( آیینه های منفعل )
( دفتر اول )
(6)
یک تبسم از رضامندی بیار
تا شوی شایسته ی درگاه یار
عقل در تفسیر لبخند درست
ناتوان گردیده از روز نخست
فهم ما از عشق ، گاهی اندک است
گاه از لبخند ما خود منفک است
در مرام عشق و لبخند و جنون
فهم اندک مایه ی سیلاب خون
عشق شمشیریست ، باشد در غلاف
تا برون آری تو آنرا در مصاف
در مصاف دیو بدکردارِ خویش
وارهانی خویش از پیکارِ خویش
سجده کن بر درگه و درگاه عشق
جان بده خود در ره و در راه عشق
زندگی سبز است با عشق ای رفیق
باش عاشق بر همه چیز ای شفیق
رهنمای جمله ی پیوندهاست
درخور سررشته ی لبخندهاست
هرچه می بینی بر این دشت وجود
جملگی ازعشق هستند در سجود
ای خدا ، شمشیر عشقم تیز کن
در جهان ِ عاشقی خونریز کن
با اذان عشق بیدارم نما
دستگیری کن تو ما را ره نما
سینه ام چون کوره آتشخیز شد
شعله ی این کوره تیز تیز شد
لاله های سرخ صحرا و دمن
عاشقان کشته ی درد و محن
خاطرات تلخ دلهای کباب
یادگار مانده ی فصل شباب
فصل زیبایی که با آهنگ ما
شد پریشان خود ز صلح و جنگ ما
روزگاران گر به کام ما نگشت
لحظه ای با شادمانی ها گذشت
یک تنفس بود ایام بهار
عمر ما ، در گردش لیل و نهار
بر در و دیوار متروک زمان
نقش بسته این تنفس بی گمان
برگ زرد و خشک باران دیده ای
شبنم صبح بهاران دیده ای
فصل دلتنگی پاییز و خزان
بوده ای در معرض بادی وزان
کشتی اندیشه را با ناخدا
برده ای تا ساحل خوب خدا
در تکاپو بوده ای خود صبح و شام
در رهت گسترده گردیدست دام
رشته های دوک گردون خیال
پنبه شد افسوس ، با این قیل و قال
سر برآورد از درون مردمان
اژدهایی ترسناک و بدگمان
رشته های دوستی از هم گسست
دوستی از دوستی طرفی نبست
بانگ نوشانوش ِ آن مِیخانه ها
از صدا افتاد با پیمانه ها
سرکه ها در خمره ها تبخیر شد
ساقی مِیخانه از جان سیر شد
خوشه های نارس انگورِ تاک
چیده شد بی وقت ، ای اندیشناک !
باغ و راغ و دشت و صحرا و دمن
پایمال و پایکوب اهرمن
کشتی ایمان ما در گل نشست
ناخدا غمگین به سوک دل نشست
عشق درمان دل بیمار ماست
منشاء اندیشه ی پیکار ماست
ناخدا عقل است و در گرداب ها
کِی رهاند از کف غرقاب ها
آدمی از خود نمی آید برون
چهره ای دارد به ژرفای درون
چهره ای دارد به زیر زیرها
منشاء تدبیر و بس تفسیرها
نقطه ی پرگار این چرخ فلک
باعث اندوه و رشک آن ملک
گشته خونریز از پی پیکارها
برده او سرها به روی دارها
تا نتابد عشق بر جانش ، کجا
ره برد در خلق و خوی مصطفی
خلق و خوی آن گزیده مرد دین
خود شعار مردم اهل یقین
مصطفی غواص دریای دل است
او وجودی برتر از آب و گل است
باش در دین پیرو آن مصطفی
آن گزیده که گزیده مرتضی
مرتضی تفسیر عشق و راستیست
تا ابد ضد کژی و کاستیست
فهم دین را عشق باشد رهنمون
فهم اندک مایه ی سیلاب خون
دین شناس از عشق تفسیری بیار
از جهان دل تو تدبیری بیار
کار دین تفسیر نیکو بودن است
در عمل تدبیر نیکو بودن است
گردش پرگار باشد کار دین
بر مدار عشق میگردد یقین
مرکز پرگار ، وحی منزل است
وحی منزل گوهر جان و دل است
دین نمای یک جهان بی مثال
که نگنجد در کف وهم و خیال
همچو مروارید باشد در صدف
عقل در کردار با او چون خزف
تو صدف ، دین در تو مروارید تو
حسن مروارید رخشان دید تو
دین عمود خیمه ی اندیشه شد
در بسیط جان ما خود ریشه شد
راز دین آن جوهر جان و دل است
نشئتی بالاتر از آب و گل است
جان تو دریاست مرد ناشناس
دین خود را در کف دریا شناس
موج هایی از تو خیزد تا به اوج
در کف دریای خود ، هستی چو موج
ریشه ی دین حاق حاق جان ماست
گوهر گنجینه ی ایمان ماست
جستجویی کن تو در ایمان خویش
تا بیابی جان جان جان خویش
در کف دریای ژرف ژرف تو
چشم اندازیست قدر ظرف تو
آدمی یک جوهر پر مایه است
چون چراغی در محاط سایه است
سایه ی اندیشه های بی شمار
سایه های یک شعور پر شعار
آرزومندی که در ژرفای خویش
تار و پودی دارد اما ریش ریش
از عفونت سر برون آورده است
غرق خون بود است و خون آورده است
از درون ظلمت چاه درون
سر برون ناورده ، گردیده زبون
ماسوی الله آخور سر درخور است
دین چه دارد آنکه سر در آخور است
عشق از بالا بتابد تا به زیر
همچو خورشیدی که باشد دستگیر
دستگیر دانه های زیر خاک
رهنمای ریشه های رازناک
زینت گلزار دنیای دنی
در جهان دل نباشد ماندنی
رنگ و بوی گل نشاط انگیز شد
در کنارش خار چون خونریز شد ؟!
عندلیب از عشق گل شد سینه چاک
فکرتش از خار شد اندوهناک
نیش و نوش و زخم و مرهم با هم اند
در طریق زندگی بیش و کم اند
آنکه با یارش دمی آمیخته
در فراقش گاه اشکی ریخته
آن بر شیرین صبر تلخ دوست
چون سرابی چشم اندازش نکوست
در نشیب و در فراز و در فرود
همدم مرگ است ، گر دیر است و زود
فصل سرد است و بهار خرمی
هان ، بیاور همرهی و همدمی
شبنم اشکی ز رخسار گلی
می چکید اندر فراق بلبلی
این میان زاغی دگرگون حال شد
لاجرم سرگرم قیل و قال شد
چونکه شد از ظن خود پر التهاب
در بر گل رفت و شد پر پیچ و تاب
نقش بلبل بود در غوغای او
در سرش اندیشه و سودای او
با خیال خویش طنازی نمود
پیش گل اندیشه ی بازی نمود
تا در آغوشش بگیرد ملتهب
تا مگر خود را کند با او محب
از دمش گل مرد چون افسرده گشت
کم کمک از صحبتش پژمرده گشت
زاغ بر بطلان خود شد پایدار
گل فراز ساقه حلقاویز دار
آن سیه روی و گرفتار هوس
این گل پژمرده افتاد از نفس
هر یکی در فکر و در اوهام خویش
غرقه در اندیشه های خام خویش
شرح این بازیچه های خوب و بد
شرح کشافیست خود ، با شدّ و مد
بی ثبات است از برای کارها
این جهان ، خود آزمودم بارها
من در این آیینه ها حیران شدم
خود شکستم عاقبت ویران شدم
نقش پرداز خیالاتم کنون
روز و شب سرگرم حالاتم کنون
در سرم اندیشه ی فرجام هاست
در دلم غوغای ننگ و نام هاست
بر در درگاه دلهای کباب
منفعل گشتیم با صد پیچ و تاب
کار ما آیینه های منفعل
پرده برداریست از اسرار دل
ای خدا از غیر تو ما رسته ایم
با تو ما قول و قراری بسته ایم
غیر تو ترکیبی از اوهام هاست
نقش خوشرنگی ز بند و دام هاست
پای ما در بند این اوهام نیست
همره اندیشه های خام نیست
" قل هو الله احد " آهنگ ماست
روز و شب در پرده های چنگ ماست
ضد این آهنگ خوب و ماندنی
ساز بدآهنگ دنیای دنی
" تعرف الاشیاء باضدادها "
پرده بردار است از این ماجرا
حاصل برداشت های نادرست
از سر اندیشه های سست سست
ناهماهنگیست در رفتارها
علت و انگیزه ی پیکارها
آسمان زندگی طوفانی است
علت آن جهل و بی ایمانی است
ظلم و جور و جنگ و بیداد و ستم
شعله ور گردیده در ما دم به دم
آدمی در پرتو ایمان خویش
ره برد در وضع بی سامان خویش
جهل آدم در شعاع نور حق
می فتد از پا و گردد بی رمق
جهل ما خفاش تاریکی پرست
از شعاع نور بینش خود برست
دانش و بینش اگر توام شوند
همصدا در پرده زیر و بم شوند
بر مدار عشق گردد کارها
متحد چون نقطه ی پرگارها
ورنه دانش خود به تنهایی ضعیف
میشود یک جسم بیمار و نهیف
بینش ما بر مدار نور حق
آفتاب روشن " رب الفلق "
ما مقیم آستان دل شدیم
نقشی از ترکیب آب و گل شدیم
ما شراب کهنه ی خمخانه ایم
تا ابد در بند صاحبخانه ایم
مستی آور گشته از روز الست
عهد و پیمان را نمی باید شکست
ما غبار درگه عرفان شدیم
ناخدای کشتی ایمان شدیم
در جهان دل بیا پرواز کن
عقده هایت را بیا و باز کن
در جهان دل تو با پرواز خویش
می رسی بر درک و فهم راز خویش
خانه ی دل گنج پنهان تو شد
جایگاه دُر و مرجان تو شد
روز و شب این خانه رُفت و روب کن
از حسد از کینه پاک و خوب کن
تا ببارد زآسمان چشم تو
ابر رحمت ، اشک دور از خشم تو
خشم تو آن آتش پنهان تو
که زند بر خرمن ایمان تو
وای از این آتش خشم درون
شعله ور گردیده تا مرز برون
شعله های سرکش پیکارها
حاصل خشم است و بد کردارها
در قفس ، حیران این آب و گلم
از نفس افتاده این مرغ دلم
بال و پر با ذکر یاهو میزنم
نغمه ها در پرده با او میزنم
آتشی در خویشتن افروختم
دست آموزش چو گشتم سوختم
خاک درگاهش شدم روز نخست
تا که از من شاخه ی سبزی برست
چند روزی چون غبار درگهش
گشته ام سرگشته ای اندر رهش
در شعاع آفتاب روی دوست
هرچه می بینم ز اطوارش نکوست
ای ز خود برگشته ، گشتی منجلاب !
خیز بردار و تو دریا را بیاب ... ( ۱۸۹۶)
( پایان دفتر اول )
نويسنده : روشنگر