِ آن خود از نهاد  ظلمت است

حاصل تمکین و رنج و زحمت است

از درون گند ِ یک تیره لجن

شیر میجوشد که میگردد لبن

شب چو میگردد ز روز او باردار

او بزاید روز دیگر بر مدار

شب شبیخون میزند بر اهل دل

تا برون آیند آنها زآب و گِل

تا همه رقصان و دست افشان شوند

تا سراپا جان ِ جان ِ جان شوند

می کند شب زاهل ِ ایمان پوستی

تا شوند اکسیر عشق و دوستی

ای تو ایمان یافته در تیرگی

خیره شو در معنی این چیرگی

چیرگی رمزیست از جمله رموز

از شب تیره پدید آورده روز

آن پدید آرنده میداند که چیست

معنی اسرار ژرف هست و نیست

تا نگردی رازدار ِ شب تو هم

کِی شوی آگاه از این زیر و بم

کورِ مادرزاد  او آمد به در

در شب ِ بی نور، ای پر دردسر

با عصا میگیرد از هر چه نشان

بی خبر از اصل ، در ظن و گمان

کور هم باهوش و هم او زیرک است

در حقیقت او به کار خود تک است

هوش او سرشار، گوشش تیز تیز

گفتگو را می رباید ریز ریز

چونکه از ظن و گمان فربه شود

ذهن او مشغول کار به شود

تا بگیرد بر اساس وهم خود

در طریق زندگی او سهم خود

آنچه می جوئیم ما در این جهان

بر اساس و پایه ی ظن و گمان

همچو آن کوری که فربه شد خیال

رفت در تعقیب این وزر و وبال

چست و چالاکی بیاور تا رهی

از کمند و دام و تور فربهی

در طریق معرفت پویی  بیار

لاغری را از تلاش و کار و کار

فربهی در معرفت ظن و گمان

که بگیرد دامنت را بی امان

ذهن ِ پر از داده های نادرست

رای او سست است سست ِ سست ِ سست

در ره دانش گزینش پیشه کن

در گزینش بعد از آن اندیشه کن

تا که بگزینی تو دُر و گوهری

از دل دریای معنی جوهری

مرد جوهردار مغز استخوان

او ز شحم و لحم باشد در امان

شهد او ناب است چون بگزیده او

از طبیعت برگرفته مو به مو

همچو زنبور عسل در انتخاب

از عصاره گل گرفته شهد ناب

سوی گل رفتن و گل بگزیدن او

حکمتی دارد به غیر از جستجو

حکمتی در ماوراءِ طبع او

در تکاپو می برد تا سوی بو

بوی گل ذرات رقصان در هوا

جاذب ِ آن خوب روی ِ خوش ادا

خوش ادا در انجذاب و اندفاع

می رسد بر منتهای انتفاع

بلبل عاشق که میگیرد نشان

از گل و از باغ در اعماق جان

ناله های عاشقی در ساز کرد

تا رسید او بر فراز و ناز کرد

ناله را با عاشقی دمساز کن

جستجوی دیگری آغاز کن

جستجوی آنچنان و اینچنین

بس جدا باشد به پیش ِ نازنین

جستجو با خواهش و با کاهش است

پیش او مجموعه ای از نالش است

آنکه شد مستغرق ِ این بحر ذوق

میشود دریا ، به چشمش اشک شوق

شوق این دیدار کز آغاز بود

می برد آنجا که صدها راز بود

شوق و ذوقی که در این پالایش است

عاری از آرایش و آلایش است

هر چه باشد ساده ، مغزِ  بیشتر

سادگی را هست نغزِ  بیشتر

گفت ِ جانی دارد و درمانی است

درد را او یک شفای آنی است

گر دعا با گفت ِ جانی شد ادا

کوه را او می کند یکجا  ز جا

آنکه خود در سادگی پیچیده است

شاخ و برگ معرفت را چیده است

گوهری از کان ِ معنی باشد او

این انیس و مونس ِ خوش خلق و خو

ساده شد در کارِ خود آب روان

تا بشد او در جهان اکسیر جان

عشق آن کودک چرا پاکیزه است

او چرا چون نور ِ نور ِ دیده است

او چرا ره می نماید سوی ما

میشود محبوب ما دلجوی ما

او چرا در ناز و قهر و آشتی

گوئیا  بذر محبت  کاشتی

اینهمه شیرین زبانیها ز چیست

اینهمه نازک بیانیها ز چیست

او چرا در جان ما ره می برد

او چرا صحرای دل را می چرد

او چرا با این زبان الکنش

می برد ره در مقام هر فنش

چونکه او ناب است ، ناب ِ ناب ِ ناب

ساده و پاک است او هم مثل آب. 

شوق و ذوق ما اگر پاکیزه شد

نور خوشرنگ هزاران دیده شد

نور خوشرنگی ز نور ِ نور ِ او

او ، که می جوییم او را کو به کو

عشق و شیدایی بیاور در سلوک

تا شوی بگزیده ی خوی ملوک

طبع حیوانی چه باشد ، جیره خوار

جیره خوار خوی و طبعی بی مهار

جیره خوار درگه الله باش

ملک تن را شاه باش و شاه باش

ملک ، بی تدبیر می گردد تباه

راه ِ آن بیراهه ، دور از شاهراه

شاهراه ملک تن ، پردازش است

دورکرد از خواهش است و سازش است

آنکه با پرداخت خود را جور کرد

خویش را در پرده و مستور کرد

آنکه چون رازیست نا فهمیدنی

جلوه ها در پرده دارد دیدنی

کهکشان ها جمله در تسخیر توست

نکته ی سر بسته در تدبیر توست

چونکه بگشایی تو راز خویشتن

میشوی تو کارساز ِ خویشتن

کارسازی کن جهانت را بساز

بر اساس داده های تازه ، باز

در پس هنگامه های آتشین

از میان داده های آن و این

رویکردی تازه باید کار برد

جان ِ معنی را در این غوغا فشرد

تا ز معنی تازه ها بیرون کشی

این جهالت ها به خاک و خون کشی

جنگ افروزی برای دفع جهل

زندگی را میکند آسان و سهل

چون بیابی رمز ِ این دشوارها

گل برویانی کنار خارها

رویش گل در کنار خشم خار

راهبردی سوی این معنی شمار

سوی این معنی که پیش روی توست

با تو همراه است و آن در خوی توست

در طبیعت این هنر باشد که گل

در کنار خار روید بی دهل

این هنر را از طبیعت وام گیر

کشف این معنی کن و آرام گیر

باد و خاک و آب و آتش باهمند

یکصدا در ساز و در زیر و بم اند

جنگل و کوه و بیابان و کویر

همنوا خوانند در آهنگ زیر

رعد و برق آسمان خشمگین

بارشی دارند از بهر ِ زمین

بارشی کاین لاله ها روید از او

سبزه در سبزه نمایان روبرو

از شماری قطره دریاها پدید

آمد از این جان ِ ناپیدا پدید

در پی این دانه های ریز و خرد

سنگ های منسجم جمله فسرد

از فسردن جان ِ تازه یافت سنگ

پوششی بر تن نمود و شد قشنگ

پوشش نرمی که ناپیدا پدید

آمد و سختی آن شد ناپدید

آن پدید آرنده ی تصویرگر

جان ِ نرمی را بداده کر و فر

کر و فر ِ نرمی از یک آتش است

کز میان جان ِ نرمی آن نرست

تا که شد یک پختگی حاصل از آن

نرمی از او یافت آخر ره به جان

بعد از آن شد موجب دیدارها

گل بروئید از کنار خارها

وحدت معنی شماری بیش از این

گسترش دارد به روی این زمین

چونکه این یک معنی است و بیش از آن

ره ندارد بیش در ژرفای جان

جان ما از ژرفنای خود به او

مایل است افسانه ی دیگر مگو

چون تو با افسانه ها سر برده ای

پیش سلطان زین سبب سرخورده ای

راه دیگر چون نداری ناگزیر

گشته ای در بند و زنجیری اسیر

در اسارت رنگها بیرنگ شد

دوستی  و دشمنی در جنگ شد

زندگی معنای دیگر یافته

تار و پودی از جدایی بافته

تلخ و شیرین در مذاق این اسیر

ره ندارد چونکه از جان گشته سیر

یک چراغ روشن دور از حباب

دودخیز ِ شعله ی پر التهاب

کاهش ِ نور است یا که سایه ای

از چراغ روشن کم مایه ای

گاه باشد نور ِ کمرنگی که آن

چون چراغی که بمیرد بی گمان

گاه جان ِ بی رمق از روغنی

یا که خاموشی ز فرط روشنی

آه ای معبود زیبای فلک

باعث ایجاد رشک ِ آن ملک

ای که خورشید از برایت بیقرار

گشته صدها سال بر گرد ِ مدار

ای که این گسترده پهنای جهان

شد مهیا تا بپردازی تو جان

تا که بگریزی ز قید ِ بی شمار

زندگی یابی چو لاله گلعذار

تا که آن صبح دل انگیزت دمد

باش با گفتار ِ " الله الصمد "

این جهان با گفت ِ او شد پایدار

کهکشان ها ، کهکشان ها  بر مدار

اختران ِ بی شمار ِ آسمان

تا کجا ، تا چند ، خود یک داستان

داستانی بس شگفت و رازناک

از برای عاشقان ِ سینه چاک

عاشقان سرگشته و حیران ِ او

از تحیر ساکت و بی گفتگو

چون شه ِ شیدا ز گفتارِ درست

جان ِ معنی یافت از جان دست شست

عشق ِ بی حرف و نشان آثار ِ او

شهد و شیرینیست در گفتار او

زندگی ساز است چون آب ِ روان

جاری است و ساری است او هر زمان

آب را تمثیل ِ عشق پاک دان

زین سبب آن در طبیعت شد روان

بیصدا ، آرام ، شفاف و لطیف

دور از آلایش و پاک و نظیف

چونکه ناهموار گردد بسترش

پر صدا می گردد او دور و برش

در شکایت هم نوازش می دهد

او که چون پاک است سازش می دهد

راه یابد در دل هر سنگ سخت

نرم نرمک می نماید جنگ ِ سخت

چونکه او شیدای گفت ِ پاک ِ اوست

در ره مقصود سینه چاک ِ اوست

مقصد او این حیات و جنبش است

پیشگیر از مرگ و از فرسایش است

در ره لب تشنگان زندگی

آب باش ، ای جان ِ جان ِ زندگی

باش تا صبح وصالت بردمد

با نوای " قل هو الله احد "  (335)





نويسنده : روشنگر