وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1372
آیینه های منفعل ( دفتر اول) 4

( آیینه های منفعل )

( دفتر اول )

(4)

خوش سرا ، تا این گذر پر نور باد

دفتر تاریخ تو پر شور باد

مرگ ما آن لحظه های پیش و پس

که نمی پرسیم هیچ از هیچکس

آن وجودی که دمادم التهاب

دارد و آتشفشانی پر مذاب

مرگ در آن ره ندارد هیچگاه

جاودان می ماند او با سوز و آه

سوز و آهی را بیاور زنده باش

تا ابد سرزنده و پاینده باش

چون گریزی از عفونت های خویش

باز میگردی به خود از پیش بیش

آن تنک اندیشه در برج خیال

در حقیقت بی خیال است او ز حال

چون رود بالا و بالاها سبک

می شود در کارها آخر تنک

چون نمی بیند فراز قله ها

آن تنک اندیشه ی پرمدعا

اهرمن او را نوازش می دهد

جبر او را با تو سازش می دهد

نام او ننگ است و ننگش نام عشق

ننگ ناموسش فراز بام عشق

وای من از ناله های سرد من

عامل و انگیزه ی سر درد من

کاش می افتادم از بالا به زیر

تا که بینم زندگی را دلپذیر

آنکه بالا می نشیند نیستم

وای ، در اندیشه های چیستم

چیستم من ؟ ذره ای از یک غبار

در شعاع پرتو آن کردگار

کهکشانی از تب تنهایی ام

عاشقم من ، یک جهان بی تابی ام

چون به خود می پیچم از رنج خمار

می روم در حالتی زار و نزار

یک معمایی که حل نا گشته ام

تا ابد یک نکته ی سربسته ام

خم جوشانی به زیر جسم خاک

دائما در اضطراب و بیمناک

رهنوردم در شب تاریک وهم

با خیالاتی به دور از درک و فهم

من چه هستم ؟ کیستم ؟ در این جهان

از چه می پرسم چه میگیرم نشان ؟

از کجا آغاز کردم ابتدا

انتهای من کجا باشد خدا ؟

ای همه آغازها در تو خفی

ای جهان بی نهایت منجلی

ای سرآغاز عبارت های من

ای تو پایان حرارت های من

ای جهان را رشته با پود خیال

با عقولی تار و ، پودی بی مثال

ای ز تو ادراک ها حیران شده

بی تو این بنیادها ویران شده

ریشه ها بی آب می خشکد مدام

در کویر خشک خشک صبح و شام

عالم  تنهایی  و درد  درون

می برد ما را به سرحد جنون

من چه باشم ؟ شکل پرداز خیال

مانده ای در قید و بند قیل و قال

کودکی هستم که می گرید مدام

با فریبی خنده بر لب رام رام

عمر ما زآغاز تا پایان آن

در نظرگاهم سه گاه است ای امان

گاه اول کودکیم و بی خبر

بی خبر در پرده ایم و بی ثمر

گاه دوم چشم انداز سراب

می برد تا انتهای خورد و خواب

گاه سوم لحظه ی بیداری است

آخرین گاه است و آن بیماری است

من همان بیمار گاه آخرم

بر همه دینم ولیکن " کافر" ام

با ترازوی حقیقت سنج خویش

می فروشم خویش از اندازه بیش

گاه چون یک قطره ی اشک لطیف

می چکم از چشم های یک ظریف

بر سر و گیسوی هر بیگانه ای

می شوم خود عاقبت چون شانه ای

تا پریشانی نگیرد اختیار

زلف آن بیگانه خود در این دیار

رنجش دنیای خوشرنگ خیال

می برد هر لحظه از حالی به حال

می نماید آدمی را تیز تر

گاه از بگذشته اش خونریز تر

اهرمن در جان این بیدارها

ره ندارد جان این هوشیارها

دفتر تاریخ چون املایِ ماست

خوش سرا ، چون دفتر انشای ماست

بر رخ زیبای هر آیینه ای

آه ، من دیدم شماری کینه ای

چون هوای زندگی بی آفتاب

گشته و ابریست شب بی ماهتاب

جانب غربی مگیر از شرق جان

در افول است آفتابش هر زمان

عقل غربی چون نمای ماهتاب

مستنیر است او ز نور آفتاب

عشق شرقی آفتاب جان اوست

جان ما اشراقیان مهمان اوست

آه ، ما مهمان این یک روزه ایم

عاقبت هم خود گل یک کوزه ایم

با دو بال عقل و عشق پرواز کن

جستجویی را بیا آغاز کن

اصل ما در پرده های روز و شب

در میان رویشی پر تاب و تب

اصل ما آن لحظه های واپسین

تا بروید یک نگاه آتشین

اصل ما آن خیزش صبح وصال

که برای عاشقان باشد مثال

گفتگوها " راهیاب " این شناس

گفتگو کن گفتگو کن دین شناس

حجم این دیده کجا این آفتاب

گر نمی گیری نشان بین ماهتاب

جان معنا از طبیعت وام گیر

از پریشانی رها ، آرام گیر

جان ناآرام بند ِ آخور است

چون پریشان خواب آن اشکم پر است

جان که پر شد بر وفاق اهرمن

می شود " من " پادشاه ملک تن

جان پر میل از همه اوهام ها

مایل است او خود به سوی دام ها

گوهری کز کار ِ آب و باد وخاک

شد یکی رخشنده مهر تابناک

بار دیگر این یکی رخشنده مهر

شد مدار چرخش گردون سپهر

شد مدار گردش این کهکشان

شد یکی چون کوه چون آتشفشان

آمد و با این طبیعت ساز شد

رمز و راز عاشقی آغاز شد

رمز و راز عاشق وحدت گزین

دور از جمعیت کثرت گزین

چهره ای دارد تبسم زا ز نور

جفت عشق و جفت مهر و جفت و جور

گلفروش کوچه های دوستی ست

با نوای های های دوستی ست

همچو خورشید از پس کهسارها

چهره بنمود او بر ِ رخسارها

سر برآورد از درون تیرگی

چیره گردید او به شب با خیرگی

تا که عریان گردد از پارینه ها

تا نسوزد عاقبت چون هیمه ها

گاه ِ شب چون ریشه ای در خاک کرد

شاخ و برگ خویش بر افلاک کرد

گاه خرد و گاه ریز و گه درشت

گاه خرواریست بر تمثیل مشت

غوطه ور گردید در دریای آب

تا نگردد مرده ای در منجلاب

در خیال خویش با سرو بلند

راز میگوید ز زخم قید و بند

با نسیم صبح دشت آرزو

می رود منزل به منزل کو به کو

تا بیابد او نشان دلربا

از هزاران عاشق آن مه لقا

این همه از جلوه های واحد است

شاهدی بر مدعای شاهد است

این دل و ژرفای کان ِ نور ِ اوست

در نهان و جان ما مستور ِ اوست

زندگی بازی دست اندازی است

زابتدا تا انتهایش بازی است !

این کژی و این مژی مقهور باد

از نهاد ما پلیدی دور باد

جان ما آن معنی به آفرین

از چه رو با این طبیعت شد قرین ؟

چرخ گردون بر مدار غیرت است

این کشاکش ها ز کار غیرت است

برق غیرت چون جهید از لامکان

گشت ایجاد این جهان و آن جهان

پس غیوری یاب ای آتش پرست

جان خودبین از مدار خود نرست

گر نداری محتوایی در درون

پس نمی یابی تو راز ذوفنون

باش همچون ذره های یک غبار

در تکاپو ، تا بجویی کردگار

در لفاف خویشتن پیچیده ام

شاخ و برگ معرفت را چیده ام

چون رسیدم قعرِ قعر خویشتن

عالمی دیگر پدید آمد ز من

عالمی پر اضطراب و التهاب

یک جهانی درهم و پر پیچ و تاب

خواب و بیداری ندارد این جهان

یا که قیدی از زمان و از مکان

خط پایانیست زان پس رازها

پرده بردارند از دمسازها

چشم خودبینی همیشه کور باد

چون نمی بیند درون هر نهاد

چون درافتد آدمی با میل خود

می رسد آخر به قدر و  کیل خود

تا نسنجد خویش را با وزن خویش

تا نخواهد بیش از اندازه بیش

تا نگیرد راه در بیغوله ها

تا نجوید آنهمه بیهوده ها

کهنه برچین ِ هزاران کهنه پوش

دوره گرد کوچه های حرص و جوش

معرکه گردان آن خوش باوران

راهبند و مانع نام آوران

چون رسی بر ریشه ی اندیشه ها

کِی زنی بر بیخ و بر بُن تیشه ها

آب باید بود در دشت وجود

در دل هر چیز باید ره گشود

بی صدا در حرکت و امیدوار

می رسد آخر به نزد کردگار

پرهیاهو همچو طوفان می کند

بیخ و بُن را بر هوا او می برد

پر صدا می باش و خاموشی گزین

تا شوی شایسته ی آن نازنین

ساکت و آرام و دائم در خروش

باش و بالاتر نشین ای سخت کوش

هر چه آهنگ است با خود ساز کن

عقده های معرفت را باز کن

باش همچون تاج بر فرق زمین

ناز بر افلاکیان کن نازنین

گر بدانی چیستی یا کیستی

می رسی بر منتهای نیستی

سخت جانی چونکه آن جان آفرین

قرعه با نام تو زد ای نازنین

ما نمی دانیم این افسانه چیست

قصه ی این ساغر و پیمانه چیست

کیست در این محفل و ساقی کجاست

در نهایت عالم باقی کجاست

اینهمه نقش نگارین در جهان

کهکشان در کهکشان در کهکشان

عالم پندار و این خواب و خیال

اینهمه تمثیل و روی بی مثال

اینهمه افسانه های پیش تر

از حدود این تصور بیش تر

راز صدها کشته در این رهگذار

داغ حسرت بر دل امیدوار

راز و رمز چیست ؟ این معلوم نیست

در پس این پرده ها مستور کیست

معرفت در حیطه ی وهم و خیال

سایه ای از یک مثال بی مثال

راه تاریک است و بس بی انتها

روشنی را جستجو کن ابتدا !

روشنی از جنس نور عقل نیست

در دل است و در زبان نقل نیست

این زبان ما بلای جان ماست

چون بیان مطلق میل و هواست

با زبان دل به اسرار نهان

ره بری بی رهبر نطق و بیان

نغمه ها در پرده های سازهاست

دلربایی جلوه های نازهاست

یک نگاه آتشین تا مرز جان

آدمی را می برد بی ترجمان

دلکش است این جلوه های دلبران

چاره ساز شکوه های دلبران

هان تو تصویر معانی را بکش

در دل این مردمان بی هیچ خش

آدمی از گفتگوها خسته است

در سکوت است آنکه جانش رسته است

گفتگوی بی عمل زهر است و بس

مایل آن نیست طبع هیچکس

چون رها گردیدم از گفت و شنود

دست یازیدم به اکسیر وجود

رستم از بود و نبود چیزها

بی خبر گشتم ز خرد و ریزها

با نگاهی ابتدا عاشق شدم

بعد از آن بر خویشتن فائق شدم

عشق راهم را به خود هموار کرد

از همه هستی مرا بیزار کرد

دیدم این دنیا نمی ارزد به هیچ

راه پر پیچ و خم است و پیچ پیچ

هر چه می دیدم از آن پس ، تیره بود

چشم خودبینی به سویش خیره بود

عشق ، جانم را خرید از هر چه بود

از نبودن حاصلم گردید سود

غرقه گشتم در خود و از خود جدا

دور گردیدم ز خود سوی خدا

باخدا گشتم زبانم تیز شد

در جهان عاشقی خونریز شد

صد هزاران کشته از جولان عشق

دیدم از اعجاز، در میدان عشق

چشم بگشودم به سوی آفتاب

از درونی درهم و پر پیچ و تاب

دیده را بر بام هستی دوختم

چشم دل را تا گشودم سوختم

عشق آتش زد به جانم بی امان

فارغم گرداند از هر دو جهان

بی نیازی ابتدای راه بود

آنچه با خود داشتم یک آه بود

آه ِ هستی سوز من با ناله بود

شکوه ای از ساقی مِیخانه بود

آنکه در بالا بلندی هاستی

زابتدا تا انتها بر جاستی

آنکه در شبهای مستی با من است

آنکه پیمان بسته در روز الست

من چه میگویم ز آه و ناله ام

داغ بر دل دارم و چون لاله ام

لاله ای هستم به صحرای جنون

داغ دارم ، پای تا سر غرق خون

جوهر ما  در مصاف روزگار

می شود معلوم و زان پس بردبار

قصه ی ما قصه ی این خانه نیست

در غم و اندوه آب و دانه نیست

شکلی از درخواست های کودکیست

هرچه می خواهی ز دنیا اندکیست

کار دنیا را به دنیا واگذار

تا بگردد از برایت وامدار

چونکه راهت بسته شد از هر طرف

راه بالا گیر تو ای با شرف

تا فرود آیی چو باران بهار

ره بری در بستر لیل و نهار

آب باران در فرود از آسمان

می شود شایسته ی این خاکدان

سوی بالا منظر چشم دل است

یک جهانی دور از آب و گل است

آب و گل خود عامل تشکیک ماست

این عناصر منشا تفکیک ماست

بر بساط دانش و عقل و خرد

چشم بالا بین ، یقین ره می برد

این طبیعت نشئت از بالا گرفت

جمله ی اعضاءِ هستی پا گرفت

نور ایمان چون بتابد بر دلی

راه حل بهتر هر مشکلی

تابش این نور از جایی بود

که در آنجا ره ندارد این خرد

این جهان با نور ِ آنجا پایدار

گشته از آغاز اینجا بر مدار

پرتو خورشید خاور سایه ایست

سایه ای از جوهر پر مایه ایست

کهکشانهای جهان بی مثال

پرتویی از ذات پاک ذوالجلال

گر بیفتد پرده ی نقش و نگار

برملا گردد حدیث روزگار

پرده های وهم و پندار و خیال

ساز بدآهنگ حرف و قیل و قال

مانع دیدارهای عاشقی ست

پرده گر افتد حقیقت خود یکی ست

در تماشا خانه ی دنیای ما

جا ندارد با حقیقت آشنا

با حقیقت آشنا ، با درد و رنج

می زید گرچه بدست آورده گنج

گنج ها شایسته ی آن مردم اند

که دمادم باده نوش این خم اند

از غبار معرفت ره ناپدید

گشته از ما دور آن صبح سپید !

عالمی پر اضطراب و التهاب

یک جهان آتش که می سازد مذاب !

آتش و دود و دم و آه و فغان

ناله های سرد و رنجی بی امان !

عقل در تفسیر تاریکی خجل

نقل همچون چرخی افتاده به گل !

عشق در بن یست دلها نا امید

ره نمی یابد به دنیای سپید !

ساز بد آهنگ دنیای دنی ست

در تماشاخانه هایش دیدنی ست

آدمی در چنبر اندیشه ها

وحشتی دارد از این بی ریشه ها

وحشتی از سایه هایی بی وجود

که نه معلوم اند در بود و نبود

آفتابی در پس ابری سیاه

قصه ی عقل است در این جایگاه !

شکل تصویری که می لرزد در آب

یا نمای دوردستی چون سراب

دانش اندر بوته ی یک آزمون

سر برون ناورده از آن تا کنون !

آنچه می دانیم جهل مطلق است

علم ما از جهل ما ، خود مشتق است

چون نمی دانیم ما برجاستیم

در تکاپوییم و پا برجاستیم

رشته ها و تارها و پودها

در حقیقت حاصل کمبودها

نقص ها انگیزه های این حیات

رفع نقص ماست هنگام ممات

در حقیقت عاشق از فرط جنون

می رود افتان  و خیزان  بی سکون

آنکه می کوشد برای مردمان

در خود و پنهان  و بی نام و نشان

آنکه جانمایه ز شرق جان  گرفت

معرفت در مکتب ایمان گرفت

آنکه در دل کاشت بذر معرفت

زندگی را کرده نذر معرفت

آنکه گویا شد به مضراب زمان

زندگی سازیست او بی ترجمان

آرزوهای دراز خاکیان

نیست چیزی نزد این افلاکیان

صبح صادق بردمد از شرق جان

با طلوعی از کران تا بی کران

شرق جان جاییست کانجا آفتاب

می درخشد روز و شب با آب و تاب

جلوه های جان ما پیدا از اوست

شور و شوق زندگی ما از اوست

نشئت این خاک و این باد و هوا

رویش و فرسایش ارض و سما

رنگ و وارنگی این دشت و دمن

خرمی و سبزی باغ و چمن

نغمه های دلپذیر سازها

دلبران با عشوه ها و نازها

این همه رنگین کمان جلوه ایست

جلوه ای از دلبر پر عشوه ایست

چون قلم تفسیر این معنا کند

سرنگون گردیده راهی وا کند

راه خاموشی گرفت و راه برد

در دل این نکته های ریز و خرد

وسعت اندیشه می خواهد کنون

تا قلم گوید الفبای جنون

بوته ی خاری اسیر گردباد

حال و روز ماست ای نیکو نهاد !

گر سرآغاز تنعم یک خزان

سر رسد زین رهگذر بادی وزان

در حجاب و پرده می رویی چو گل

در کنار خار بی طبل و دهل

پوشش تن چون حجاب و پیرهن

پوشش جان است پاکیزه کفن

عاشق مسکین کفن پوش تو شد

در حجاب است آنکه بی هوش تو شد

صورتش آیینه ی پندارهاست

سیرتش پیچیده از کردارهاست

چونکه بیدار است در این روزگار

خود رقم ساز است در هر کارزار

خویش را در آینه پندار خویش

روز و شب می بیند از کردار خویش

حاصل خود را به بازار هنر

عرضه می دارد به تو والا گوهر

در کویری که نمی روید از آن

راه بالا گیرد او ، وقت اذان

ساحل آرام دریای دل است

صخره ی سخت کنار ساحل است

ناشناس شهر آهن پاره هاست

چاره ساز مشکل بیچاره هاست

آنکه بی درد است عاشق نیست او

بر مدار خویش فائق نیست او

چون رها کردی تو دنیای زبون

خوش صدا گردی چو ساز ارغنون

مامن آسایش نابخردان

جنگل دنیاست ، دهشتناک دان

پرتو خورشید در کانون دل

چون بتابد شعله ور این خاک و گل

نور این خورشید نور مطلق است

پرتویی از جلوه ی ذات حق است

نقطه ی این ذره بین دل کجاست ؟

در حقیقت در دل ما و شماست

نور این خورشید خاور را ببین

که بتابد در دل خاک زمین

پس بروید سبزه ی باغ و چمن

بی تکلف دور از هر اهرمن

در زمستان برف ، این زیبا کفن

بر تن باغ و طبیعت پیرهن

تا دگرباره بهار خوش قدم

آید و زیبا کند او دم به دم

جمله زیبا گردد این لیل و نهار

از قدوم و خلئت زیبا بهار

جان که شد مهمان ذات ذوالجلال

در کفن پیچیده ، می یابد جمال

در شگفتم ، این طبیعت منسجم

گشته از آغاز بر نهجی مهم

لیکن این مخلوق زیبای خدا

زاده ی آدم ، تبار و خویش ما

با تعابیری که دارد در سخن

گشته سرگردان کار خویشتن !!

تا کجا ، تا کِی که او انسان شود

با کمال و لایق یزدان شود

تا نجوید شیخ ، او را با چراغ

گرد شهر خویش او را پی سراغ

تا نگوید که ملول از دیو و دد

گشته او حیران آن نیکو خرد

آرزوی اوست این نیکوجمال

یافت کِی گردد خدا ، آن با کمال

خویش را در خویش گر یابی کنون

آنچه شیخت گفت تو در اندرون

داری و در غفلت از خویش ِ خودی

آنچه نایاب است آن ، پیش خودی

در میان خرد و ریز چیزها

گشته ای پنهان ، تو پشت میزها

میز ، بر این میزهای کم دوام

دام تو می باشد ای نیکو مرام

مرغکی بر بام با گفت و شنفت

دام صیادی بدید و او بگفت

چیست این نزهتگه خوب و قشنگ

که بگستردی و باشد رنگ رنگ

گفت صیاد از برای تو پدید

گشته این منظر، چه خوب و پر امید

پس فرود آ از بلندی سوی من

پا بنه در این سرای و کوی من

مرغک هوشیار گفتا دام ِ من

باشد این منظر ، تو باشی اهرمن

این که گفتی تار و پودی از نخ است

دام می باشد ، برایم دوزخ است

گردش ایام ما را پخته کرد

نزد استاد زمان آمخته کرد

پخته ی ایام کِی افتد به چاه

که نباشد از برایش دادخواه

آتش است این دام ، بهر پخته نیست

از برای پخته ی آمخته نیست

دام خود را از برای خام ها

هان بگستر ای تو خود در دام ها

کار دنیا بر مدار معرفت

گر بگردد چرخ آن با معدلت

کِی شود گسترده تر این دام ها

کِی فتد از نردبان ، خوش نام ها

کِی شود این نردبان ، ما و منی

کِی شود آن عاقبت افتادنی

چون چراغ زندگی کم نور شد

هر کسی در لاک خود مستور شد

با چراغ عشق و الفت بی گمان

آدمی می یابد آن لطف بیان

زندگی خود بر مدار دوستی

می کند از دشمن ما ، پوستی

صلح و آرامش مدار این جهان

می شود تفسیر بی شرح و بیان

عشق را " تفسیر رفتاری" کنیم

یکدگر را متفق یاری کنیم

مرگ می میرد ز عشق مردمان

کشته ی خود می شود بی ترجمان

مرگ این خود کشته را تفسیر چیست

زندگی جاودان تعبیر چیست ؟

عشق ، تعبیر درست زندگیست

زندگی بی عشق ، یک بیهودگیست

خانه ی دل را چراغانی کنید

مردمان را خوب مهمانی کنید

عشق در قاف شما ماوا گرفت

قاف قلب و قله ی آن را گرفت

عشق سیمرغ است در کوی شما

قله ی قاف است این خوی شما

این "من ِ شیطان" ز خود بیرون کنیم

خویش را با معرفت مجنون کنیم

عشق چون در خوی ما ماوا گزید

طبع ما مطبوع طبع " بایزید "

ما در این چند روزه مهمان همیم

زابتدا تا انتهایش همدمیم

عمر ما در این گذرگاه وجود

چون نسیمی می وزد یک لحظه زود !

تک درخت بی بر و بار کویر

چون درخت باغ باشد دلپذیر ؟!

وای ِ من از شعله ی خاموش عشق

بی امان گردیده نیش و نوش عشق

عندلیب از باغ چون هجرت نمود ؟

چون ندید او محفل گفت و شنود

چونکه دید او نعش اسپیدار باغ

بر زمین خشک خشک باغ و راغ

پر کشید و رفت او در دوردست

او غریبانه به سوک گل نشست

بلبل عاشق ز باغ سوخته

گفت او ، با آن دهان دوخته

عطر خوشبوی بهاران را چه شد !

نم نم زیبای باران را چه شد !

آن شب یلدای پر شور و نشاط

کِی سرآمد شور آن پای بساط

آن شراب تلخ مردافکن کجاست

آن خم خمخانه ی بهمن کجاست

ساقی مِیخانه های ما چه شد ؟

ساغر و پیمانه های ما چه شد

گر بسازی خود جهان خویش را

گر رها سازی تو خود تشویش را

کارها خود بر مراد دل شود

سِحر اهریمن ، بدان ، باطل شود

ای سرآغاز نماد اولین

ای تو تقویم وجود ِ بهترین

ای سرشت درهمی از آب و گل

ای ز کردار نخستینت خجل

ای ملول ِ این فراق و آن فریب

ای به خود نا آشنا گشته غریب

ای تو مضمون حکایتهای ما

ای سرآغاز شکایتهای ما

پهنه ی فرزانگی را خوش بتاز

با مهار توسن اندیشه ساز

با خردمندی تو بیدار ِ شبی

روزها مجنون و بیمار از تبی

گردش این روز و شب تعبیر توست

رنگها خود حاصل تفسیر توست

روشنایی گاه ، عین ظلمت است

ناتوانی گاه ، عین قدرت است

هیچ ، می گردد دلیل راه ها

رهنمای گفتگو با چاه ها !!

اصل ها را در نهاد ِ خود بکار

مزرع سبزی ز دل آور به بار

تا بیابی آن ثبات و آن سکون

تا رسی بر منتهای آن جنون

آن جنونی کز پی ِ دیدارها

می شود پیدا ، سپس پندارها

چون از آن پندارها مجنون شوی

کشته می گردی و غرق خون شوی

غرقه در خون ِ دل بیمار خویش

کشته ی اندیشه و افکار ِ خویش

ما ، حباب موج دریای دلیم

جنس نامفهومی از آب و گلیم

ره نمی یابیم در فرجام ها

پایمان لنگ است در انجام ها

از سر تسلیم  کار ِ این جهان

می رود بی اختیار ِ ما ، بدان

بندها با رویت سیمای دوست

بسته می گردد به دست و پای دوست

در حصار دوستی آزاد نیست

آنکه در بند است شاد ِ شاد نیست

سر گشاده نامه ای دارم ز دوست

زبتدا تا انتهایش نام اوست

نام او ورد زبانم روز و شب

بی قرار و خسته جانم روز و شب

خسته از جهلی که با ما همدم است

جهل ما ، انگیزه ی درد و غم است

درد و غم زاییده ی آن نابکار

کز درون ما برآورده دمار

دور می سازد تو را از جوهرت

یا که می پوشاندت از گوهرت

روز و شب در پوششی از خویشتن

که نمی بینی تو چیزی جز محن

تو نمی دانی که این ابلیس کیست

آن چه شیطانیست ، جنس او ز چیست

تو همان تصویر لرزانی در آب

گشته از شیطان ِ خود ِ پر اضطراب

چونکه من مجموعه ی نادانی ام

در حقیقت فانی اندر فانی ام

جهل من از هستی ام در مشت ِ من

بار سنگینیست آن بر پشت ِ من

ساز ما آهنگ دیگر سو زند

نغمه ها در پرده ی یاهو زند

جانمان روزی سحرگاه جنون

گشته شیدای دل ِ غرقاب ِ خون

ما ز تاریکی برون آورده ایم

نور را ، اینگونه ما پرورده ایم

پس بیا با ساز ِ خود همسو شویم

نغمه پردازیم و با هم او شویم

خانه آبادان کنیم از محتوی

در خور و خوی لطیف مصطفی

این جهان مجرای باریک است و ما

در عبور از تنگنای آن رها

وارهیم از جرم باد و آب و خاک

از دم و دود ِ هزاران شعله پاک

کشتی بی بادبان بحرِ دل

می رسد بر ساحل اما غرق گل

کشتی این بحر طوفانی تویی

غرقه در گرداب ها ، فانی تویی

بادبان کشتی دل نور ِ حق

دل نمی افتد ز نورش از رمق

می رسد بر ساحل ِ آرام جان

ساحلی در ماورای این جهان

هر چه از دل سبز شد تا آسمان

می رود ، تا لامکان ِ جان ِ جان

ارتفاع میل چون دیوارهاست

مانع ِ این دید و آن دیدارهاست

میل ، زنجیر است در پای عقول

باز کن زنجیر از پای ِ فحول

سایه ی اطراف من از پرتویی

در ره مقصود گشته رهروی !

سایه گرداگرد این نور چراغ

همچو دیوار است در اطراف باغ

ذات ما خود آن چراغ روشن است

که محاط سایه های این " من " است

این "من" ِ سر به هوا و پا به گل

آنکه می سازد تو را از خود خجل

این " من ِ شیطان " که گفت آن نازنین

دور باید بود از آن بعد از این

این دد ِ صحرا نشین ملک دل

از دل آیینه می گردد خجل

این ترش رویی که در بازارها

تلخ و شیرین می نماید کارها

کارهای زشت ِ زشت ِ مردمان

زاده ی این دیو بد آیین بدان

کاش در میدان برد و باخت ها

با چنین دیوی نبودی تاخت ها

کاش در جولانگه ِ وهم و خیال

نیست می گردید دیو بدسگال

بندگی ِ درگه ِ حق ساز کن

دیو را در بند و ، خود آزاد کن

آنکه پروازش برای این " من " است

لاجرم در بند این اهریمن است

چشم او می بیند اما باز نیست

دیده ی دل بسته و دمساز نیست

حرف او شیرین ولی پاینده نیست

بس سخن ها دارد و زاینده نیست

مار باشد خوش خط و خال ِ درست

نیش چون زد باید از جان دست شست

زندگی بازار ِ این مکاره است

کارها در دست این پتیاره است

آنکه او را هِشت و از دامش برست

مرغ عشق است و ندارد پای بست

معنی و میزان ِ سنجش ها شود

در جهان ِ عدل ، پابرجا شود

در دیار کرکسان لاشه خوار

بی قرار است و نمی گیرد قرار

ای همای جنته الماوای عشق

در سرت سودای بی پروای عشق

ای بسان موج در دریای علم

ناخدای کشتی آرام حلم

اختران این فلک پروانه وار

گرد ِ شمع عارضت هان بر مدار

بر مدار خویش حیران تو اند

چشم در راه و پریشان تو اند

دیو را در بند و در زنجیر کن

پای بر فرقش نه ، او را زیر کن

مرغکی بی آشیان گردیده دل

در هوای سرد این باغ ، او ، کسل

باغ از باد خزان خشکید و مرد

گل پلاسید از خزان و جان سپرد

شمع جمع محفل آن دوستان

آنهمه پروانه ها در بوستان

شد همه افسانه در اوراق ما

دفتر اوراق ِ جفت و طاق ِ ما

کاروان زندگی بی ساربان

گشته سرگردان ِ قدری آب و نان !

در افق طوفان ِ خاک و گردباد

از زمین برخاست رو این سو نهاد

در ترنم ساز ِما هم  کوک نیست

تکنوازی این میان مشکوک نیست

عشق در سودای "من" بی چیز شد

دل چو شمشیری برایش تیز شد

تا زند بیخ ِ سر ِ ما و منی

گردن  این اژدهای دیدنی

دیده اید این اژدها را روز و شب

روز و شب بلعیده ما را بی تعب

علم و تدبیری بیاور تا که من

پای دل افتد بی حرف و سخن

تا بیابیم آن بلندای نظر

ارتفاع شعله های پر شرر

شعله های شوق و ذوق و عشق و حال

در ورای صحبت و این قیل و قال

علم و تدبیر آن همایون همتی

که همه گردیم با هم ، خود ، یکی

تا نیفتد از رمق ما و منی

نعت ِ دنیا تا ابد باشد دنی

ورنه این دنیا کتابی خواندنیست

و در آن نقش و نگاری ماندنیست

نقش نقاشیست بر بوم خیال

جلوه ی زیبای ذات ذوالجلال

جلوه ای پنهان که گشت او آشکار

در حریم عشق ، پر نقش و نگار

گردش پرگار ِ عشق ذوالجلال

بر مدار ِ نقطه ی عقل و کمال

مرکز  پرگار ذات با هنر

نقطه ی ایجاد مرجان و گهر

گردش پرگار و شاقول حیات

دست معماریست کو آرد برات

لحظه را دریاب ، با عشق و امید

تا بیابی آن برات ِ پر نوید

زندگی ما سراسر قصه ایست

قصه ی ناگفته ی پر غصه ایست

چون کتاب آفرینش باز شد

انتهایش ابتدا آغاز شد

انتهایش را سرآغازش ببین

تا نیاری اخم ِ خود را بر جبین

با اهورای درون دمساز باش

روز و شب ، یک آسمان پرواز باش

خوب بنگر کیستی ، یا چیستی

آمدی ، هستی ، چو رفتی کیستی ؟!

گر که ما از خود خبر گیریم ما

با "من" ِ خود جمله درگیریم ما

کودکی هستیم با پستانکی

با فریبایی ، فریفته ، آنکی

آنکی در مکتب یاهوی عشق

ساکت و خاموش ِ گفتگوی عشق

آنکه با ما و منی بیگانه است

همنوا با ساقی میخانه است

از شراب ِ کهنه ی خمخانه ها

سرخوش است با جرعه ی پیمانه ها

این شکایت ها و این شرح و بیان

حسب حال و جهل ِ ما باشد ، بدان

جهل ما ، انبار باروت است هان

شعله ور می سازد آخر این جهان ! ( 1382 )





نويسنده : روشنگر