وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1372
آیینه های منفعل ( دفتر اول) 5

( آیینه های منفعل )

( دفتر اول )

(5)

وای از حیرانی و سرگشتگی

وای از لب تشنه های زندگی

وای از زنگار این آیینه ها

وای از پهنای تنگ سینه ها

وای از این آتش دیرینه سوز

وای از اهریمنان کینه توز

وای از سنگین دلان بی خیال

که ندارند آن " فراغ بال" و حال

وای از کج فهمی آن ناکسان

در دیار عشق ، همچون کرکسان

وای از زنجیر و داس و تیشه ها

وای از سودای آن بی ریشه ها

عشق را تفسیر کمتر می کنند

در جهان تدبیر کمتر می کنند

با فریب و حیله و نیرنگ خویش

بهره ور گردیده از اندازه بیش

بهره ور از آخور این زندگی

بهره ور از بهره های بندگی

بنده ی اهریمن بدکار ِ" من "

بنده ی دربند ِ بس حرف و سخن

با سکوت و خاموشی بیگانه است

این من ِ بدکاره بس پر چانه است

تا رسد بر حاجت بیجای خویش

می کند هر چیز را او ریش ریش

حاجت بیجا چه باشد ای عزیز

آنچه داس اهرمن را کرده تیز

داس ِ تیز ِ تیز ِ این اهریمن است

بیخ جان ، جانم همیشه این "من" است

بر مدار اشکم گند عفن

از تکاپوها چه حاصل جز پهن

لحظه ای در خود نگر با چشم دل

تو در این آیینه میگردی خجل !

راز را آیینه می گوید عیان

با صفای خویش ، بی شرح و بیان

دیده ی دل خود چراغ راه ماست

نور الله در دل است و کهرباست

ما همه از یک نژاد و گوهریم

پتک و سندانیم و داس و تیشه ایم !!

زشت و زیبا در نگاه خود بدان

خوب و بد نقشی ست از ظن و گمان

ظن تو خود مایه ی  وهم  و خیال

باعث درد و غم و رنج و ملال

جوهر ما  جوهر آن کردگار

جوهری بی رنگ و بی نقش و نگار

صورت نقش و نگار و خوب و بد

تو مجو در " قل هو الله احد "

دیو می داند که بانقش و نگار

دور می سازد تو را از کردگار

دور می سازد تو را از گوهرت

کور سازد از همه دور و برت

تا نبینی جز "من " ِ بد کاره را

آتش سوزان آتش پاره را

گرم می سازد تو را از آتشی

رخ نماید خویش را چون مهوشی

می برد در خلوت خود نابکار

لخت و عریان می کند زان پس چکار

می کند با تو که شرمت باد از او

آبروی رفته کِی آید ، بگو ؟!

بستر سبزیست دشت زندگی

سبز شو ، سبز ، ای همه پایندگی

سبزی روح است بر دشت و دمن

جلوه های خوب ِ گلزار و چمن

بر در و دیوار و بر بام و هواست

انعکاس آفتاب ، آن چشم ماست

کهکشان ها صورت یک سیرت اند

صورتی از این دل پر حیرت اند

نفخه ای از ذات پاک کبریاست

آنچه در جان من و جان شماست

جان ِ ما خود جان ِ جان ِ جان ِ اوست

جوهر ما جوهری از ، کان اوست

جوهر خود یاب و جوهرکار باش

با همه شیرین و خوش رفتار باش

زندگی همچون نسیم صبحگاه

می وزد در روشنای یک پگاه

دیده ی شمعی ست دائم اشکریز

شعله ای رقصان و خندان در ستیز

می ستیزد تا جمال زندگی

بر دمد ، یابد کمال زندگی

ما همه پروانه های بی قرار

گرد شمع زندگی عاشق به کار

قصه ی شب کوته و صبح وصال

در تصور ناید از این حسب حال

خسروی ، شیرین تو در جان توست

چند روزی این صنم مهمان توست

عمر ما لبخند یک پروانه است

بر گل رخسار ما افسانه است

کاخ بی بنیاد ِ بر آب ِ روان

یک حباب بی دوام و بی امان

آرزو نقشی ست از اوهام ها

نقشی از افکار ِ خام ِ خام ها

رقص یک شعله ست با افسون باد

بر بساط دل ، که رقصد شاد ِ شاد

زندگی خود پرتو آن شعله است

در حقیقت جان ِ جان ِ شعله است

جان ِ شعله چیست ای اندیشه ساز

ناز باشد ناز باشد ، ناز، ناز

عرضه کردم خویش را بر دلبری

عشوه کردم عشوه ، با سیمین بری

تا سراپایم نشد خود ، غرق ناز

عقده ی دل را نکردم باز ِ باز

شب چو شد از پرتو مهرش به راه

می روم افتان و خیزان تا پگاه

می رسم تا مرز یک دیوانگی

می کنم بر درگهش پر چانگی

می شوم یک ذره ، اما پر شتاب

می روم تا جایگاه آفتاب

می شوم آخر چو یک آتشفشان

بر بلندایی که باشد این جهان

بر بلندایی که چشم انداز آن

بیکران تا بیکران عشق است و جان

آی آدمها ، چو یک پیمانه اید

مستی آور ، باده ی مِیخانه اید

خم جوشانید در ملک وجود

سر به مهر آیید از بهر سجود

پایبند ساقی ِ مِیخانه اید

از برای باده ، یک پیمانه اید

آی آدمها رهاورد درست

دانه ی مهر است در دلها برست

مهربانی پیشه کن ای باهنر

مهربانی یک درخت پر ثمر

همچو باران زمستان ها شوید

برفبار ِ باغ و بوستانها شوید

تا بروید از شما گلهای باغ

با طراوت سبزه های باغ و راغ

روشنی بخش همه شبهای تار

باش در این عرصه های کارزار

مهربان باش ای همه نامهربان

ای که دوری میکنی از مردمان

مردمان گلهای پر خار و خس اند

در گلستان وجود و نورسند

خار و خس تدبیرشان باشد عزیز

تا نچیند دست غیر بی تمیز

حربه ی گل خار باشد بیگمان

تا که باشد از تطاول در امان

گل طراوت می دهد در بوستان

پاس داریدش شما ، ای دوستان

بوستان زندگی را آب ده

پیچک سبز محبت تاب ده

گل بگو ، گل باش ، خوشبو ، خنده رو

با نسیم روحبخش ذکر " هو "

"هو" قلم پرداز ِ تصویر دل است

"هو" که " جاء الحق زهق الباطل " است

"هو" ، کلید قفل باب آرزو

"هو" امید مردم بی گفتگو

"هو" همان پیکرتراش آدمی ست

روحبخش و جلوه های هر دمی ست

عرصه دار عرصه ی رزم آوران

با سپر با نیزه با تیر و کمان

آن بلندایی که در فکر شماست

او همان اندیشه ی بکر شماست

آن که در خلوت نگهبان دل است

جان ِ جان ِ جان ِ جان ِ کامل است

باش بر درگاه او آن خاک راه

یا غباری ، یا خسی ، یا پرّ ِ کاه

باش تو بر آستانش اشکریز

پاک و بی آلایش و جمله تمیز

تا بیابی حکمت مهرآوری

پرتو آفشانی چو مهر خاوری

در ترنم باش با مضراب او

زیر و بم در پرده و بی تاب او

شکوه با او کن نه با خلق جهان

گریه در دل کن برایش هر زمان

تا نیازت را نگویی تو به کس

جز خدا ، حاجت مخواه از هیچکس

این وسایل انتخابش با خداست

با خدا میباش تو ، حاجت رواست

او بصیر است بر نیاز ما همه

عرضه کن بر او نیازت را همه

رشته های زندگی از هم گسست

کشتی ایمان ما در گل نشست

از برای دل بیا ، زاری کنیم

مرده ، در مرگش عزاداری کنیم

زندگی گردیده یک گرداب خون

غرقه در دنیای پر سحر و فسون

صحنه پردازیم در دیدارها

خویش را خود کشته بر این دارها

"حد" ِ یک خود کشته را تعبیر چیست

نقش این خود کشته را تفسیر چیست

خویش را در منجلاب افکنده ایم

دسته گل را ما به آب افکنده ایم

منشی دربار عشق در آستین

اژدها می پروراند راستین

دشمن ما در حجاب و پرده است

او نه آزاد است بلکه برده است

برده ی اوهام و فکر خام خویش

خویش را خود کرده او در دام خویش

از سپیدی ها گریزان گشته ام

با سیاهی ها چه میزان گشته ام

چون که بی شیرازه شد این دفترم

برگ برگش رخته در دور و برم !!

ساعت تبدار ما خوابیده است

این دقایق را به خود نادیده است

با سپیدی و سیاهی جور نیست

طبع ما ، زین پرده ها مستور نیست

از سپیدی و سیاهی غرق نور

گشته ام پنهان و در خود ناصبور

چونکه حلقاویز شب گردیده ام

روزها بس پر تعب گردیده ام

کِی رهایی یابد از تلواسه ها

دیده بان "خرخر" و "خرناسه" ها

نغمه پرداز روانبخشی کجاست

عرصه ی جولان کجا ، رخشی کجاست ؟

خواب در چشمان این بیچاره نیست

خون ، در اندام پاره پاره نیست

گل چرا افسرد در گلدان ما

عندلیب اش مرد در زندان ما !

حاصل طوفان و خاک و گردباد

جز خرابی نیست یادت باد ، باد

چون دماغ عاشقان پر باد نیست

خسرو شیرین ما ، فرهاد نیست

حضرت سبحان و حی لایموت

عاشقان را برده در بحر سکوت

با " نفخت فیه من روحی" پدید

عشق را آورده در دل پر امید

عاشق ما بوده از آغازها

اوست پنهان در تمام سازها

عاشق و معشوق ، نعت او بدان

هان به یاد آور تو این ، وقت اذان

این خرابی ها ز کید ِ دشمن است

آنکه در بند و اسیر این "من" است

ای خدا دلمرده را پر کار کن

خواب گر رفت است تو بیدار کن

کار شیطان است این دلمردگی

در دیار عشق ، این سرخوردگی

بر حریر سبز این دیرینه باغ

نام او حک گشته با نور چراغ

با چراغ عشق در باغ وجود

سر فرود آورده ام بهر سجود

" یاکریم" توست این مرغ دلم

لانه کرده در وجود باطلم

پر کشد در آسمان آبی ات

لانه دارد در شب مهتابی ات

زندگی را نو به نو کن یا کریم

حاصل ما را درو کن یا رحیم

این دل ما گشته گندمزار تو

بر بسیط خاک ، خوار و زار تو

ما ذلیل و خوار درگاه توایم

بنده ای در" گاه و بیگاه " توایم

بر سریر سلطنت پاینده ای

هر چه ناپیداست ، تو یابنده ای

ما همه فانی ، ولی باقی تویی

ما همه پیمانه و ساقی تویی

از شراب معرفت یک جرعه ای

از تو ما نوشیده با یک قرعه ای

این دل وامانده شیدای تو شد

از ازل مجنون و لیلای تو شد

مه لقا ، آوازه ات را دیده ام

از زبان بلبلان ، بشنیده ام

از تو این نیزارها پر شکّرند

از تو این دردانه ها پر گوهرند

ساحل آرام و موج بیقرار

بر لب دریای دل شد ماندگار

بی تو این تصویرها یک سایه اند

گر نباشی تو همه بی پایه اند

بی تو این دنیا تماشا خانه ایست

عاقبت ، مخروبه ی یک خانه ایست

نام تو سرلوحه ی سبزینه هاست

" شرح صدر" سینه ی بی کینه هاست

ریشه ها در باغ تو سیراب شد

شاخه ها و ساقه ها پر تاب شد

با تو باغ زندگی گشته قشنگ

سبزه در سبزه نماید رنگ رنگ

شرح و تفسیری نگیرد از بهار

این " من" پتیاره ی بس نابکار

قامت گلدسته ها در بوستان

شد خمیده در نگاه دوستان

با سرانگشت تحیر مانده ایم

در رهت افتاده و درمانده ایم

عنکبوتی رخنه در کار تو کرد

از قضا خود را گرفتار تو کرد

خویش را در خویش زندانی نمود

از ورای پرده دربانی نمود

می تنید او تار در اطراف خویش

دام ها می بافت در اکناف خویش

آنچه او می کرد با خود با شعور

راهبندی بود بی مرز عبور

با ظرافت های مصنوع خیال

عنکبوتی گشته این "من" تا به حال

بر مدار هیچ می چرخم چنان

تا نبینم بی تو خود را در میان

هر چه مخلوق تو باشد در جهان

حکمتی دارد برای مردمان

دانش ما در کتاب و دفتر است

بی عمل خود مایه ی دردسر است !!

حکمت تو چشمه ی جوشان عشق

در عمل گردیده دست افشان عشق

آب و باد و خاک سرگردان تو

در زمین و آسمان حیران تو

ما سحرگه با صدای عندلیب

سر به تسلیم تو آریم ای حبیب

ریزش باران زیبای بهار

درس و بحث ماست در هنگام کار

زاهد ما ترک دنیا می کند

چشم بسته ، خویش بینا می کند !

گر که پیش آید زمان آزمون

در عمل ، با آنهمه علم و فنون

می پذیرد حضرت سبحان از او ؟

درک و فهم حکمت قرآن از او ؟

نمره ی این امتحان معلوم نیست

بر کسی معلوم ، این مکتوم نیست

ذات حق کتمان کند بس رازها

بی صدا می سازد او بس سازها

باش در سیر و سلوکی رستخیز

در نگاه این و آن باشی عزیز

در مسافرخانه ی دنیا چرا

خویش را دادی به دست ماجرا

کاروان زندگی در حرکت است

با خدا در حرکت و با برکت است

رشته های دوستی پوسیده شد

حرف ها در پرده و پوشیده شد !

در کنار هم نمی گیرد قرار

آدمی در عرصه های کارزار !

دشمنی ها حیله ی اهریمنی ست

افتراق مردمان ما و منی ست

این "من شیطان" ز خود بیرون کنیم

یکدگر را لیلی و مجنون کنیم

ورنه در غرقابه های هولناک

غرقه میگردیم و در آخر هلاک

ای خدا ای  داور بی داوران

ای پذیرای همه  بی  باوران

داوری کن بر دل  بی داورم

جز تو  را  باور ندارد  باورم

باورم کن  تا  برویم  هر زمان

سر بر آرم از زمین  تا  آسمان

سبز گردم در دو چشم مردمان

پرده پوش قهر و خشم مردمان

گل شوم در بوستا ن زندگی

از برای  دوستان   زندگی

خاک باشم تا برویم رنگ رنگ

از درونم سبزه ، گلهای قشنگ

تا بیابم سّرِِ تشریف حضور

تا نبینم مانع مرز عبور

گر حضوری خواهی ای مرد درست

باید از دل باید از جان دست شست

جان و دل را دادم از روز نخست

تا درونم شاخه سبزی برست

شاخه سبزم سوی افلاک شد

ریشه وا مانده ام در خاک شد

پای در گل دستها بر آسمان

هستی ام در قید و بند آب و نان

شاخه ها سبزند اما سر به زیر

ریشه ها در آب و گل گشته اسیر!

جان و دل پرواز کمتر می کنند

بال و پر در جای دیگر می زنند!

ای همه اطوار در میزان تو

اینهمه مخلوق گرد خوان تو

در حضور تو چه بی بال و پرم

در قفس در قید و بند  دیگرم !

بند های رشته در اطراف جان

در دو رنج و زحمت این مردمان

مردمان ای مردمان ای مردمان

ای همه با هم مراد این بیان

محرمی  خواهم  بر آرم ناله ای

نا له ای از سینه  پر مایه ای

سینه ام ویرانه بس رنجهاست

و در این ویرانه پنهان گنجهاست

سینه ام ویرانه رنج شماست

گنج آن گنجینه گنج شماست

رنجتان را تا پذیرا گشته ام

گوشه ای بگزیده تنها گشته ام

حاصل تنهایی و رنج درون

غرقه گشتن ، غرقه ، در دریای خون

با دل سودایی ای بس کارها

میشود در زندگی پیکارها

حاصل پیکارها تنهایی است

زندگی در گور ناپیدایی است

دانه در گور است گور خاک و گل

پس بر آرد سر بر افلاک از جبّل

دانه گشتم دانه در گور تنم

تا پدید آمد از آن این خرمن ام

آسمان دل چو باریدن گرفت

دانه در من میل روییدن گرفت

دانه ای میباش در بطن وجود

دانه ای شایان تکریم و سجود

رهنمون عقل دور اندیش ها

رهنمون نوش ها و نیش ها

تا بیابی رمز و راز اتحاد

اتحاد دانه در بطن و نهاد

ما در اینجا بهر توحید آمدیم

عهد بسته بهر توکید آمدیم

تا نگردی پایبند اتحاد

کی رسی در ماورای اجتهاد

آب و باد و خاک و باران در زمین

رهنمون گشتند بهرت نازنین

در گریز از وحدت این آب و خاک

میشود در زندگی اندوهناک

میشود اندوهناک کار خویش

پای تا سر تار و پودش ریش ریش

میشود موجود  درهم برهمی

با مزاجی بی ثبات و دمدمی

این وجود ما که سازی خوش صداست

پرده های آن بصد شور و نواست

زخمه زن بر تارهای ساز خویش

تا به زیر بم شوی دمساز خویش

تا به زیرو بم نگردی آشنا

کی برد بیگانه ره سوی شما

بارگاه ودرگه بیگانه باش

بر سر آشفته او شانه باش

تا بجوید رازو رمز اتحاد

تا شود دردانه در بطن ونهاد

تا بگیرد رشته پیوندها

تا شود دلبسته لبخند ها

بگسلد از دیو بد کردار خویش

پاک گردد از کف پندار خویش

آنکه یادش میشود آرام جان

او پذیرای همه بیگانگان

آنکه چون می خوانمش می خواندم

گر نخوانم ، باز او کی راندم

زشت و زیبا بر درش رو آورند

در نهان خویش او را باورند

از جدایی ها چه حاصل میشود

از گسستن ها چه کامل  میشود ؟

جمله ذرات عالم با هم اند

گاه در زیرند و گاهی در بم اند

این طبیعت درس وبحث ما بدان

حاصل آن کوشش است آرام جان

خرمی باغ و این دشت و دمن

حاصل سر سبزی این انجمن

ساحل دریا و آن خیزابها

صورت زیبای این گردابها

آفتاب و چلچراغ آسمان

در شب مهتاب و صد ها کهکشان

کوها و صخره های استوار

دشت و صحرا و نمای کوهسار

برف و باران زمستان و بهار

گردش موزون این لیل و نهار

آن سکوت مبهم دشت و کویر

اینهمه آهسته در آهنگ زیر

با تو گوید روز و شب در پرده ای

پرده ای در پرده پرورده ای

این جهان یک واحد است و یک زبان

از یکی چیزی مجو الا همان

کثرت از چشمان ما خود منشعب

گشته ، خود رازیست مبهم ای محب

مردم چشمم که جای مردم است

عالمی پیچیده و در آن گم است

مرکز پرگار این چرخ فلک

نقطه بسم الله است هان ای ملک

غفلت از این نقطه و این اتفاق

نیست چیزی جز نفاق اندر نفاق

گوشه ای گر ناله ای خیزد بدان

لاجرم این ناله پیچد در جهان

باز باید کرد باب اجتهاد

با کلید رمزو راز اتحاد

جهد ما را گر نخواند هیچکس

داروی مرگ است و ره بند ِ نفس

بار الها گردنم در بند توست

گریه هایم حاصل لبخند توست

گاه می خندم چو در بند توام

گاه می گریم چو لبخند توام

تو چه میخواهی زما جز جزر و مد

تا نخواهیم از کسی جز تو مدد ؟

اختیار ما چه باشد زین قرار

جبر تو خود چیست در این اختیار ؟

یاد ما باشد رخ زیبای تو

بر تن ما خلعت دیبای تو؟

پاسبانی باشد این وجدان ما

روز و شب در پرس و جو از جان ما

عقل ما در چار راه معرفت

خود نمی داند نشان مصلحت

ما اسیر عقل و وجدان خودیم

روز و شب محدود میدان خودیم

روز و شب در فکر بردو باخت ها

یا پریشانیم خود در ساخت ها

من کیم ، خود لاجوابم  لا جواب

پاسخم اینست یک قطره حباب

لحظه ای چون خیزم از دریای آب

نیست گردم از شعاع آفتاب

نیستی ، معلوم این عقل و خرد

نیست معلوم از عداد این عدد

آه از جهلی که همراه من است

علت و ایجاد این آه من است

مبدا ایجاد این هستی تویی

علت این ساغر و مستی تویی

پیش از این آغاز باز آغازها

از عِداد رازها خود رازها

اینهمه بندی که اطراف من است

لاجرم  اطراف  و اکناف من است

عنکبوتم عنکبوتم عنکبوت

حضرت سبحان و ، حی لایموت

" قل اعوذ " گویم  و" رب الفلق "

تا نیاندیشم به شرِ ما خلق

چشم زیبا بین بیاور شاد باش

کودک خود را ببین دلشاد باش

کودک ما همره و همراه ماست

خنده های این گه و بیگاه ماست

خنده اش برقیست در آیینه ها

در فراخ سینه بی کینه ها

کودک ما گر رصد گردیده بود

کهکشانی نور اندر دیده بود

آسمانی پر ستاره در درون

دارد این کودک ز دنیای برون

کی سر آمد داستان کودکی

قصه های دوستان کودکی

پتک وسندان است در تقویم او

قفل و زندان است در تکریم او

در سکوت و خلوت و رویای او

نیست جز کابوس "من" در جای او

در شب مهتابی اش رویا که نیست

کودکم می پرسد این کابوس چیست

ساز او خارج ز کوک افتاده است

ساغری بشکسته و بی باده است

با معلم دمخور و دمساز نیست

با خود و با خویشتن هم ، ساز نیست

ساحت مدرسه اش گشته خراب

در کلاس درس می بیند سراب

تخته  بی روح و بی حس کلاس

می نماید نقش و تصویری ز داس !

کودکت را در درون گهواره باش

در شب تاریک او مهپاره باش

عشق ، دمسازاست و با او سازگار

حی سبحان عاشق است بر این نگار

تارهای عنکبوت ما و من

میدهد او را به دست اهرمن

ای خدا ای پاسدار کودکی

از تو زیبا، کی پدید آید بدی

در نگارستان عالم پایدار

ماند این کودک ز ما خود یادگار

در نگاه کودک معصوم ما

نیست رنگی جز همان رنگ خدا

این کژی و این مژی مخلوق ماست

این سیاهیها بدور از کبریاست

او جمیل است از جمال خود دمید

در جهان زیبایی آمد زو پدید

چونکه زیبایی پدید آمد از او

چشم ما از نور او شد کور سو

چشم ما در آفتابش ننگرد

کی تواند در جمالش بنگرد ؟

نور و ظلمت در حقیقت خود یکیست

فهم ما از فهم آن خود اندکیست

بحث هستی کن ، درآ  از نیستی

گر نباشی جاودان پس کیستی ؟

پیش از این آغازها خود بوده ای

بوده ای ز آغاز در یک توده ای

چونکه آغازی ندارد این جهان

پس تو بی پایان بمانی جاودان

جان ما نشئت گرفت از جان او

زین سبب آغاز و انجامی مجو

ساغر ما از شراب او پر است

ساقی او باشد و با ما دمخور است

جام ما ، گر خود تهی شد از شراب

باز میریزد در آن ، تو، رخ متاب

جسم بیجانی اگر مستور شد

در کفن پیچیده و در گور شد

دانه ای باشد که پنهان گشته است

بی گمان درخاک ، او جان گشته است

پس بروید در هوای دیگری

سبز میگردد به جای  دیگری

در تصور ناید این افسانه چیست

این شراب و ساقی میخانه کیست؟

روز و شب این جام ها پر می شود

بار دیگر خالی از دُر میشود

ناله مستانه ما بهر چیست

ساقی میخانه ما کیست ، کسیت

او چه میخواهد از این پروانه ها

یا ز اشک شمع جمع خانه ها

عاشقان در عرصه پیکارها

میروند آخر به روی دارها !

شیرها در بند و زنجیر و رسن

روبهان آزاد در دشت و دمن !

عنکبوتی در درون تارها

میشود زندانی خود بارها

بلبلان خود در قفس گشته اسیر

مرغ عشق از جان خود گردیده سیر!

لاله های داغدار عزلت گزین

گوشه صحرا در آهنگی حزین

داس ، می چیند بُن آن ریشه را

تیشه گردن میزند اندیشه را !

این جهان ویرانه ما و شماست

عاقبت در بستر آتش رهاست

آتشی کز آسمان می آید او

اخگری سوزان شود بی گفتگو

آدمی انگیزه این آتش است

کودکش محو جمال مهوش است !

در درون ما دو ضد شد پایدار

پاسبانی تو بر این دو ضد گذار

این دو ضد خود شاخه های یک درخت

باشد از یک ریشه در تو نیکبخت

شاخه ها ی یک درخت بارور

مختلف باشند گاهی خشک و تر

وای از آن روزی که خشکد ریشه ها

بارور کِی گردد این اندیشه ها ؟!

ریشه های اتفاق و اتحاد

گر بخشکد ، بسته باب اجتهاد

معنی توحید این باشد عزیز

هر چه ناپاکیست آن گردد تمیز

گر چراغ خانه ای خاموش گشت

هان نشاید کور در غفلت نشست

چشم یکتابین همیشه باز باد

در ضمیر کودکش گر نیست باد

باد مغروری ز جنس آتش است

صفحه پندار خودبین  پر خش است

عالم از این خود پرستی شد خراب

عالِم از خود بینی خود شد کباب

آنکه در دنیای خود غوطه ور است

در جهان معرفت " دربدر" است

مهر تاییدی که زد بر خویشتن

بسته شد بر دست و پاییش این رسن

گنجها را یاب در اطراف خویش

در درون مردمان دلپریش

مردمان گنجینه این گنجهاست

گنجها پنهان درون رنجهاست

باش در خلوت رصد کن رنج ها

تا بیابی نقشه های گنجها

راز توحید ار بدانی بیش و کم

ملتهب می گردی آخر دم به دم

در صف این مردمان باش ای عزیز

تا ستادی برگزینی خود ، تمیز

کاخ ها کوخ است نزد عاشقان

عاشقی را پیشه کن تو در جهان

ورنه از بالا به زیرت آورند

عاشقان ، این مردم خوش باورند

مردمان آیینه های با صفا

بوده اند زآغازها  تا  انتها

مخلص این مردمان شو ای عزیز

تا شوی آگاه از هر خرد و ریز

عاشقان موجند در دریای غم

در خروش و در ستیزند دم به دم

آسمان چشمشان طوفانی است

خشمشان براهرمن طولانی است

عاشقان شمشیرشان گر تیز شد

کاسه های صبرشان لبریز شد

باغ را با آتش سوزان خشم

سوخته ، خود آشکارا پیش چشم

عاشقان متحد در کارها

رهنمای خوب خوش رفتارها

راز توحید ار بدانی بیش و کم

ملتهب میگردی آخر دم به دم

هر که بر بام بلند عشق دید

زندگی را دور از دیو پلید

شاخه ی سبزیست در باغ وجود

پر بر و بار است او بهر سجود

کودک خود را نوازش می کند

بر مدار عشق نازش میکند

ناخدای کشتی ایمان خویش

میرسد بر ساحل وجدان خویش

اختیار و جبر این نام آوران

چون شعاع آفتاب خاوران

چشم یکتابین دلیل راه هاست

دیدبان درد و رنج و آه هاست 

مذهب ما مذهب آیینه است

پیش هر رویی به دور از کینه است

باش چون آیینه پیش مردمان

با صفا ، بی کینه و آرام ِ جان

هر کسی در تو ببیند روی خویش

پی برد بر طبع و خلق و خوی خویش

شانه بردارد به پیش روی تو

خود کند شایسته و نیکوی تو

با تو کِی آشفته گردد خیره سر

گرچه باشد پای تا سر شور و شر

در تو میگیرد نشان از رنگ ها

دور از اندیشه ی نیرنگ ها

تا که بگزیند برای خود رهی

تا بیابد راه ِ خوب ِ فرّهی

ای خدا آیینه ام کن با صفا

پیش روی هر که می جوید تو را

ای به چشم ما سراپا غرق ناز

ای درون ِ دیده ی اهل نیاز

ای تو آگه از همه پیوندها

نکته ی سربسته ی لبخندها

چشم را بر درگه تو دوختم

هر چه دانستم ز تو آموختم

در نگاه ما تو تنها بوده ای

روز و شب در خلوت ما بوده ای

با تو گفتم رازهای سینه ام

از درون سینه ی بی کینه ام

با تو در شبها چه حالی داشتم

یک جهان خواب و خیالی داشتم

خواب می رفتم که بینم روی تو

تا بیاویزم به آن گیسوی تو

وه چه بیداری خیال انگیز بود

ساغر چشمم ز تو لبریز بود

وهم و پنداری ، خیالی ، سایه ای

پیش روی ما نمای هاله ای

کاش در ژرفای این آیینه ها

در نگارستان این بی کینه ها

فهم ما شایسته ی تصدیق بود

عقل ما سر در خورِ تحقیق بود

هر چه می بینم در این آیینه ها

در نگارستان این دیرینه ها

انعکاسی از رخ دلجوی توست

جلوه ای زیبا ز خلق و خوی توست

من در این آیینه ها حیران شدم

خود شکستم ، عاقبت ویران شدم

از پریشانی به پیدایی نور

روز و شب پنهان و در خود ناصبور

ناصبورم ناصبور از هستی ام

وارهانم از همه بد مستی ام

رشته های تار و پودم را دو ضد

می شکافد گاه می بافد به جد

چون حبابی از کفی بی اختیار

می روم بالا نمی یابم قرار

با خیال تو قرار ما کجاست

جایگاه ما ، مدار ما کجاست

روز و شب حیران و ویران توایم

و به خود نابرده ره  آن ِ توایم

کاش با لبخند ها فهم ِ درست

عشق می گردید ، از روز نخست

عشق بر گلدسته های این وجود

بانگ بیداریست از بهر سجود

سجده گاه عشق ، این محراب ماست

جایگاه این دل بی تاب ماست

سر فرود آورده باشد سرفراز

در نگاه عاشقان و اهل ناز

در سکوت و خلوت شبهای خویش

می دمد جانسوز او در نای خویش

پر ترنم می رود تا کوی دوست

پر تبسم همچو خلق و خوی دوست

از شراب ساغر آن مه لقا

مست میگردد به دور از چشم ها

مست ِ لایعقل جنون آمیز شد

در کف میخانه حلقاویز شد !

آتش عشق ار بسوزاند کسی

شعله ور میگردد او در خود بسی

آنکه با دست خدا پیمانه شد

مستی آور ساقی میخانه شد

باغبان ریشه ها و ساقه هاست

ساربان کاروان ناقه هاست

مطرب پیدا و ناپیدای ماست

شادی افزای دل شیدای ماست

چون دل آیینه در قید شماست

باصفای خویش همچون کهرباست

در تنور سینه رقص شعله بین

سرکشد این شعله تا عرش برین

آنکه با لبخند عشق و دوستی

می کند از ساده لوحان پوستی

در طریق معرفت خیره سر است

از نگاه مردمان شور و شر است

خلق و خوی و طبع او اهریمنی ست

پای تا سر هیات اش ما و منی ست

بر بساط دل رجزخوانی چرا

پیش اهل دل گرانجانی چرا !

عشق سودای جنون آمیز گشت

بر صلیب و دار، حلقاویز گشت !

در کف تدبیرها شد منفعل

گشت او بی گاه ، رنگ آمیز ِ دل

دل که با تدبیر رنگ آمیز شد

عاقبت او بنده ی هر چیز شد

آتش امیال آن شهوت پرست

دام ِ دل گردید و دل از آن نرست

آدمی در چنبر امیال خویش

ملتهب میگردد از اندازه بیش

آسمان عشق طوفانی شود

از قضا رعدی و بارانی شود

سینه ای خواهم بگویم شرح آن

پرده بردارم ز شرح و طرح آن

با نگاهی زابتدا مجنون شدم

چشم لیلی دیدم و افسون شدم

در سرم اندیشه ای دیگر نبود

عشق آمد ، زود ما را در ربود

در ربود از عقل و تدبیر و خرد

پس ندانستم کجاها می برد

چشم بگشودم ندیدم خویش را

جای پای عقل دوراندیش را

آمدم از بطن این مادر پدید

چشم من جز عشق چیزی را ندید

رهنمودم کرد بر راهی درست

از دلم یک شاخه ی سبزی برست

پر بر و بارم نمود آن باهنر

افسری بنهاد از گلها به سر

آتش امیال خاکستر نمود

برد دل را عالم کشف و شهود

پس برآمد آفتابی در دلم

فارغم گرداند از آب و گلم

نردبانی گشت از بالا به زیر

زیر و بالا برد اما حیف ٬ دیر !

برق چشمان خمار دلبران

می برد دل را کران تا بیکران

در تنور سینه های رازدار

آتشی شعله ور است ای بی قرار

بر سریر عشق تا بنشسته ایم

از خود و از خویشتن ، ما رسته ایم

پر ترنم باش آهنگی بیار

خود ، برایم  بربط  و چنگی بیار

با دل افسرده ، سازت ساز نیست

زخمه ات بر سازها دمساز نیست

ناله ی افسرده پژواک دل است

چون اسیر و بنده ی آب و گل است

با شکوفایی ِ دلها رستخیز

آه ، کِی میگردد این دنیا تمیز ؟! ( ۱۷۷۰)





نويسنده : روشنگر