( آیینه های منفعل )
( دفتر اول )
( 2 )
وحدت ِ معنی به گوش ِ این فلک
روزِ اول خواند تکبیرِ ملک
ما همه در جستجوی آن ، همه
در علفزارِ طبیعت چون رمه
از رمیدن کثرت ِ بی انتها
حاصل آید ، خوی ، جذب ِ ماسوی
تا کجا این خوی ، ما را می برد ؟
می برد آنجا که دائم می چرد !
ریشه ها و ساقه ها را می کند
تیشه ها بر ریشه ی خود می زند
کشتزارِ معرفت را چون رمه
زیر و رو بنموده او با همهمه
دانش ار با همهمه خود جفت شد
بانگ ِ های و هوی و حرف ِ مفت شد
راهبند ِ شاهدان ِ وحدتی
یکه می تازند اما مدتی
مدتی در کارِ بی مقدارشان
شادکام و جلوه ای در کارشان
راهبند ِ شاهدان بر این طریق
شعله ور گشته چو هیزم از حریق
آتش ِ امیال ِ سرکش تیزتر
می شود از دشنه ها خونریزتر
هیمه های آتش ِ امیالشان
نارسایی های فکرِ کالشان
باغ ِ سبزِ زندگی چون هیمه شد
کهنه و فرسوده و پارینه شد
ریشه ها و ساقه ها خشکیده گشت
سرزمین ِ جان بسی تفتیده گشت
قد ِ اسپیدار خم گشت از زمان
قامت ِ بالابلندان همچنان
زردی ، آتش زد به جان ِ سبزه ها
راهبند ِ کاروان ِ سبزه ها
ره به شب باز است تو اندیشه کن
شاخه را بگذار و فکرِ ریشه کن
ریشه را با آب بر افلاک کن
دانه ی بگزیده ای در خاک کن
زندگی را نو به نو کن چون فصول
تا که تغییرات باشد بر اصول
اصل ِ هر چیزی که گردید استوار
نو به نو تازه به تازه خوشگوار
بادِ پاییزی که باشد برگ ریز
چون مراد آن تو باشی ای عزیز
تا که عریان گردی از پارینه ها
تا نسوزی عاقبت چون هیمه ها
در زمستان شاخه ها خشکید از آن
تا بیابد شیره ها از بهرِ جان
تا زمستانی نبینی سهمگین
کِی بیابی از بهاران انگبین
بارِ دیگر آن بهارِ سرفراز
میشود غرق ِ نشاط و چاره ساز
چونکه لذتها نباشد پایدار
جان ِ من رو لذتی دیگر بیار
لذت ِ این رنگها و این فصول
خود مثال ِ بی ثبات ِ این عقول
این عقولی کز بُن ِ دندان بود
مایه هایش اِشکم ِ خندان بود
فصل ها تمثیل ِ اِشکم دان و بس
بر مراد ِ طبع ِ اِشکم ، خار و خس
فصلها هشدارِ طبع ِ زیرکان
تا که دریابند فصلِِ جان ِ جان
جان چه باشد ، آن بلندای نظر
میفتد بر این جهان پا تا به سر
چون سراپای جهان را بنگری
تو رها میگردی از خیره سری
این جهان در دیده های ریزبین
خرد و بی مقدار میگردد چنین
تا هوای یک جهان ِ دیگری
یابی آنرا و تو در سر پروری
این زمین و این زمان و این مکان
چون حباب ِ روی آب اند بی گمان
گر نباشد یک جهان ِ دیگری
پس چرا بیهوده تو سر میبری
این شب و آنجا به صبح ِ روشنی
ماند و آنرا مبین از روزنی
این گلی باشد برای پنج روز
چشم ِ عبرت بین به این گلها بدوز
مردمان ِ کاروان ِ این جهان
جمله در خوابند ، در خوابی گران
کاروانی که به شب بیدار نیست
می رود در راه و ره هموار نیست
زیرکان ِ عشق بیدار ِ شب اند
چشم در راه اند و بیمارِ شب اند
انتظارِ صبح ِ روشن میکشند
باده های معرفت سر میکشند
در شب ِ تاریک ، فانوس ِ خیال
همره ِ این کاروان ِ پر ملال
ساربان ِ لایزال ِ بی مکان
روز و شب بیدار ِ جمله عاشقان.
آنکه خود عاشق ترین عشقهاست
عشق او چون آفتابی برملاست
آفتاب عشق در فرجام شب
پرده بردار است از انجام شب
عاشق بیمار در صبح وصال
میرسد بر منتهای ذوق و حال
خوش به حال آنکه او بیمار زیست
همره این کاروان بیدار زیست
درد بی درمان ِ هستی سوزِ او
میکشد او را به سوی جستجو
روز و شب در جستجویی بی امان
بی خبر از این مکان و این زمان
شاهد این جلوه های زیر و بم
که نشان میگیرد او از پیچ و خم
با بلندی ساز و با پستی صبور
طبع خود را می نماید جورِ جور
تا که ره در منتهای جان برد
گوهری او یابد و با جان خرد
روز و شب حیران و دائم بیقرار
او جدا از هر مدار و بر مدار
ناصبور از هستی و امیدوار
نا امید از بودن و بس بردبار
شکل این تصویرِ گویا و خموش
هم برون از پرده و هم پرده پوش
یک زمان پیریست دانای رموز
گاه ِ دیگر همچو طفلی تازه روز
گاه همچون چلچراغ روشنی
گاه نورِ کورسو از روزنی
گاه بیداریست چون هوشیارها
شاهد مجرای کار و بارها
گاه در خواب است اما خواب نیست
یا که گویی اهل پیچ و تاب نیست
گاه می جوشد که گویی آتشی
در درون دارد و طبع سرکشی
گاه آن افلاکی ِ بالابلند
کز بلندایی فتاده در کمند
گاه در اوج است و گاهی در فرود
گاه باشد تار، گه در تار و پود
گاه چون گلهای خوشبوی بهار
گاه باشد از عفونت زارِ زار
گه همای پرشکوه فرهی
سایه گستر بر سر تخت شهی
گاه بوف کور ، در ویرانه ها
علت تخریب مشتی لانه ها
گاه در جنگ است جنگی بی امان
گاه در صلح است صلحی بدگمان
گاه می سازد جهانی را به کم
گاه بر هم می زند آنرا ، به دم
او که باشد شاهد ِ این شاهد است
شاهد ِ این جلوه های واحد است
او که در رنج است از تشریح آن
تا ابد دور است از تفریح ِ جان
او که باشد آشنای لاله ها
غمگسار ِ ریشه ها و ساقه ها
او که در پای ِ نمای کاخ ها
از نهادش سر برآرد آخ ها
گردش این چرخ و این بازیگری
نیست جز سودای عشق دیگری
میشکافد سنگ را آب روان
تا که جوید در دلش از او نشان
لاله ها در خلوتی عزلت گزین
داغ دل دارند و خونی بر جبین
قار قار آن کلاغ سوگوار
شرح هجران و فراق روی یار
بلبل از گل با صدای دلکشی
گفت او خود مست ِ روی مهوشی
هیمه ها در آتش ِ خود شعله ور
در تغافل برده چون روزی به سر
سر که در دهلیزِ خورد و خواب رفت
بی خبر گردیده و از تاب رفت
تاب ِ دیدار است با این عاشقان
بی قرار و بی مدار و بی نشان
از همه هستی چو بگذشتی بدان
می شوی آخر تو پر تاب و توان
آن توانی که نه از هستی ِ توست
بلکه آن زائیده ی مستی ِ توست
چونکه هر چشمی ندارد تاب ِ دید
پس یقین نتوان به این مستی رسید
چشم خواب آلود و نور ِ پرشتاب
هر دو نامانوس باشد رخ متاب
ما کجا آن پرتو ِ رخشان کجا
جلوه های عشق ِ دست افشان کجا
هر که آن جلوه بدید از هوش رفت
نزد او گویا ولی خاموش رفت
با زبان ِ تیز چون الکن شوی
لایق و شایسته ی هر، فن شوی
این زبان و چشم و گوش و فهم کِی
می برد در ساحت ِ اسرار پی
تو بخوان با نام آن رب الفلق
آن پدید آرنده شکلی از علق
آن رقم پرداز ِ روزِ اولین
از نخستین روز تا آن آخرین
آن شکاف افکن به تاریکی ز مهر
آن که با اعجاز باطل کرد سِحر
آن تحرک زای جسم ِ مردگان
روحپرور در زمین و آسمان
لامکانی که به ملک ِ ماسوی
جای بگرفته است در دلهای ما
ما که باشیم آن غبار بی ثبات
که ندارد تاب پرتوهای ذات
در تلاطم در تراکم در فرود
پرتو ِ نور ار نتابد همچو دود
آنچه می تابد به ما از روزنیست
این جهان در پرتو ِ آن ارزنیست
عرصه های پرهیاهوی خیال
شد رقم پرداز ِ روز و ماه و سال
گردش افلاک و نظم این فصول
در تکاپوهای خود بر یک اصول
جز هیولایی چه باشد آدمی
بهره ور از طبع و خویی دمدمی
چیست این تندیس ِمیدان وجود
این شکیل ِ عالم بود و نبود
چیست این شکل هیولایی که گاه
می نماید نرم و نازکتر ز کاه
می رود تا اوج ِ اوج ِ اوج ها
می نشیند بر فراز ِ موج ها
می رود در جستجوی ریشه ها
تا بیابد ریشه ی اندیشه ها
یا که خود حیران و سرگردان ِ" من "
باز ِ دست آموز دست اهرمن
او همان تبعیدی دور از وطن
در حصارِ هم و غم و وهم و ظن
در دیار بیکسی تنهاترین
گشته او تنهای تنها در زمین
گشته او تنهای تنها در جهان
دور گردید است از جا و مکان
خانمان او کجا و او کجا
مانده و درمانده ی" اینسو کجا "
تا نیارد رفته ی خود را به کف
همچنان سر در خور ِ آب و علف
سر ، که با آب و علف شد سروری
در حقیقت سرور گاو و خری
توسن آزاد دشت آن بهشت
شد اسیر آخور و آنرا بهشت
از طبیعت وامدار آخور است
خالی از معنی ز بی معنی پر است !
جان چو پر گردید از میل و هوا
در حقیقت گشته بی برگ و نوا
چون هوا از پای تا سر را گرفت
همچو، نی ، او دعوی بیجا گرفت
پخته بود از آتش به آفرین
خامی آمد گشت با جانش عجین !
وای از آن روزی که یک ناپخته ای
جفت گردد از قضا با پخته ای
عاشقان را سوخت جفت خام ها
طاق باید بود صبح و شام ها
تا هوا خود پوششی بر جان ماست
تا ابد یک رخنه در ایمان ماست
بر بلندیهای ادراکات جان
بی هوا جان نیست آنجا در امان !
جان چو از قید هوا گردد رها
جان ِ بگزیده است جان ِ مصطفی
اینهمه جانها خراب نام اوست
جان هستی مست شرب ِ جام اوست
جان بی هوشیم در درگاه او
مست و مدهوشیم ما ، در راه او
جان "پاک آلوده" چون هوشیار شد
در حقیقت مایل دیدار شد
چشمه ی جوشان دنیای درون
که برآرد جلوه هایی را برون
میشکافد ظلمت شبهای هجر
می زداید تیرگی ها را به مهر
معنی زیبایی ای خلوت گزین
در پی پالودگی باشد یقین
جان "پاک آلوده" مقرون هواست
بر بساط خاک دائم بی نواست
سر بر افلاک ار کشد آلوده پی
پس نگونسار از پی ، آن بالای وی
آتش ما از هوا چون تیز شد
بر بساط زندگی خونریز شد
سرنگون گردید خامه بی گمان
که ندارد قدرت شرح و بیان
شعله های خوی ما ، زان آتش است
این هیاهوها ز طبع سرکش است
این هیاهوها هیاهوی هواست
های و هویی در چراگاه خداست
از شنیدن ها چه حاصل جز صدا
گوش ما پر گشت از باد و هوا
چشم می بیند ولیکن باز نیست
بال هست و قدرت پرواز نیست
گریه های طفل ره گم کرده بین
بر گذرگاهی که باشد این زمین
گفته های کودک بی اختیار
بر مراد او ندارد اعتبار
بر بلندایی که ما استاده ایم
شاهد بی انتهای ناله ایم
ناله هایی دلخراش و جانگداز
بی نهایت شکوه از روی نیاز
آن نیازی که ندارد انتها
ریشه در خاک است و ساقه در هوا
از سفال پخته ی پیکرتراش
نقش هایی بس عجب گردیده فاش
ای تو آن پاکیزه ی روز نخست
ماورای خاک باید راه جست
در میان آتش سودای سود
شعله ور میگردد آخر تار و پود
با عبور از شعله های جانگداز
میتوان ره برد در معنای راز
سوخت آن آتش ، نهاد ِ خودپرست
چونکه از میل و هوای خود نرست
تا هوا در جان و آتش بر هواست
شعله های آن همه رو سوی ماست
با که باید گفت شرح ماجرا
کو ، جدا گردیده از آتش رها
آنکه از گرمای خشک آن هوا
رفته در ییلاق کوی مصطفی
آن سبک سیر از میان رنگها
برگرفت اکسیر صلح و جنگها
رفت تا جایی که بیند روی دوست
مغز نایابی که او افکنده پوست
آنکه عاشق گشت بر جان خدا
بی نوایی باشد او با صد نوا
خانه ی نقاش آن بالاتر است
خلوت او یک جهان دیگر است
این تماشاخانه پر رنگ و لعاب
گشته ، تا یابی تو جان ِ التهاب
این مکان انفعال کودکیست
ماجرای قیل و قال کودکیست
ای خوش آن جانی که شد شیدای دوست
گاه پنهان است و گه پیدای اوست
بگذرد از آتش طبع خفی
تا شود از برق غیرت منجلی
استوار است او به کار خویشتن
گاه لرزان او ز بار خویشتن
گاه او در لاک خود پرالتهاب
گاه از اندیشه ای در پیچ و تاب
ناگزیر از فهم رمز و رازها
پرده پوش ساز آن ناسازها
همچو یک دیوانه می خندد به خویش
یا که می گرید بسان دل پریش
او همان "رهیاب" برق غیرت است
روز و شب در کسوت آن فکرت است
او نمی گیرد نشانی جز خدا
"خودنشانی" را رها کرده رها
در پی اثبات خود راهی نیافت !
بی نشان در جستجوی او شتافت
صبح دلگیریست ای خلوت گزین
سر برآر از مشرق جان آفرین
ابری از اندوه و حسرت بر فراز
سایبان دشت تف آلود راز
آفتاب آسمان زندگی
در پس ابر است جان زندگی
چرخش چرخ است یا بازیگری
یا که رمز و راز چیز دیگری
از گزند خود هراسان گشته ایم
خویش را خود کشته بی جان گشته ایم
فتنه ای در عالم معنا پدید
آمد و از جلوه ای شد ناپدید
فتنه انگیز آن مثالین آتشی
شعله زد بر جان شیدا مهوشی
گشت پنهان در میان جان او
دزد ناپیدا که برد او آن ِ او
شعله ها افروخت در جان جهان
دوزخی شد در بهشت مردمان
پرده در گردید بی چون و چرا
جنگهایی چاره ساز ماجرا
در پی آن چهره ها بیگانه شد
زندگی تفسیر یک افسانه شد
شییء نایابی که در دیدارها
نیست گردید است از زنگارها
در فضای تیره ی اندیشه ها
شعله ور می گردد آخر ریشه ها !
چشمه ها در معرض این فاضلاب
ره نمی یابند بر دریای آب
شرح این غمنامه در حد قلم
نیست ، باید گفت با خود زیر و بم
یک کویر خشک بی آب و علف
این گذرگاه است ، همراه اسف
این گذرگاه تب و تاب است و بس
معبری در ژرف یک خواب است و بس
بستر این خواب صدها آرزو
جستجوها با چراغی کورسو
زندگی اینجا تماشاخانه ایست
در حقیقت شکل یک افسانه ایست
این مکان دردها و رنجهاست
راه ناهموار ِ سوی گنجهاست
جان ناآرام با جان آفرین
می شود همراه آرامش قرین
آدمی چون دور می گردد از آن
می شود در خوی و خصلت چون ددان
تا که او عاشق نشد پیدا نشد
جان آن شیدا چو غنچه وا نشد
اینهمه نقش نگارین در جهان
حاصل عشق است عشقی بی زمان
این حقیقت در میان جان ماست
که فراجوی است او بر راه راست
آن فراجویی که دائم بی قرار
می رود در جستجوی کردگار
آن گزیده مردم خلوت نشین
گفته ها دارند از روز پسین
عشق را " تفسیر رفتاری" کنند
ریشه ی جان را پرستاری کنند
نور آن بینا دل خلوت گزین
روشنای تیرگی های زمین
چیره می گردد به شبهای گران
از زمین تا آسمان تا بیکران
شهر مِی نوشان مست باخدا
شهر پرجوش است و راه آن جدا
شهر آن آیینه های صاف و پاک
که نمی یابی کسی اندوهناک
آن دیار آرزوهای بزرگ
بستر آن شیرمردان سترگ
وسعت پندارشان تا بیکران
بس فراتر از زمین و از زمان
با الفبای جنون دانشورند
دانشی کز بهره اش دربدرند !
دشت تنهایان با راز و نیاز
بی نهایت جلوه های دلنواز
محفل انس هزاران جرعه نوش
در بسیط معنی آن مِی فروش
شهر آن پروانه های سوخته
یادمان شعله ی افروخته
مزرع سبز بهار آرزو
که شکوفا می شود بی گفتگو
جای نورانیت خلوت گزین
روشنی گیرنده از عرش برین
جای لبخندی که می روید از او
صد هزاران قهقهه بی گفتگو
با قلم در خط پنهان روزها
می رود در جستجوی سوزها !
تا بیابد ریشه های آن هنر
یا همان آبشخور طبع بشر
طبع زیباتر ز گلهای بهار
در گذرگاه زمان گردیده خار
بوته های خار دست گردباد
در بیابانهای خشک بد نهاد
هیمه های آتش آن بدگهر
آنکه خود بیگانه باشد با هنر
آنکه بی دردی به جانش رخنه کرد
خصلتش این است ، نه گرم و نه سرد
دور می گردد ز راه مه لقا
بی هنر ، بی ساز ، بی برگ و نوا
وای بر آن هوش این بی هوش ها
هوشمندانی چو هوش موش ها
در پس پندارهای نادرست
زندگی گردید و شد از ریشه سست
وای بر این خصلت پندارها
که زمین گیرند از زنگارها
آدمی بر بستری آرام نیست
طبع ناآرام ، رام ِ رام نیست
ساقه های نازک آن بارور
روز و شب در وحشت از داس و تبر
مزرع سبزینه ی آن پرگهر
تشنه ، آتشناک ، خشک و بی ثمر
دانه ها پوسید در انبارها
سرو و اسپیدارها بر دارها
شبنم اندیشه بر گلها بریز
تا شکوفد غنچه های خرد و ریز
آدمی اکسیر طرح و رنگهاست
طینتی دارد که ضد زنگهاست
وای بر آن دانشی مرد کهن
که نمی گیرد نشانی زین سخن
وای من از رنج این پندارها
آینه در قید این زنگارها
منفعل بودن ز هر چیزی که "من "
دیده در پندار خود از روی ظن
آدم اندر بوته ی یک آزمون
شرمگین از خویش می آید برون
بوته ی این آزمون ، تن ، پوششی
که در آن ، در پیچ و تاب و جوششی
بحر مواجی درون جام توست
عالمی در ساحل آرام توست
تو همان پیمانه ی جانانه ای
مستی آور چون مِی ِ میخانه ای
خم معنایی و سرپوش تو خاک
شیره ی تلخیست در تو همچو تاک
جوهری تو در رگ هستی روان
خون گلرنگی به قلب این جهان
یک نشان رازناک از یک اثر
مانده ای در پیچ و تاب شور و شر
شاخه ای از یک درخت بی بدیل
تا ابد سبزی و سرسبزی شکیل
آسمانی پر ستاره صاف صاف
منظر چشم خدایی ، بی گزاف
اوج عرفان بر مدار فکر توست
حسن معنا در کلام بکر توست
شب تو شیدایی و عاشق پیشه ای
در طریقت خود مثال ریشه ای
آفتاب از روی تو گردد خجل
سربرآر از ژرفنای آب و گِل
آستین همتی بالا بزن
بیدلی جانا دلی دریا بزن
آزمونی کن به دریای وجود
درنورد این بحر بی پایاب زود
زورق اندیشه را بی بادبان
کن رها بر بستر این بیکران
طینت آدم که آن جان آفرین
چون سرشت از نور، معنا شد برین
نور پنهان ذات ناپیدای توست
آن فراجویی که اندوه زای توست
چون فرود آیی تو از اوج غرور
پس بیابی شیره ی جان سرور
آنچه می آری ز اکسیر نهان
راز و رمز توست در جان جهان
راز آن بالا بلندیهای تو
که بسی دور است دور از جای تو
آن چه باشد ؟ جان زیبای هنر
آنکه او دوراست از هر خیر و شر
زندگی خود بر مدار آن هنر
مایل است و گردش طبع بشر
وای بر آن طینت و طبع پلید
ریشه های این هنر از بیخ چید !
آنکه ابلیس از پی سودای او
فتنه ها انگیخت او در جای او
بذری از انگاره های نادرست
در زمین معرفت پاشید و رست
همچو آن سبزه که روی مزبله
یک شبه روئید ، خوی مزبله
انبیاء با جلوه ی ذات آمدند
سکه ای بر طینت آدم زدند
تا گِل آدم به بازار جهان
گوهری گردد به پیدا و نهان
چشمه ها جوشید از بالا و پست
شد روان بر بستر دریا نشست
بستر تاریخ پر جوش و خروش
گشت بازار هزاران مِی فروش
ظلمت شب با هزاران چلچراغ
روشنایی یافت از جان ِ چراغ
جلوه ای از ذات معنا شد پدید
برق غیرت گشت در جان شهید
آینه پندار از نور ِ خدا
بازتابی دارد او سوی شما
فتنه انگیز است ابلیس پلید
دست رد بر سینه اش کِی میزنید ؟
زندگی بر ساز ِ این ناسازگار
بس بدآهنگ است در این روزگار
آنکه ایمن شد ز شیطان رجیم
گفت " بسم الله الرحمن الرحیم "
گر کند او مدح " الله الصمد "
مدح ِ دیگر میکند با " شد و مد " ؟!
آنکه بیش از خویش میگردد تهی ست
حجم پر بادیست یا که فربهی ست
فربه از ظن و گمان نادرست
از حقیقت او به کلی دست شست
او که در بند و اسیر سایه است
تا ابد بی بهره بی سرمایه است
پای او در بند یک طبع کسل
بر بساط زندگی گردیده ول
چون که نامانوس طبع خویش شد
منفجر گردید و از خود بیش شد
باد چون در پوست آید با فشار
انفجار است انفجار است انفجار
فربهی انگیزه ی بیماری است
سستی و بیکاری و بیعاری است
این تن فربه چه دارد استخوان
شحم و لحمی دارد او نه مغز ران
اسب چاق و چله با یال و کپل
کِی تواند تاخت سرحد ِ محل
چست و چالاکی بیاور تا رهی
از کمند و دام و تور ِ فربهی
کم خور و کم نوش و کم خواب ای حسن
تا شوی آزاد از بند و رسن
پرخور و پر خواب و خرخر گشته ای
از هوا و باد تو پر گشته ای
سوزنی کز رنج بر جانت رسد
انفجاری پر در انبانت رسد
در طریق معرفت پویی بیار
لاغری را از تلاش و کار و کار
این طبیعت در حجاب و پوشش است
آنچه می بینی تلاش و کوشش است
جوهر این کار آن راز درون
با تلاش خویش میآرش برون
تا " زلیخای طبیعت " پیش تو
سر نهد در قید و بند کیش تو
یوسف زیبا رخ افسانه ای
گفت او یک نکته ی جانانه ای
از زلیخای درون خود کجا
می توانم گردم از بندش رها
چونکه او میل بدی دارد مدام
در ره من دائما گسترده دام
گر مرا آن رب نباشد دستگیر
از زلیخا می شوم من سر به زیر
گر بلغزد پای می افتم به چاه
نیست آنجا از برایم دادخواه
پس در آتش او نهاد آمیزه را
تا بپالاید به آن پاکیزه را
آنکه شد مستغرق بحر وجود
سر نهد بر خاک٬ او بهر سجود
چون فرود آمد و تا شد بهر او
چون کمانی تا شده از قهر او
پس کمانداری نمود آن سرفراز
تیر عشق خود بزد بر قلب راز
انبیاء در راه با نام آمدند
راه بنمودند و بر بام آمدند
بام معنا قله های معرفت
یا فرازی برتر از وصف و صفت
عشق ، آن نافهمی پیچیده راز
آن الفبای جنون ِ سوز و ساز
جان ِ بر لب آمده لبریز شد
وز جنون ِ عشق او شبخیز شد
همچو گل از شبنم آن معرفت
باز شد در صبح با صدها صفت
باز شد با نور ناپیدای او
بیقراری یافت از سودای او
آنکه شد تنها ندارد او قرار
تا ببیند در نهایت روی یار
ما اگر در خلوت خود مانده ایم
غیر را از خویش بیرون رانده ایم (۶۲۸)
نويسنده : روشنگر