دفتر دوم
(2)
آتش اميال ما را تيز كرد
جان ما را پاك آتشخيز كرد
ليلي ما بند اين مجنون نبود
سيرتش چون صورتش گلگون نبود
چون در آيينه بديدم روي او
بي خبر از خود شدم همسوي او
سوي او همچون چراغ مرده بود
آفتابم در دلش ره برده بود
ماهتابم را چو يك ابر سياه
تيره گردانيد او با يك نگاه
خويش را در خويش مي افروختم
از لهيب آتشي خود سوختم
شعله هايم از كران تا بيكران
سوخت از پيدا و پنهان در نهان
در من آن زيباي ققنوس خيال
خويش را خود سوخت با اين قيل و قال
ماند از اين ما و من خاكستري
آتشي پنهان به زيرش دلبري
بود پنهان از دو چشم تيره ام
در پس انديشه ي ديرينه ام
از دلم آهي برآمد سينه سوز
شب نمايان گشت در چشمم چو روز
بار ديگر چشم در چشمم بدوخت
عشق ، سرتاپاي ما را پاك سوخت
شد نمايان چون مهي در آسمان
پرتواش در چشم ما خود شد عيان
در نظرگاهم چو يك خورشيد شد
در شبم زيبا شد و مهشيد شد
روشني بخشيد ديوان مرا
چلچراغي گشت ايوان مرا
چون شدم بر آستانش خاكسار
در دلم روييد اين نيكو بهار
در خزانم فصل گرمازاي بود
شد يقين ام او كه بي همتاي بود
آزمودم عشق ، خود با خويشتن
دست و پايم بست با بند و رسن
دست و پايم بست با دستار خويش
كرد حيران او مرا در كار خويش
چون حقيقت ديدم از روي مجاز
عقده ها از پيش و پس گرديد باز
در لباس فقر ديدم خويش را
بر سرير سلطنت درويش را
چون گداي درگه باري شدم
عاقبت سنگين سبكباري شدم
عشق از سوداي ، كشكولش تهي ست
نيست در غوغاي ملك هست و نيست
با تبرزينش چو اين بت ها شكست
پس در ِ انديشه ام بر غير بست
بست با دستار پاي عقل را
اين عقال فحص و بحث نقل را
زندگي روييده شد در باورم
تا كه بي عشقم چه بي بال و پرم
كسوت عشق است بر اندام ما
تلخ و شيرين است او در كام ما
چشم را تا باز كردم ديدمش
زنده گرديدم چو بودم همدمش
با خيال خام و ميل بت پرست
مي توان بر پاي خود زنجير بست
دلبران با رنگهاي دلربا
جاذب دلهاي ما چون كهربا
سايه ي عشق اند در بود و نبود
در بر ِ چشمان ما خود رهنمود
جستجو كن اصل را درياب ، هان
فرع ، بيروني ست اصل آن نهان
در كوير خشك و گرماخيز ِ ميل
بارشي باريد و آن گرديد سيل
در مسيل بارش ابر خيال
منقلب گرديد در ما حال و بال
عشق در قاموس اين گفتار نيست
درخور و در شان اين رفتار نيست
دلبران چون همدم يك روزه اند
در تراوش رشحه ي يك كوزه اند
عشق درياييست خود در كوزه اي
تشنه نوشد بهره ي يكروزه اي
مخزن عشق است اين دكان ما
اين سفالين پيكر و اين جان ما
رشحه ي عشق بتان پاينده نيست
قلب ما زين رشحه ها آكنده نيست
ميل جوشاني ست در خم وجود
جوشش اين ميل ، در ما بهر بود
من چه مي دانستم از اين معرفت
تا نگرديدم قرين با اين صفت
با مجاز عشق عمر ما گذشت
عاقبت ته مانده اي در ما نشست
دُرد ِ مي در ساغر ما ته نشين
شد حقيقت فاش از روي يقين
اين جهان فرع است خود از ريشه اي
بي گمان گوياي يك انديشه اي
تا مجاز عشق را من آزمون
خود نكردم كِي شدم صاحب فنون
ليلي ما در محاط جان ماست
ما چو مجنونيم و ليلي هم خداست
اين بتان هم عاشق آن ليلي اند
در شمارش نامده چون خيلي اند
مي وزي همچون نسيمي يك دمي
همنشين با گل قرين شبنمي
در شبستاني كه نور آفتاب
پرتواش زيبا نمايد ماهتاب
جويبار عمر در سوداي عشق
مي رود با خيزش و جوياي عشق
عكس زيباي مه ِ در آسمان
جلوه گر در جويبار عمرمان
زابتدا شيداي اين مهوش شديم
خيره در آيينه ي بي خش شديم
مي نمايد آينه عكس بتان
بت پرستي بت پرستي اي فلان
بار ديگر ژنده آن درويش را
ديدم و پرسيدم اين تشويش را
گفت آگه نيستي من آگه ام
گاه گاهي در درونت چون مه ام
گفت نامم عشق شد در اين جهان
چون تهي گشتم ز خود گشتم عيان
من همان رندم كه كشكولم تهي ست
بر بساطم اين شكوه و فرهي ست
چونكه خالي گشتم از اين ماسوي
پس رهم هموار شد سوي خدا
پرتو آن آفتابم در شفق
گر نباشد آفتابم ، بي رمق
گرمي آن شعله هاي آتشم
خويش را تا دورترها مي كشم
من چو يك سوزم كه از سرما پديد
يا حرارت گشته از گرما پديد
آمدم در عرصه هاي اندرون
ساحت ام گاهي ست از دلها برون
ناله ام در سوز دلهاي كباب
در بسيط جان و در چنگ و رباب
بر بلندايي كه من استاده ام
شاهدي بر مدعاي ناله ام
من همان آواز ِ در ناي و ني ام
نشئه اي پنهان كه در ذات مي ام
ساغري بي مي كه مستي آورم
نيستم من ، ليك هستي آورم
من عصاي دست پيرانم كه سوز
مي برد تا انتهاي نيمروز
نيمروز عمر از كف داده اي
خونبهاي دلبر و دلداده اي
اين بگفت و از نظر شد ناپديد
ژنده آن درويش ، عشق ِ رو سپيد
اشك در چشمم نميگيرد قرار
بر مزارم بر مزارم بر مزار
بر مزار خويش مي گريم مدام
زخم دل از اشك گيرد التيام ؟!
مرده بودم پيش از اين ، در باورم
زندگي مي كردم ، خاكي بر سرم !!
زندگي خود يك حباب بسته ايست
خيزش موج ز دريا رسته ايست
اين جهان دريا و كشتيران تويي
ناخداي كشتي ايمان تويي
موج دريا بي امان خيزاب ها
لنگر و سكان و اين گرداب ها
رعد و برق و غرش طوفان و باد
برف و باران ها و سنگين گردباد
در كف ما نيست ، جبر است اختيار
هم در اين پيدايش اين كارزار
مرغكي پران شد از بامي بلند
رفت او در آسمان بي قيد و بند
با خيال خام درهم برهمي
همره انديشه هاي مبهمي
از توانايي خود مغرور بود
بر محيط و بر محاطش كور بود
هر چه مي ديد از فراز آسمان
در زمين كوچك بديد او بي گمان
رفت تا آن دورها شد ناپديد
در نظرگاهش دگر چيزي نديد
تا كجا او مي تواند پر كشد ؟!
در چه او بي پر زدن او سر كشد ؟!
از نفس افتاد مرغ تيره روز
آن چراغ نيمه جان و نيمه سوز
لاجرم افتاد از بالا به زير
چشم دل بگشود اما حيف دير !
ديد پنهان بندها بر پاي خويش
بسته و ناديده او در جاي خويش
بند ناف و قوت ِ آن يكروزه اش
اشكم و انبان و آب ِ كوزه اش
بند ِ سرحدي كه بر بال و پرش
بسته آن تقدير خود بر پيكرش
بند منقاري كه كوبد از قضا
بر زمين تا گردد او حاجت روا
بند خواب و بند جبر و اختيار
تا كه گردد بي قرار و بي قرار
ديد خود را در كمند و دام خويش
بي مهار ِ خويش از اندازه بيش
وصف آزادي چه گويم هوشيار
اين صفت بندي ست خود در كارزار !
هر چه مي خواهي كني جبرش بدان
لحظه اي فارغ نگشتي خود از آن
هيچكس با اين قضا مختار نيست
ميل ، پابند است ، پس رفتار چيست ؟!
چونكه در رفتار خود كردي نظر
خويش را در بند بيني از خطر
همچو آن طفلي كه در بند پدر
باشد و محفوظ ماند از خطر
هر كه با ميلش درافتد عاقبت
مي رسد بر كنه ِ زيبا معرفت
توسن دشت فراخ هستي ام
مي روم خود با مهار مستي ام
با مهار آتش اميال خويش
خود نمي سوزيم از اندازه بيش
گفت با ما زيركي خود حسب حال
نكته ي سربسته اي بي قيل و قال
آزمودم خويش را در كارها
خويش را در عرصه ي پيكارها
توسن بختم خوش استقبال بود
روي آوردش چه نيكو فال بود
هر چه را ميخواستم ميساختم
بي مهار ميل ، خود پرداختم
بردها كردم در اين سودا و سود
شد نصيبم دور از چشم حسود
زندگي در چشم من زيبا نمود
جامه ي پشمين من ديبا نمود
چشم اندازم بساط عيش و نوش
گشت و رفت ، آه ، از سرم آن عقل و هوش
آن هماي بخت و اقبال ِ نهان
مرغك خوش بال و پر خلد آشيان
در سرم انديشه ي فردا نبود
در دلم خوفي از آن عقبي نبود
باطنم را ميل ، آتشخيز كرد
پاي تا سر ، جمله رستاخيز كرد
شب چو شيدايي و عاشق پيشه اي
روز چون شيري درون بيشه اي
بال و پر در كوي دلها مي زدم
سرخوش از هستي و فارغ از عدم
همچو مرغي فارغ از بند قفس
از قفس بيرون و در بند هوس
پر كشيدم هر كجا مي خواستم
از پريدن كار خود را ساختم !
چشم من آن دورترها را نديد
بر فراز دار ، سرها را نديد
شد بهار ما و تابستان رسيد
عيش و نوش ما منغص شد رميد
از كمند آرزو آهوي ما
شد نمايان بر همه كو كوي ما
محتسب پنهان به ديوان قضا
مي فرستد نيك شرح مامضي
ما همه خوابيم و او بيدار ِ ما
ما همه بيهوش و او هوشيار ِ ما
ما همه در بند و زنجير و رسن
اوست مي دوزد ز بهر ما كفن
محتسب ما را به ديوان قضا
برد با زنجير و شرح ِ مامضي
عاقبت محكوم خودخواهي شدم
در مقام داد و واخواهي شدم
خود شدم مسلوب خود زان اختيار
جبر در قاموس ما شد استوار !
از بلندايي كه افتادم به زير
در كمند و دام ِ خود گشتم اسير
آن نهال آرزو در ما نرست
باغبان عشق از ما دست شست
آرزو داريست در زندان عشق
عقل ِ خيرانديش زندانبان عشق
در بهاي لحظه اي شاد اي امان
بايدش پرداخت عمري نقد ِ جان !
تن به تسليم و رضا دادم درست
در دلم آن شاخه ي سبزم برست
اشك من در پاي گلدان دلم
شد روان از ديده تا شد مايلم
در دلم پوشيده ها شد آشكار
از دلم روييد اين خرم بهار
سالها در بند بودم عاقبت
حاصلم شد عاقبت اين معرفت
آسمان دل چو باريدن گرفت
عشق در ما ميل روييدن گرفت
در كوير خشك و گرماخيز ِ ميل
اشك چشمم بي امان گرديد سيل
سبزه ها روييد در باغ دلم
هر چه را مي خواستم شد مايلم
نو به نو پوشيدم از نو جامه ها
دور گرديدم من از خودكامه ها
روشن از انوار تاريكي شدم
دربدر جوياي باريكي شدم
در شعاع پرتو خورشيد حق
غير حق مي افتد آخر از رمق
گرمي اين آفتابش را ببين
با يقين هم در يسار و هم يمين
جبر ِ او از پرده ها شد آشكار
چون بديدم خوب ، آن بود اختيار
سر فرود آورده ام بر درگهش
خيره كِي گردم به خورشيد و مه اش
اين تماشاخانه ي دنياي دون
قصه ي كوتاه ِ پر ريب و فسون
مي نمايد جلوه هايي ديدني
مي فريبد هر كه را بيند دني
اينهمه گفتم ز جبر و اختيار
بي قرارم بي قرارم بي قرار
بي قرارم زينهمه ناداني ام
من درون خويشتن زنداني ام
چون نمي يابم دليل خويشتن
گشته ام من خود عليل خويشتن
همچو آن طفلم كه مي گريد مدام
بي قراري مي كند هر صبح و شام
دست و پا و پيكرم قنداقه پيچ
گشته است اي هيچ بيهوده مپيچ
از عفونت چون تقلا مي كنم
پس خلاصي را تمنا مي كنم
خود غلط بود آنچه مي پنداشتم
واقفم شد وه چه مي انگاشتم !
نادرست است آنچه پنداري درست
نيك پنداري درست است از نخست
چيست معيار درست از نادرست ؟
زينهمه انديشه هاي سست سست !
من هلاك خويش را خود خواستم
مي نشستم گاه بر مي خاستم
بي مهابا هر كجا با هر كسي
چشم دل را دوختم بر ناكسي
عاقبت انديش بودم بي گمان
بي گمان با شرح و تفسير بيان !!
آنچه در بالا و پايين مي نمود
محو شد در چشم و آن چيزي نبود
اين "من" اكنون بر مدار هست و نيست
نيست ، پس انديشه هايم بهر چيست ؟
بي قرارم بر مدار خويش ِ خود
مانده ام در گير و دار خويش ِ خود
گشته ام من خود اسير دام خويش
كوس ِ رسوايي زنم بر بام ِ خويش !
رنگها در ماتم و اندوه ِ دل
وه چه بي رنگند و از رويم خجل
وه چه اين دنيا پر از غوغا شد است
وه چه اين سرها پر از سودا شد است !
تيره و تار است از سوداي سود
هر چه مي بينيم از غوغاي سود
آدمي در پرتگاه معرفت
ايستاده از نگاه معرفت
در سقوط است از بلنديهاي خويش
داده از كف ارزش والاي خويش
بر مدار اشكم گند عفن
خويش مي گرداند و ريزد پهن
اسب عصاريست گردد گرد خويش
پيش خود پندارد او ميرد به پيش !
پوزه اش در آخور و بر صورتش
يك نقابي راهبند ِ سيرتش
دشنه هايي تيز بر حلقوم ماست
مي بُرد ، اين ديوِ بخت شوم ماست
مرغ آزادي پريشانحال شد
در كمند و دام ِ اين دجال شد
در حريم عشق سيمرغ خيال
سوخت زان خاكستري ماند اين مجال
آه ِ جانسوزيست اندر سينه ها
سينه اي پر سوز از ديرينه ها
آتش جنگ است در سوداي ديو
صلح و آرامش كجا باشد خديو ؟
آفتاب عشق چون رنگ شفق
غرقه در خون است بي حس و رمق
اشك حسرت ، واي ، چون سيلاب گشت
جاري و در بستر مرداب گشت
چون چراغ معرفت خاموش شد
گربه در انبان شريك موش شد
آب و آتش در كمند و دام ِ ما
متحد گشتند بي شك رام ِ ما !!
آب در هاون چو مي كوبيم ما
از نگاه اهرمن خوبيم ما !!
شب فراگير است و ظلمت پايدار
نوبت ما مي رسد بالاي دار
بلبل از شيون چو افتاد از نفس
لاشه اي بي جان تو بيني در قفس
بس كه طوفانيست اين درياي دل
كشتي ايمان نشسته پا به گل
گردبادي سهمگين اندر ره است
روز و شب سرها كه بيني در چَه است
دانش ما رمل و اصطرلاب شد
معرفت چون شمع محفل آب شد
بي صدا گرديد چنگ و عود ما
بو ندارد سوز و ساز عود ِ ما
زيرك از گفتار خود شد شرمگين
سركه بود آخر كه شد او انگبين
گفت آخر از قضا مجنون شدم
در پي ليلاي خود مفتون شدم
گفت هستم دانه اي در جسم خاك
بس ثمرها در من است انديشناك
دانه تا رويد بگو تدبير چيست ؟
تو ثمر ناديده اي تفسير چيست ؟
شو درختي بارور دردانه اي
ملك هستي را تو صاحبخانه اي
چون نداري علم ، انكار ِ وجود
مي نمايي ، خود كه هستي اي جهود ؟
هر وجود ناقصي به از عدم
جز كه علم از ناقصش بارد ستم
پس نبود ِ علم خود اولي تر است
از وجود ناقصش آن بهتر است... (۴۰۹)
نويسنده : روشنگر