( آیینه های منفعل )
( دفتر اول )
( 3 )
ای غریق رنگهای پرفریب
از درون و از برون خود غریب
این حکایتهای مصنوع خیال
قصه های پر فسون حسب حال
شرح این بیگانگی و غربت است
ماجرای عزلت اندر عزلت است
آنکه او غرق است در مصنوع خویش
یا که خیره گشته بر مطبوع خویش
کو به کو منزل به منزل ره به ره
بر فراز چاه معنا سر به چه
ناگزیر از فهم رمز و رازها
پرده پوش ساز ِ این ناسازها
چاه معنا بس عمیق است ای رفیق
ما فراز چاه هستیم ای شفیق
ما فراز چاه خود استاده ایم
ساده ایم و ساده ایم و ساده ایم
رنج این افسانه ، انسان غریب
میکشد بر دوش بیرون از شکیب
این معمایی که نابگشودنیست
روز و شب همراه ما و بودنیست
وای بر این خواب خرگوشی که من
مبتلا گشتم به کار خویشتن
محفل انس است جای زندگی
این نما و روبنای زندگی
درد بی درمان هستی سوز ما
تیره سازد روشنای روز ما
روح سرگردان ما در این گذار
در پی گمگشته حیران بی قرار
نِی که از سوز غم و ناله کنان
خوش بنالد با دم ِ آن عاشقان
این نوا زفسانه های سوز ماست
شرح جانسوزی ز وصف روز ماست
آتشی از بهر خامی درگرفت
خام راه نیستی در بر گرفت
هستی آتش ز طبع ما نبود
شعله زد بر این وجود و تار و پود
شعله های آن ، پس از اعماق ما
سر برآورد است در اوراق ما
مشتبه گردید بر ما فهم جان
بهره های آن ٬ همه ظن و گمان
ره ندارد باده نوش ِ هوشیار
در دیار عشق ، خودبینی چه کار
چونکه این هوشیار مست باده نوش
در دل شبها که برده عقل و هوش
قفلهای خانه ی دل وا کند
کار آن دزدی که در شبها کند
خیره می گردد به اسرار نهان
با دو چشم تیزبین ِ بدگمان
گنج بی رنجی که می آید به دست
می رود از دست هر جا هر چه هست
خار و خاشاک ِ علفزار جهان
بر مذاق طبع این نامحرمان
اهل غوغایند این بازیکنان
گوی بازی را گرفته در میان
گوی بازی آن رقم ساز حیات
در کف تدبیرشان بس بی ثبات
آنچه در کار است شکل مبهمی ست
همچو تصویر خطوط درهمی ست
جلوه ای کز بازتاب آفتاب
بر طریقی می نماید چون سراب
چشم ما از پرتو نور ِ کمی
باز میگردد ولیکن یک دمی
در نهاد خاک جان یک گوهر است
جوهری از جوهر یک جوهر است
آمد او از پای تا سر بیخته
شهد و شیرینی به جانش ریخته
آمد او از آن مدار کهکشان
پس فروکش کرد چون آتشفشان
جنس او از برترین گوهر که بود
شد یکی گوهر ولی گوهر چه بود ؟!
پس به دنبال گوهر پردازِ خویش
روز و شب می نالد او با ساز خویش
چون اسیر این طبیعت گشته او
بر وفاق طبعش از سویی به سو
از مدار گردش کیهانیان
تا جهان مشرق ایمانیان
از قضا افتاد در" کون و فساد "
از چه رو ؟ حکمیست در بطن و نهاد
چونکه جان با خاک آمیزش نمود
ارتفاعی بود و او ریزش نمود
از بلندایی فتاد او بر زمین
همچو یک چابک سوار از روی زین
از بلندایی که بودش جایگاه
اوفتاد او در مسیری دادخواه
در مسیر ِ کاروان این جهان
جایگاه و جای ِ بی مرز و نشان
پس برآمد آتشی دور و برش
پوششی از پای تا فرق سرش
برگرفت او را به صد ناز و نیاز
همچو یک معشوقه با آغوش باز
چونکه او از بستر ِ شب ، خیز کرد
دشنه ی خود را به جانش تیز کرد
تا نگردی رازدار ِ شب تو هم
کِی شوی آگاه از این زیر و بم
این طبیعت پیک ساز و سازش است
از برای جان ما پردازش است
این طبیعت مشهد آن عارفان
روز و شب حیران ِ پیدا و نهان
وسعت پندارشان تا بیکران
بس فراتر از زمان و از مکان
باعث ایجاد ِ قیل و قال ها
ره ندارد او به "حال و بال" ها
اشتیاق جان شیدا سالکان
در فراسویی فراتر از مکان
عالمی دیگر مکانی دورتر
ماوراءِ ماجرای خیر و شر
وسعتی دارد به پهنای فلک
بلکه بالاتر ز سرحد ملک
یک افق تا بی نهایت امتداد
خط ِ سیر ِ کاروان آن مراد
عافیت اندیش میگیرد نشان
در توهّم جایی از آرام ِ جان
ناتوان گردیده از ادراک ِ او
درک یک ادراک نازکتر ز مو
ذهن مه آلوده از ظن و گمان
ناتوان از فهم و ادراکش بدان
بستر خاکی که جای ما نبود
آب و باد و خاک را همخو نبود
ما که با این سایه ها خو کرده ایم
چشم نابینا گلی بو کرده ایم
کوه را بگزید آن مرد جلی
از برای گفتگویی با ولی
از ورای خاموشی دریافت او
که بخوان ای در کمال جستجو
رنگ آمیزی که بیرنگی بدید
حسن معنا را ز بیرنگی گزید
آن شکسته حال شیدایی کجاست
کاشف سر سویدایی کجاست
آن همای رحمة للعالمین
از زمین او رفت تا عرش برین
آن نمای کامل تقویم دوست
که نمودی کرد با تعظیم دوست
آن سروش نغمه پرداز خیال
پرده ها برداشت از سر کمال
آنکه از بر خواند سر ِ اولین
ره برد در اولین و آخرین
او تواند گفت شرح ماجرا
از پدید آرنده در کوه حرا
یا محمد (ص) ای ستوده ای عزیز
شهد و شیرینی تو در کامم بریز
من ندارم طاقت تلخی جان
بر بلندایی که هستم این زمان
وه چه بود آن شیره ی صبح ازل
چون عصاره گل که میگردد عسل
شعله ور گردیده زآتش جان ما
چونکه آتش نیست در فرمان ما
کِی بزرگی یافت از روی نیاز
ریشه در خاک است ای هستی نواز
زیرکان عشق در بازار دهر
جمله می نوشند انها جام زهر
چون نماد پایداری ها شوند
بر مراد خویشتن جان می دهند
آنکه بیدار است در این رهگذار
شاهدی بر ماجرا و کارزار
تیر عشقی از کمان مصطفی
بر جهید از لامکان خود سوی ما
جان ما چون کشته ی تیر خداست
ناشنا گردیده از هر چه صداست
انبیا هم از درون و هم برون
بر مدار معرفت خود ذوفنون
انبیا با دانش حق آمده
این جهان در چشم آنها دهکده
از درون ظلمت بی انتها
پرتویی افکنده اند خود سوی ما
جان چو از خواب گران بیدار شد
خسته بود از ظلمت و بیمار شد
خسته از سنگینی ِ بار ِ گران
که به دوشش بود از جان جهان
خسته از معنای ژرف عشق او
که نشد معلوم ِ او از جستجو
چهره ی عاشق ترین ها زرد شد
از حرارت گرم گشت و سرد شد
وصف این تاریکی بی انتها
زندگی گردید و زان پس ماجرا
تا کجا تا کِی به آن ژرفا رسد
جان ناپیدا به ناپیدا رسد
گر ملولی از بُن این ماجرا
ریشه ای داری به عمق آن سرا
شاخ و برگ توست بر روی زمین
مایه میگیرد ز اصل ِ اولین
ریشه های این هنر در سوزهاست
ژرفنای جان ِ دل افروزهاست
وسعت غم از بلندای نظر
در نظراندازی ِ آن باهنر
ناله های خانه زاد ِ ما برون
اه های سوزناک ما درون
آفتاب زندگی دائم کسوف
ماهتاب زندگی دائم خسوف
با کمان ِ بی زه و تیریم ما
ملک معنا را به شب گیریم ما
عقل ما آن اسب بی افسار و زین
که سواز خویش می کوبد زمین
او سواری می دهد اما به تب
به سوار خود دهد رنج و تعب
جای او اصطبل این دنیا و بس
خورد ِ او این کاه و این خار است و خس
پای او در بند این طبع کسل
جنس او از جنس این آب است و گل
یک گل مصنوع رنگ ِ کاغذیست
با هزاران دنگ و فنگ ِ کاغذیست
او ندارد نور اما مستنیر
پرتو کمرنگ خورشید منیر
سنگ زیرین فراسنگ ِ زمان
که بنالد او ز چرخ ِ بی امان
بر سرش ساییده میگردد هزار
دانه های خرد و ریز بی شمار
راه می جوید به خود از هر فنی
گه چه می تازد به خود از دشمنی !
گه ورای این زمین و این زمان
گه سگ ولگرد بی جا و مکان
مایه ی امید فرداهای دور
پرتویی در ظلمت شبهای کور!
گرمی عشق از هوای این مثال
نیست در بند و اسیر این عقال
ای تو دانشور که بی دل گشته ای
عالمی در عالمی ول گشته ای
آدم با دانش ار بی دل شود
بی خبر از دل و پا در گل شود
ذوب شود او در شعاع آفتاب
برف باشد میشود او مثل آب
صورتش گُل نیست آن صورت پرست
آنکه باب معرفت بر خویش بست
سایه ی عشق است هنگام زوال
تا به سایه اصل را یابی کمال
زندگی بر ساز این ناساز بین
بس بدآهنگ است و از پرداز بین
اینهمه گاوان و اسبان و خران
جان من تمثیل این معنا بدان
آدمی خود از درختی میوه خورد
نفخ کرد و باد جانش را فسرد
ناله های سینه های پر هوا
داستانی از گزند و ماجرا
از گزند حادثات این جهان
از جفا و از وفای مردمان
ناله های آرزوی ناشده
قامت استاده ها خود تا شده
ناله های درد نفخ و سوز باد
که برآید گاه از بطن و نهاد
اینک او جان را به بازار جهان
عرضه میدارد نباشد جان ستان !!
جان "پاک آلوده" ی این خاکدان
در حقیقت معنی این داستان
جان ما با طبع ما همساز نیست
جان ناآرام خود دمساز نیست
جان چو اکسیریست پر ارج و گران
بازتاب جان ِ جان ِ لامکان
گاه او در لاک خود پرالتهاب
گاه از اندیشه ای در پیچ و تاب
از فروغ و جلوه ی روز نخست
هر چه غیر اوست از او دست شست
پرتویی بود از فراز بام عشق
پرتوافشان گشت از او نام عشق
این مصیبت نامه این شکل هنر
شعری از اعماق آن والا گهر
شعری از آن التهاب واپسین
که سفالین پیکر ما شد برین
آدمی دلگیر از آغاز بود
چون که خود آبستن یک راز بود
آن همایون کوکب جان آفرین
آفتاب اولین و آخرین
آن هنر پرداز زیبا کار ِ دهر
کِی هنر پرداخت او از روی قهر!
میروم تا دورها بیرون ز خویش
در پی او وانهم آیین و کیش
همچو یک پروانه در گشت و گذار
تا بیابم شمع بزم کردگار
تا ز آتش وارهانم جان ِ خویش
جان خویش از سستی ایمان خویش
کِی جدا میگردم از این کاروان
کاروان عاشقان خسته جان
خوی نامانوس و از وحدت بری
جور میگردد به هر خشک و تری
تا بگیرد او ز هر یک چیزها
پر شود آخر ز خرد و ریزها
آه ، چون طبع تو نامانوس شد
بنده ی این میل ِ نامرئوس شد
ای پراکنده معانی این زمان
در کنار و گوشه های این جهان
ای همه بازیچه ی دست خیال
پای در بند و اسیر قیل و قال
ای نمای تازه ی نقش و نگار
ای نمود تار و پود ِ بی شمار
ای همایون بخت دنیای بزرگ
دورتر افتاده از جای ِ بزرگ
بر فراز گرده ی موج این زمان
بحرپیمایی به سوی لامکان
زندگی اکنون وفاقی دیگر است
در طبیعت اتفاقی دیگر است
شکلی از پیچیدگی های خیال
رونمای رنگ و وارنگی ز حال
ریشه ای در بستر آب روان
جای ناآرامی از دست زمان
تا شبی از پشت تیره ابرها
بارشی از فرط خشم و قهرها
باد طوفان زای صحرای بزرگ
گردبادی وحشت انگیز و سترگ
کاروان شبرو دشت نبرد
در هوایی سرد ِ سرد ِ سرد ِ سرد
خط پایانیست سر فصلی بیار
در زمین معرفت بذری بکار
جای آرامش کجا باشد عزیز
لبّ ِ این معنا تو در جانم بریز
با نگاهی در خود و در جان خود
راه می جویم به خان و مان خود
راه می جویم به سوی آنچه بود
در بسیط معنی این تار و پود
باز می گردم به کار خویشتن
کار آن والا تبار خویشتن
باز می گردم به سوی آفتاب
چون حبابی رسته از دریای آب
همره من این زمان و این مکان
مانده در سفلای معناهای جان
مرکب من آن حباب بی هوا
جسته از ژرفای من سوی سما
با هوایی تازه جانی تازه تر
برگرفته از صفاها کر و فر
می روم تا انتهای راه ِ آب
در خط پایان تلخی شراب
می روم با کوله باری از صفا
در پی دیدار یار باوفا
می روم از آرزوها دورتر
عالمی دیگر جهانی جورتر
خسته ام پیچیده ام در کار خویش
مانده ام درمانده از اسرار خویش
رازناکم بر بساط پهن ِ دل
پایبندم در میان آب و گل
ره ندارم ، راهبند ِ خسته جان
آن لهیب آتش تیز نهان
در سکوت خویش چون دریای آب
لحظه ای آرام و گه در پیچ و تاب
در میان بستری گهواره سان
می کشم خود را به سوی آسمان
کودک قنداق پیچ مام ِ دهر
می خورد خون جگر کامش چو زهر
ای تو ، ای پیکر تراش بی حجاب
ای تو رنگین کار ِ ناب ِ ناب ِ ناب
رهنمای این سبک پروانه ها
رهنمون خلوت دردانه ها
ای گواه آن نهانی های ما
شاهد شیرین زبانی های ما
ای امید لحظه های واپسین
التیام درد و آه ِ آخرین
ای نمای رونق لبخندها
در جهان عشق ، گردنبندها
ای فراز سرو و اسپیدار باغ
ای وقار طبع آتشناک داغ
ای جلای آینه ، ای روشنی
ای کدورت زای من که با منی
ای بهشتت لا بلای ناخوشی
در میان جلوه های ناخوشی
ای لباس عزت و فخر و شرف
ای محیط سروری بر هر طرف
ای تو صنعتکار ِ بازار جهان
نقشه پرداز هزاران خسته جان
خسته ام ، آهسته می جویم تو را
در درون خویش می پویم تو را
خستگی انگیزه ای دارد عزیز
جان لبریز از هزاران چیز ِ ریز !
اضطراب باغ از داس و تبر
آتش سوزنده ی هر خشک و تر!
در پریشانحالی این باغ و راغ
فاتحه می خواند آن مشکینه زاغ !
خستگی از انجماد زندگیست
آه ِ پر سوز از نهاد زندگیست
من کجا بودم ؟ که هستم ؟ کار من
چیست اینجا ؟ با همه افکار من
من کجا بار دگر پیدا شوم ؟
کاش آنجا هم ، چونین شیدا شوم
کورسوی عقل دوراندیش من
کِی نماید راه آن در پیش من ؟!
شاهدم بر مرگ صدها آرزو
بر بلندای شب این کورسو!
راه تاریک است پیش چشم من
روشنی از شعله های خشم من !
روشنای آتش خشم درون
می برد ما را به سرحد جنون
علت عصیان و طغیان نهان
رنج ناپیدای جمله مردمان
جنگ نافرجام خوبی و بدی
بر بساط خوب ِ خوب ِ سرمدی
خشکسالی های تقویم وجود
در پریشانحالی فصل خمود
روشنای آتش اهریمنیست
در حقیقت جلوه ی ما و منیست
آدم از رنج درون آزاد نیست
در طبیعت شاد ِ شاد ِ شاد نیست !
می کشد بار پشیمانی به دوش
او غلام خویشتن حلقه به گوش
در هوای آرزوهای دراز
می رود تا مرز" خودبازی" به ساز
روز و شب در پیچ و تاب خویشتن
دست و پایش در غل و بند و رسن
لحظه ای از قید خود آزاد نیست!
از تکاپویی که دارد شاد نیست!
در فرود از اوج خواهش های تن
بر فراز از رنج کاهش های تن
در میان بود و نابودی رها
در میان برزخ جان مبتلا
خواب و بیداری و رویاهای دور
خاطرات یک جهان بی حضور
او نمی داند که خود افسانه ایست
یا حقیقت گوهر دردانه ایست
گوهری در منجلاب آزمون
تا که گردد اسوه ی عشق و جنون
تا که گردد قابل جان جهان
از درون و از برون و از نهان
تا شود پیدا ز ناپیدای خود
تا نشیند جایگاه و جای خود
تا رسد او بر فراز آسمان
دورتر از وهم و پندار و گمان
او نمی داند که این اطوار چیست
سرّ ِ ناپیدای این اسرار چیست
ژرف یک خواب است یا بیداری است !
گرمی عشق است یا بیماری است !
می خزد در خویش تا پیدا کند
عقده های بسته ی دل وا کند
در تراوش خسته جان باهنر
شکلی از پرمحتوای پر گهر
می کشد نقشی که آن باریک بین
می برد ره در یسار و در یمین
در میان جان آدم نکته هاست
نکته ها سر بسته از اسرار ماست
بازبین ِ خویش باش و خویش بین
تا بیابی آنچه خواهی بیش از این
پاک شو چون شبنم شبهای باغ
پرتو افکن باش چون نور چراغ
خوب باش ، ای جان پر نقش و نگار
آفرین بر صنع خوب کردگار
خوب من ، در این گذار رازناک
عاقبت ماوا گزینی زیر خاک
ما نمی دانیم آخرکار چیست
سّر ِ ما در گردش پرگار چیست !
در کدامین جای می بینم تو را
بار دیگر ، تا بگویم ماجرا
شاید این گلها که می روید کنون
با هزاران جلوه از فرط جنون
یا صدای غرش ابر بهار
در پی اش با گریه های زار ِ زار
یا سکوت ساحل و آهنگ موج
موج های رفته از دریا به اوج
با تو گوید ماجرای زندگی
شرح این افسانه های زندگی
ور نه من خوابم درون جسم خاک
شیره ی تلخی چو مِی همجنس تاک
پس بیا یک روزه عمر خویش را
با تو باشم با همه اندیشه ها
با تو باشم همچو گلهای بهار
در دلت مانم همیشه ماندگار
با تو بودن معنی این بودن است
ورنه بی تو درد و رنج و سودن است
قصه ها در لا بلای دردهاست
شرحی از دنیای آن رخ زردهاست
هر که آمد در جهان رازناک
گشت اندوهگین و بس اندوهناک
زندگی را باخت با دیوانگی
کار خود را ساخت با دیوانگی
عشق هم یک جلوه از دیوانگیست
در جهان همزاد ما و خانگیست
شرح عشق و شرح سودای جنون
در حقیقت هست اکسیر فنون
عالم دیوانگی خوش عالمیست
چون همه اطوارها آنجا یکیست
باری آن صورتگر اندیشه ساز
آن خدای کارساز بی نیاز
در نهاد ظلمت و یک تیرگی
در میان بطن آن با چیرگی
صورتی را همچو طرح دل کشید
رنگ و وارنگی ز آب و گل کشید
دانه ای را در میان دانه ای
کاشت او همسان یک افسانه ای
دانه جانی یافت از جان آفرین
سبز شد چون سبزی ِ خلد ِ برین
سر برآورد از میان آب و گل
سبز سیمایی که نامش بود دل
نقش آن صورتگر اندیشه ساز
از میان دل برآمد همچو راز
آفتابی بود در بطن و نهاد
یک جهان دیگر از مادر بزاد
آفتابی بود پنهان در شبی
جان بیماری که سوزد از تبی
زاده ی سرّی که از اسرار بود
در نهاد خویش ، خود تبدار بود
مهد جان جاییست کان جانپرور است
جان تبدار از جهانی دیگر است
جان تبداری که از جان آفرین
گشته با جان جهانی او قرین
کودک این قصه چون جان شماست
در غم و شادی به فرمان شماست
مرغک بی آشیان در دام ها
یا که سرگردان ِ پشت بام ها
داستان ما ز شرح جان اوست
که در این ویرانه سرگردان اوست
او که شیدای دل است و دل تبار
روز و شب در جستجویی بی قرار
شیره ی جان را مکید از کردگار
آنکه شد بگزیده ی این روزگار
آنکه بگزیده هماره در خطر
در خطر از دستبرد خیر و شر
کِی شود زاغی گرفتار قفس
تا که هست آن عندلیب خوش نفس ؟!
گل که در گلزارها روییده شد
تا به خود رنگی گرفت او چیده شد !
آدمی بگزیده ی یک انتخاب
گشته در عالم قرین التهاب
سر برون آورده در گلزار عشق
دل تبار است او که گشته زار عشق
تا ز آب و گل دلش پر رنگ شد
آدمی خاکی شد و دلتنگ شد
خاک هم زان دانه ی افسانه ای
سبز شد همچون نگارین خانه ای
شد گذار آزمون دل تبار
تا برون آید از این نقش و نگار
سربرآرد تا ثریا بی غرور
بگذرد از مرزهای بی عبور
سربرآرد از میان تیرگی
تا ببیند منتهای خیرگی
تا رساند خویش را آنجا که بود
سرفراز از آزمون و سرفرود
در جهان تا کودکی آغاز کرد
بازی طفلانه ای را ساز کرد
خاکبازی های این کودک ببین
با خیال و وهم و پندار و یقین
با هزاران صورت و شکل و نما
سازد او یک خانه بر باد و هوا
بر وفاق آرزوهای دراز
روز و شب با خویش در راز و نیاز
بی خبر از بازی طفلانه اش
می رود تا دورها از خانه اش
می رود تا دور با موج خیال
موجخیزش بستر دریای حال
می رود با کشتی بی بادبان
بی نهایت راه را او بی مکان
چون به خود می آید از گرداب ها
می دهد در خویش پیچ و تاب ها
آدمی با خاک چون سر می بَرد
خاک در خود دانه را می پرورد
آدمی میگیرد از رگهای خاک
خون دل را خونبهای جان پاک !
در حقیقت جان ِ تاکستانی است
جوهر معنای پاکستانی است
چکه ی عشق است اینجا ریخته
عطر خوشبویی به گِل آمیخته
آفتابی در پس ابر وجود
در حجاب و پرده ی بود و نبود
بی مکانی در مکان و در زمان
گشته در بند و اسیر آب و دان
این جهان زندان و زندانبان ِ او
خواهش تن ، درد بی درمان ِ او
جان زندانی همیشه در عذاب
در درون کوره ی آتش مذاب
روزها با سوزهای این و آن
سوزد و شبها بسوزد در نهان
پشت دیوار است و چشم اندازِ او
منظر تاریک ِ رمز و راز او
می خزد در خویش همچون لاک پشت
میکشد بار گرانی را به پشت
از ورای روزنی می بیند او
وسعتی را چون نمای روبرو
پنجره در بی نهایت بارها
باز میگردد بر ِ دیوارها !
ارتفاع میل چون دیوارهاست
مانع آن دید و آن دیدارهاست
آی آزادی کجایی سوی من
بال بگشا ای تو مرغ کوی من
آی آزادی مرا دریاب از این
گند ِ آب مرده ی روی زمین
آی آزادی رفیق نیمه راه
دشمن ما گشتی از این مال و جاه
تو انیس و مونس تنهاترین
آدمی هستی به روی این زمین
در جهان دل تو ای زیبای من
آن تو بودی مامن و ماوای من
در پی من سایه وار و سایه سان
می نمایی خویش پیدا و نهان !
وای ِ من کز خانه دور افتاده ام
بیدل ام یک نقش و طرح ساده ام
آمدم در کنج زندان وجود
تاری از مجموعه ی یک تار و پود
اینک این "من" با در و دیوارها
گفتگویی دارد از اسرارها
در سکوتی مبهم و اندیشه ساز
ناله هایی دارد از روی نیاز
ناله هایی از درونی دردخیز
عرضه میدارد به پیش آن عزیز
آن عزیز و باری پیکرتراش
آنکه در زندان عالم گفت ، باش
آنکه خود نازیده از صورتگریش
در نهاد ِ نوش ، خود بگذاشت نیش
آنکه آرایش نمود این دفترم
آنکه باشد تا ابد تاج سرم
آنکه در نوک قلم جوهر نهاد
در سرم اندیشه چون گوهر نهاد
آنکه می خواهد مرا چون او شوم
چون بخواهد ، نازکی چون مو شوم
عرضه میدارم نیازم را به او
روز و شب منزل به منزل کو به کو
آن نیازی را که جنس خاک نیست
بی نیاز از خاک هیچش باک نیست
دستهایم را اگر بالا برم
رهنمودی خواهم از بالا سرم
در میان ظلمت بی انتها
گشته ام حیران و سرگردان رها
ای ستاره با تو من پارینه ام
گفته ام افسانه ی دیرینه ام
آسمانی نیلگون و آبی ام
بی تو من یک کهکشان تنهایی ام
با تو در شبهای عالم بارها
گفته ام پوشیده از اسرارها
ای ستاره سوسوی فکر منی
تو همان اندیشه ی بکر منی
آسمان معرفت پهناور است
فکر ما چون آفتاب خاور است
گر نتابد انتهای شب کجاست
انتهایش مرزهای ذهن ماست
ذهن ِ تاریک از شب اندیشه سوز
کِی برد تاریکی شب را به روز
ای ستاره یک جهان تنهایی ام
جرم من اینست یک شیدایی ام
آسمان بی ستاره ابری است
رعد و برقی دارد و او جبری است
غرش ابری که طوفان زاست آن
جان نا آرام و پر غوغاست آن
ای تو "باران ریزِ" آن ابر بهار
ای ترنم زای صدها جویبار
ای به شبهای گران آدمی
مونس تنهایی و بی همدمی
ای امید لحظه های پرخطر
لحظه هایی که شود از بد بدتر
ای مدار گردش این زندگی
ای نوای پر طنین زندگی
با تو بی خود گشتم از پارینه ها
دور گردیدم من از دیرینه ها
گشته ام یک روح سرگردان تو
در زمین و آسمان حیران تو
با زبان عشق های مردمان
رازدارم با تو میگویم نهان
عشق های دوزخ دلبستگی
یک جهانی بی نهایت خستگی
با نگاهی تا پگاهی انتظار
در گذرگاهی کشیدن بی قرار
در گذار جویبار زندگی
ساحل دریا کنار زندگی
با کنار افتادگان دردمند
با سرافرازان افتاده به بند
در میان محفل گلهای پاک
عاشق معشوقه های سینه چاک
بوده ام تا ره برم در سویشان
تا شوم برهمزن گیسویشان
دار صدها آرزو در رهگذار
دیده ام با کشتگانی بی شمار
با تو میگویم من از آن دیده ها
ای تو آگاه از همه اندیشه ها
با سکوت وهم انگیز تو من
گوشه ای بگزیده ام بی اهرمن
در گریز از بی شماری رنج ها
در تکاپویی که جویم گنج ها
گنج بی رنجی که آن ناید به دست
جز به یاد عهد و پیمان الست
در درون خلوت دنیای خویش
روز و شب در جستجوی جای خویش
خلوتی در انتهای راه ها
سر فرود آورده ام در چاه ها
تا نجویم جای خود را عاقبت
کِی شوم شایسته ی آن مرتبت
چونکه آنجا یک جهانی دیگر است
رنگ و وارنگی ز جانی دیگر است
آدمی بازیچه ی اندیشه هاست
دائما در جستجوی ریشه هاست
چوبدست عقل دوراندیش او
کِی فراتر می رود از پیش او
وای من از این عبور دردخیز
در ره پر سنگلاخ و پر ستیز
وای از این آشفتگی های درون
بی قراری های از فرط جنون
این هیاهوهای رویاهای دور
آرزوهایی ست بی مرز عبور
آدمی مجموعه ای از دردهاست
و دوای درد و درمانش خداست
کشتی بی بادبان بحر غم
با خروش موج های بیش و کم
می رود بر سطح دریا تا کجا
رسته از تدبیر و فکر ناخدا
می رود تا بر هلاک خود شود
بر سر خیزاب های جزر و مد
ای رسیده انتهای راه ها
ای پریشانحال جا و جاه ها
ای فرود آورده از بالا به زیر
در میان سرنوشتی ناگزیر
سر بنه بر خاک و بر درگاه او
تا رسی بر جایگاه و جای او
تا بهشت گمشده پیدا شود
دوزخ دلبستگی بی ما شود
تا بگیرد ارتفاع زندگی
آفتابی از شعاع زندگی
از فرودی تا فراترها روی
از فروزی پرتو افروزی شوی
چون به خود آیی ببینی پیله ای
تو به خود پیچیده ای از حیله ای
روزنی در پیله ی خود باز کن
راه بالا گیر و پس پرواز کن
رستنی ها رو به بالا می روند
از دل این خاک چون خون می خورند
قطره های بارش ابر بهار
اشک های انتظار است انتظار
انتظار چشم آن افلاکیان
بر در دنیای دون خاکیان
تا که این در بر ثریا وا شود
زندگی از زیرها بالا شود
رویش گلها نشان این هنر
که براندازی حجاب خود ز سر
غنچه ای جانم چو گلها باز شو
در گلستان طبیعت ناز شو
پرده ها برگیر و دنیا را ببین
از درون خانه ی تنگ زمین
لاله های داغدار دشت خون
سرفرازانند از عشق و جنون
پهن دشت عشق را چابک سوار
می رود خونریز تا گردد نثار
در ره پیدا و ناپیدای عشق
خود دلیل راه و خود گویای عشق
راه صحرا گیر در فصل بهار
تا ببینی جای پای جان نثار
کور باد آن چشم تنگ نابکار
که نمی بیند نشان روی یار
آن ترش رویی که خودبین است و بس
جا ندارد در پناه هیچکس
زندگی را در درون پیله ای
دیده او ، با فکر مکر و حیله ای
ره ندارد در جهان های فراخ
مانده ای در منجلاب اوخ و آخ
ای همه شوریده از روز ازل
ای سراپا آتش از سوز ازل
ای به دریای حوادث ناخدا
مانده ای حیران و از ساحل جدا
کشتی بی بادبان و لنگری
مرد جنگی ، لیک تو بی سنگری
قصه ای داری ز آغازی که نیست
هیچ پایانش ، چه می پرسی که چیست
هر چه می بینی بر این گسترده خاک
در حقیقت جلوه ی یک جان پاک
چشم ظاهربین نمی بیند درست
دانه ها در ظلمت این خاک رست
ظلمت و تاریکی شب باردار
روز را می زاید و این کارزار
در حقیقت نور هستی زایش است
نورها زاییده ی پیدایش است
این همه پیدایش و زایش ببین
جمله یک نورند از ظلمت برین
ای تو نور مانده در این تیرگی
سربرآر از ظلمت این خیرگی
خیره شو در نور ناپیدای خود
کند و کاوی کن مشو شیدای خود
جستجویی کن بن این ریشه ها
تا که باشی عامل اندیشه ها
گر بجویی جستجویت می کنند
نازکی چون تار مویت می کنند
صید خواهی شد به قلاب زمان
همچو یک ماهی ز بحر بیکران
یا شکار کرکسان لاشه خوار
یا چو اسپیدار بر بالای دار (۱۰۱۰)
نويسنده : روشنگر