وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1390
آیینه های منفعل ( دفتر دوم ) 1

( آيينه هاي منفعل )  

( دفتر دوم )

( ۱)

بردميد از مشرق جان آفتاب

شب ، كنار چشمه ساري ماهتاب

اشك در چشمان ما خشكيده شد

كهكشاني از ستاره ديده شد

هيمه ها از شعله هاي خشم ما

سوخت تا پر نور شد اين چشم ما

هيمه هاي خشك باغ و بوستان

مانع ديدارهاي دوستان

باغ و بوستان است اين جان و دلم

سبزه روييد است از آب و گلم

بر لبم لبخند اين گلها ببين

آفتاب مهر از روي يقين

تا دلم از نور حق پر نور شد

ديده ي خودبين من هم كور شد

خود نمي بينم چو من آيينه ام

باورت باشد كه من بي كينه ام

قلب ما آيينه ي نور خداست

منفعل از اوست ، او از خود رهاست

آينه چون مي نمايد روي تو

وقت تنهاييست او دلجوي تو

شانه تا با آينه دمساز گشت

راز و رمز عاشقي آغاز گشت

شانه زن بر گيسوي پر پيچ و تاب

آينه خود رهبر است و رخ متاب

آينه چون مي نمايد راست را

برملا مي سازد كم و كاست را

پس بيا در خويشتن انديشه كن

راه و رسم عاشقي را پيشه كن

چون بياموزي از اين آيينه ها

راه و رسم عاشق بي كينه ها

پس برويد در تو گلهاي قشنگ

شادمان باشي و هر دم شوخ و شنگ

چون مكدر گردد اين آيينه ها

پس برآيد آه ها از سينه ها

گر نباشد آينه تو كيستي ؟

در چه مي بيني چرا و چيستي ؟

جان پرتاب ار نبيند خويش را

خويش را در آينه ، تشويش را

كِي رهاند خويش از تشويش ها

بر ره و رسم مآل انديش ها

كِي زند بر روي خود او آب پاك

كِي رهاند خويش را از گرد و خاك

آنكه زيبا باشد و خوش خلق و خوي

آينه را مي نشاند روبروي

ما براي هم  چو يك آيينه ايم

گر كه اين باشد بدان بي كينه ايم

تو ببيني خويش را در ما و من

من ببينم در تو ، هم اين جان و تن

من ببينم در تو عيب و نقص خويش

تو ببيني در من ، زيبا رقص خويش

رقص هاي ما همان اطوار ماست

جلوه ي زيبايي از افكار ماست

پاك شو چون آينه تا بردمد

در تو جانم ، روح " الله الصمد"

اينهمه تشويش ها از بهر چيست

اضطراب ما بگو از بهر كيست

چونكه آيينه نباشد خوي ما

كس نيارد خويش پيش روي ما

گر نبودي آينه در پيش روي

هيئت خود را نكردي جستجوي

هيئت ما در جمال آينه

گشت پيدا از كمال آينه

آينه دل ، هان جمالش كبرياست

منعكس در آن ، كمالش كبرياست

آينه خود با صداقت پاك شد

رهنماي چهره ي افلاك شد

منفعل گرديد از رفتارها

تا كه شد شايسته ي گفتارها

انفعالي باش اي شايسته خوي

تا بيابي سّر خود بي گفتگوي

سّر ما خود در بسيط جان ماست

ژرفناي آن كمال كبرياست

ما همان آيينه هاي منفعل

كه مكدر گردد از اين آب و گل

بر دل آيينه ات زنگارهاست

آن غبارِ حاصل پيكارهاست

بر دل آيينه ها عشق ِ بتان

حك شد از آغازها تا اين زمان

پاك كن آيينه ي دل را ز خاك

تا دمد در جان تو آن روح پاك

چهره ها خود در بر ِ آيينه ها

پاك مي گردد به دور از كينه ها

چين زلف آن پري پيكر يقين

در بر ِ آيينه مي گردد متين

سرسراي كاخ هاي ملك دل

شد مزين زآينه ، اين آب و گل

آينه در حجله ي بخت بتان

مي نمايد جلوه ي تخت بتان

شانه ي مشاطه ي آن دلفريب

در بر ِ آيينه شد هان دلفريب

روزگاري من بهاري داشتم

نوجوان بودم نگاري داشتم

مي نشستم در بر ِ آيينه ام

مي كشيدم آه ها از سينه ام

سينه اي پر درد و پر رنج و عذاب

آهي از اين ملك و دنياي خراب

بر رخم اشكي ز حسرت مي نشست

از هزاران جلوه ي بالا  و پست

گفتگوها داشتم با خوي خويش

تا بيابم رهبر و دلجوي خويش

در جهان دل قرار ِ بي قرار

من نمي ديدم در آن نيكو بهار

چون نگار من در آن آيينه بود

جمله پنهان از من و از ديده بود

در دلم غوغاي دلهاي كباب

بر بساط  بربط و عود و رباب

بود برپا  با علمداري متين

با خيالي پخته از روي يقين

من در آن آيينه ديدم خويش را

از دل آيينه چيدم خويش را

در دل آيينه هاي باصفا

جلوه ها ديدم من از روي خدا

جلوه هاي عشق در آيينه هاست

جلوه هايي از دل بي كينه هاست

با دل آيينه پيوندي متين

بستم از آغاز از روي يقين

تا رهم هموار شد سوي خدا

از خود و از خويشتن گشتم رها

ارمغانم در كف آيينه بود

ارمغاني از دل بي كينه بود

آينه شد رهنمودم بارها

پاك بنمودم ز بد كردارها

در كف آيينه هاي باصفا

دور گرديدم من از رنگ و ريا

همنشين محفل گلها شدم

راست بودم من ، در آخر ، تا شدم

چونكه " ها " گرديدم از زنگارها

شد نمايان چهره ي دلدارها

آبياري شد دلم با اشك شوق

سبز شد در من نهال شوق و ذوق

ديده ام بينا شد از نور خدا

راه من از غير او هم شد جدا

در جدايي يافتم اسرار حق

در امان گشتم ز " شر ماخلق "

همنوا با او شدم در سازها

روشنايي يافتم  زآغازها

پرده هاي جهل و خودبيني كنار

رفت و يكباره بديدم روي يار

يار من در پشت آن آيينه بود

با منش زآغازها ديرينه بود

يافتم او را به خلوتگاه خويش

همنوا با خويشتن با آه ِ خويش

بود پنهان در پس گرد و غبار

پاك چون گشتم نمايان شد نگار

پاك شو تا بردمد خورشيد عشق

در دلت يكباره آن مهشيد عشق

اوج عرفان بر مدار فكر توست

حسن معنا در كلام بكر توست

با تو تصوير جهان شد منجلي

آشكارا گشت دنياي خفي

عرصه ي جولان سيمرغ خيال

در تو باشد ذات پاك ذوالجلال

آدمي مسند نشين عشق شد

در جهان او همنشين عشق شد

چون دلت آيينه شد روز نخست

عشق شد پيدا و خود را در تو جست

آنچه نازيباست از خود دور كن

ديده ي خودبيني ات را كور كن

چشم را بر درگه باري بدوز

چون چراغي از براي او بسوز

جوشن ايمان بپوش و تاخت كن

با براق عشق برد و باخت كن

عرصه ي جولان به اميد خدا

شد مهيا روز اول بهر ما

با نماز عشق از روي نياز

خويش را در كوره ي ايمان گداز

چونكه درها بسته شد بر روي ما

حق فرستد پيك خود را سوي ما

صبر را در كارهايت پيشه كن

در تكاپوها بيا انديشه كن

از تكاپوهاي بي حاصل چه سود

مرز نامرئي ست در بود و نبود

مسلخ جان را چه آسان مي رود

گوسفند آنجا شتابان مي رود

مي رود تا انتهاي نيستي

مرز نابودي براي نيستي

چونكه بي سر شد تكاپو مي كند

هر چه دارد در توان رو مي كند

وه چه افتاد از نفس آن تيره روز

آن چراغ نيمه جان و نيمه سوز

آينه جان در غبار وهم ماست

در غبار قيد و بند فهم ماست

بود را نابود پنداري بدان

تو عدم را بود انگاري بدان

آنكه بيدار است پنداري كه خواب

برده است او را به سرحد سراب

آنكه خواب است در همه عمر اي امان

خوب پنداري كه بيدار است هان

عالم از تفسيرهاي نادرست

چهره ي پاك حقيقت را نجست

آنچه در آيينه ي جان بنگرد

بر اساس دانش و عقل و خرد

نيك پندارد كه اصل ماجراست

آنچه او ديد است بي چون و چراست

اين جهان در آينه جان منجلي

گشته پيدا اصل آن باشد خفي

تو بگو ما در حقيقت كيستيم ؟

خود چه ميخواهيم بهر چيستيم ؟

كودكي از مادرش پرسيد و گفت

من كجا بودم بگو روز نخست ؟!

مادرش گفتا تو را من زاده ام

اي تو سرو ناز ، اي آزاده ام

بطن مادر جايگاه و منزلت

بود تا خود برگرفتي مرتبت

كودك از گفتار مادر سربزير

گشت و در انديشه ي خود شد اسير

چونكه او قانع نشد از مام خويش

خويش را افكند او در دام خويش

از پدر پرسيد و استفسار كرد

خويش را آماده ي گفتار كرد

آن پدر در چشم همسر خيره شد

با شكرخندي در اين انديشه شد

در نگاهش حيرتي افزون پديد

آمد و با حيله اي كودك بديد

گفت اي فرزند بودي پيش از اين

در نهاد ما و با ما خود قرين

نغمه اي بودي تو خود در ساز ما

گوشه اي بودي تو در آواز ما

مطرب ِ پنهان چو ساز ما بساخت

نغمه ات در پرده هاي ما نواخت

كوره ي جان را حرارتخيز كرد

آتش اميال ما را تيز كرد

جسم ما شد خم جوشاني ز مل

منفعل شد از شراب و شهد گل

ساقي آن مل را از اين خم برگرفت

جان ما را سوخت تا گوهر گرفت

گوهر رخشنده و زيبا تويي

جامه ي زربفت و آن ديبا تويي

كودك از گفت پدر شد خيره سر

جان او چو آتشي پر از شرر

گفت با اين گفته ها معني نشد

درك من از علم مستغني نشد

گفت در آيينه اي تصوير را

ديده اي ، وانه تو اين تفسير را

آنچه گفتي از دل آيينه بود

اين سخن در باورت ديرينه بود

چون تو خود واقف نه اي بر راز خود

كي كني با خود مرا دمساز خود

من نبودم يا كه بودم پيش ازاين ؟!

پيش از آنيكه شوي با من قرين

از عدم نايد يقين هستي برون

واقفم بر ذات خود در اندرون

اي پدر ، مادر چو كودك بوده ايد

با من آن ايام ، بي شك بوده ايد !!

بر درخت كهنه سال اين وجود

ما همه چون شاخ و برگش در سجود

تو يكي چون ساقه و من برگ تو

من سرآغازم  پيش از مرگ تو

از يكي دانه درختي بارور

گردد از دانه درختي پر ثمر

ما همه در باغ و بوستان وجود

يك درختيم از قضا بهر نمود

آنكه "حادث " را خود استدلال كرد

خويش را در پاسخ ما لال كرد

گر نبود و نيستي پس كيستي ؟

هستي ، كي آيد پديد از نيستي ؟!

بودم ، اين آغاز باشد اعتراف

كن تو بي زنگار در آينه صاف

چونكه كودك با پدر گفتار كرد

پس پدر از خويش استفسار كرد

حكمت محض است اين گفت و شنيد

خويش در آيينه بي زنگار ديد

بودم و هستم و خواهم بود آه

پرده ها بردار در خود كن نگاه

واي من ، اين راز نافهميدني ست

نغمه ها در ساز ما ناديدني ست

ذات سرمد آن خداوند كريم

گفت " بسم الله الرحمن الرحيم "

جمله ي عالم پديد آمد از او

بر درش عالم همه تكبيرگو

منشعب از ذات او گرديده ايم

خويش را در دامنش پرورده ايم

آمديم از او در اين عالم پديد

باز مي گرديدم در او ناپديد

قطره ي باران كه در دريا فتاد

گشت ناپيدا و خود را وانهاد

قطره ها از خيزش امواج بحر

شد همان سيلاب هاي بحر و بر

توده ي امواج و اين سيلاب ها

جملگي در گردش و در تاب ها

ابرها در آسمان ها شد پديد

شبنم و باران پر پيك و نويد

در نهايت بازگشت قطره ها

توده هاي پر تراكم ، ذره ها

مايل دريا و اقيانوس شد

در بر خورشيد يك فانوس شد

آه ، من بگزيده اي هستم از او

كي توانم گفت من رستم از او

گردنم در قيد و بند ِ بند ِ اوست

در حقيقت گريه ام لبخند اوست

جبر بودن اختيار از ما ربود

اختيار ماست تسبيح و سجود

گوسفندم در چراگاه خدا

چون ندانم چيست اصل ماجرا

ما نمي دانيم فردا بهر ما

جاذب و دافع چه باشد كهربا

در كدامين نقطه من خواهم غنود ؟

لحظه ي مرگم چه دانم از وجود ؟!!

گر كه باشم در سرم انديشه چيست ؟

گر نباشم ماجرايي هست ، نيست ؟!

در پس يك لحظه ي ديگر چه هست

كيست در انديشه ي بالا و پست

زندگي درياي پر شد و مد است

من نميدانم چه خوب و چه بد است !

خوب و بد را از كف وهم و خيال

گر ستانم مي شود وزر و وبال

از كف عقل مآل انديش خويش

گر ستانم مي شود آن ريش ريش

مصلحت را با ترازوي خرد

گر بسنجم آبرو را مي برد

از كف ايمان چو گيرم اعتقاد

انقياد است انقياد است انقياد

مي نشينم در بر ِ آيينه ام

مي كنم روشن تنور سينه ام

خيره در چشمان تصوير من است

عشق ، آنجا جمله تفسير من است

گويدم الكن كن استدلال را

كن رها اين بحث قيل و قال را

جامه ي گل پوش در باغ وجود

شو رها از قيد اين بود و نبود

از صداي بلبلي سرمست شو

نيست كن خود را و آنگه هست شو

نيست در درياي عشق سرمدي

هست با " يا مرتضي گو " يا علي

تلخ و شيرين است اين حلواي ما

جز خدا هم نيست در بلواي ما

هر چه مي بينم نماي روي اوست

سوسوي ما هم ، همه از سوي اوست

خوش به يادش باش با لبخند عشق

بنده ي او باش و گردنبند عشق

جستجويي كن دل ذرات را

كن رها بازي كيش و مات را

ذره اي در پرتو اين آفتاب

در شعاع نور او در پيچ و تاب

ذات ما چون پرتو و خورشيد اوست

در شب تاريك هم مهشيد اوست

اينهمه آيينه در ايوان عشق

رهنماي اوست در ديوان عشق

در بر پيكرتراش ملك دل

خيره سر افتاده اي در آب و گل

سرزمين دل پر از خاشاك شد

از صفا از جلوه پاك پاك شد !!

عشق در بند است با حكم خرد

از قضا بر قدر خود ره مي برد

من به چشم خويش ديدم عشق را

ژنده ، يك درويش ديدم عشق را

يك تبر بر شانه كشكولي به دست

بر سرش دستار بسته مست مست

با سلامي در درونم راه برد

جمله استدلال ما را كرد خرد

با تبر بت هاي ذهنم را شكست

دست و پايم را به آن دستار بست

با همان كشكول ما را تاب داد

ريشه ي انديشه ام را آب داد

هر چه در دل داشتم او بازگفت

از منش چيزي نمي بايد نهفت

بر همه سّر نهان آگاه بود

ملكت دل را تو گويي شاه بود

از خدا چون گفت و از اسرار او

خفته بودم پس شدم بيدار ِ او

چشم خود را خيره در چشمم بدوخت

با نگاهي آتشي را برفروخت

بعد از آن بيداريم ساعت شكست

وعده هاي طاعتم طاعت شكست

از تكلف شست ايمان مرا

زينتي بخشيد ديوان مرا

از شعور و شعر پر شد جان من

چون شكسته شد بن ِ دندان من

اشكم گند عفن را پاك كن

خويش را دستار پيچ و خاك كن

در پس دندان برويد نيش عشق

در پس آن نيش آيد نوش عشق

برشمرد او خود درشت از ريزها

گفته هايي گفت از شبخيزها

عشق جولان داد ما را در درون

كرد دل را غرقه در غرقاب خون

ديدم آن درويش را بس غرق نور

با سري پر از نشاط و پر ز شور

بر لبش نقشي ز يك لبخند بود

پاي تا سر در محاط قند بود

لحظه اي سالي گذشت از گفت ما

همره ما بود و خيز و افت ما

همره او اين زمان و اين مكان

گشت ناپيدا ز چشمم اين جهان

چشم بگشودم نديدم خويش را

خويش را و جمله آن درويش را

دربدر گشتم به پيدا و نهان

مرغكي بي آشيان در آسمان

بر بلنديها نشستم ، خاستم

عشق را در خود چه مي آراستم

ديده را بر ديده ي دل دوختم

آتشي افروختم خود سوختم

شعله ور گرديد در چشمم جهان

خود چه مي ديدم در آن سري نهان

در ميان آتش آن سوداي عشق

گشت پيدا در من آن غوغاي عشق

سوختم  افروختم  افروختم

وه چه مي افروختم تا سوختم

يافتم كانون ناپيداي خويش

در بر ِ خورشيد ِ جان افزاي خويش

با شعاع پرتو خورشيد جان

شعله زد بر اين زمان و اين مكان

آنچه ديدم در خود اين انديشه بود

با من آن درويش ِ صاحب پيشه بود

عشق و سوداي بتان و بت شكن

وه چه ديدم من چه گويم زان سخن

آزمودم عشق با افسونگري

جلوه گر در ديده ام شد دلبري

دلربا ، زيبا به چشمم جلوه كرد

با نگاهي عمق جانم رخنه كرد

با تب و تابي قرار از ما ربود

پاي تا سر پر نشاط و پر ز شور

او حرارت كيش و گرمازاي بود

شمع سوزاني كه پابرجاي بود

من شدم پروانه ي رقصان او

چونكه ديدم دم به دم نقصان او

در بر چشمم چنان بي تاب شد

پاي تا سر از برايم آب شد

شعله اش با خنده و با گريه بود

در بر چشمم جهاني مويه بود

در شب تاريك با وهم و خيال

وه چه مي جستم در آن نيكو مجال

شعله اي افروخت او در جان من

وه چه ويران كرد خان و مان من

چون شدم سرگرم آن زيبا صنم

آتشي بر خرمن ايمان زدم

سوخت در من هر چه خود آراستم

آنچه افزون مي نمودم كاستم

چون شدم حيران يك برق نگاه

ره نديدم ، واي افتادم به چاه

يوسف زيباي ما در چاه شد

چون برآمد لايق درگاه شد

آفتابم در پس ابري سياه

در پناه خويش او شد بي پناه

آن صنم بي عشق هم ، سويي نداشت

هيچ از خود رنگ يا بويي نداشت

آنچه او خود داشت در ذاتش نبود

گرمي اش چون گرمي آتش نبود

سايه اي از سايه اي از سايه اي

بود او خود با منش همسايه اي ...(۲۲۰)





نويسنده : روشنگر