وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1390
آیینه های منفعل ( دفتر دوم ) 3

( آيينه هاي منفعل )

دفتر دوم

( 3 )

علم كامل در بسيط جان ماست

هر چه را خواهي تو ، در پنهان ِ ماست

در ضمير ماست اسراري نهان

خود عيان كن ، خود عيان كن ، خود عيان

آن نواي ني كه گويا در ني است

يا كه اين سكري كه حاصل از مِي است

جلوه ي انوار و اين نقش و نگار

صورت زيبا و تمثال بهار

آسمان و كهكشان ، آتشفشان

غمزه و اطوار اين لولي وشان

قطره ها باران كه مي ريزد ز اوج

يا حباب جسته از دريا و موج

آبشار و آب ِ غلتان در خروش

شبنم زيبا ، نسيم  پرسروش

اين نواي بلبلان و سارها

آن صداي خفته در نيزارها

در نهان ِ خويش با چشم خيال

ديده اي اين صورت و اين حسب حال

گر وقوفي يابي بر انديشه ات

مي رسي آخر به عمق و ريشه ات

نقش لبخندي به سيماي دلي

مي نشيند آن ز حرف كاملي

يك جهان ادراك زايد بعد از آن

مي درخشد آينه بي ترجمان

در پس ترديدها گاهي كسل

مي نمايي خود در آيينه خجل

من به چشم دل بديدم روي يار

در نهان ، در ساز خود " بسته نگار"

ساز ما در پرده اش شد منفعل

اين صدا از اوست دائم متصل

روز و شب در اختفا و اندرون

گاه در غوغا و بلواي برون

چشم در چشمش نگاهي رازناك

دارم و از شيون اش دل چاك چاك

پرتواش تابيد بر كانون دل

سوختم افروختم گشتم خجل

چشم را بر نقطه ي او دوختم

از شرار شعله ي او سوختم

نقطه ي كنج لبش چون خال بود

باء بسم الله رب الحال بود

علم را يك نقطه ديدم بعد از آن

كثرت از جهل است نزد موبدان

آه ، من مجنون آن ليلي شدم

غافل از دنيا و مافيها شدم

من شدم مجنون و ليلي در صفت

تا شدم مفتون او در عاقبت

يكصدا گشتيم ما در كارها

همنوا در عرصه ي پيكارها

عاشق و معشوق چون شد متحد

كِي تو مي يابي براي اين دو ، ضد

گر كه ما خود متحد در سازها

مي زديم اين زخمه ها بر سازها

گوش ما با بدنوازي ها نبود

بي خبر سرگرم بازي ها نبود

چون حجاب يار افكندي كنار

متحد پنهان شدي بر اين مدار

چشم در چشم و نگاهي متصل

در درون آينه  دل منفعل

برقي از آن ماوراءِ عقل و هوش

بردمد بر چشم ِ سر تا پاي گوش

آتشي پنهان بسوزد جان تو

پاك مي گردد به آن ايمان تو

احتراقي زين سبب در جان ِ ما

شد شرار و شعله اش درمان ِ ما

شعله اي رقصان ز شمعي منفعل

سوزد و آن نور زايد متصل

نور ِ حق پيدا و پنهان ار نبود

كِي تو بودي در ركوع و در سجود ؟

بي خضوع و بي خشوع ِ اهل دل

آب و رنگي دارد آخر آب و گل ؟

طاعتي چون ساعت ِ " شماطه دار"

روز و شب در گردش ليل و نهار

هان چه مي ارزد كه با آهنگ دل

نيست همسان ، در شگفتي اي خجل

هر كه هستي ، در نهان سوداي او

مي كشاند سوي خود در جستجو

بي خبر شيداي زيبا مهوشي

پيش او در ساحتش خود دلكشي

تا وضو داری تو با خون دلت

در نماز عشق ، حل كن مشكلت

چون نماز عاشقان مشهود نيست

در شريعت وقت آن معهود نيست

عشق ِ پاكش چون نسيم صبحگاه

مي وزد در باغ دل بيگاه ، گاه

با نسيم اش غنچه ها گل مي شود

با شميم اش سركه ها  مل مي شود

تا زبان غنچه با ما باز شد

راز و رمز عاشقي آغاز شد

در گلابش پيك پنهان است ، هان

پيك گل ، از گل ستان ِ بوستان

بوستانش پر گل و پر سنبل است

گل ستانش عاشق و خود بلبل است

نار ِ عشقش گل ستان را ناب كرد

غنچه و گل را به پيشش خواب كرد

گل درون پرده در بندش اسير

گل ستان با نار ِ عشقش آبگير

با گلاب ِ نار ِ عشقش اين جهان

تا ابد خوشبوست بي شرح و بيان

كيست اين عاشق كه معشوقش گل است ؟

چيست اين گل آه ، ظن بلبل است ؟

ما نمي بينيم صاحب قدرتي

در جهان الا خدا ، با شوكتي

تا مرا اين خلعت و ديبا دهد

جامه ي زربفت و اين زيبا دهد

صاحب شوكت خداي لامكان

" عّلم القرآن عّلمه البيان "

ما چه هستيم ؟ آه ، جز يك قطره آب ؟!

قطره ي آبی كه ميگردد حباب !

ما نمي دانيم آب و دانه چيست

مرغك بي آشيان و لانه كيست

مرغكي بر آستانش يك دمي

مي نشيني ، آب مينوشي ، نمي

دانه مي چيني به منقار خرد

بي خيال دانه خوابت مي برد ؟!

گاه در بند خيالي مبهمي

بر مدار ارزش بيش و كمي

سرگراني بر مدارِ خويشتن !

تلخكامي بي قرار ِ خويشتن !

روز و شب سرگرم و مغرور ِ مني !

بي خبر از جان و در بندِ  تني !

عنكبوتم عنكبوتم عنكبوت ؟

كرم توت ام كرم توت ام كرم توت ؟

اين " من " آن جان است يا جان ، اين " من " است ؟!

اين من و اين جان كه در بند ِ تن است ؟

اين من ناخوش كه گاهي سرخوش است

جان چرا پيچيده در خود ناخوش است ؟!

جان درختي بارور در ، دانه است

دانه در انبار صاحبخانه است

دانه را ميكارد او در باغ دل

تا بروياند از آن ، با آب و گل

تا بروياند درختي پر ثمر

زآفتاب مهر و عشقش بس هنر

ريشه در خاك است و آبش مي دهد

ژرفناي خاك تابش مي دهد

تا برآرد  دانه را از جسم خاك

تا برد بالا و بالا رازناك

با هزاران شاخه و برگش بدان

اين من ِ پر شاخ و برگ ِ پر  ز جان

جان در آوند هزاران شاخ و برگ

شيره ي آن جان ستان است حين مرگ

اين درخت بارور از آب و گل

آن ثمرها شيره ي آن پاكدل

هر كه با توحيد و بند اتحاد

سر برآرد پاك از بطن و نهاد

تا ثريا قد كشد بيدار  مست

ورنه در خواب و اسير داربست

اين بگفت و پير ِ ما  دم  دركشيد

چشم خود بست و دگر چيزي نديد

چشم را در چشمه ي جانم بدوخت

خويش را در چشمه ي خورشيد سوخت

آفتابي در كفم بنهاد و رفت

در درون تاوه ي دل داد تفت

زندگي بازيچه هاي يك دم است

آنچه ناياب است در پيچ و خم است

دخمه ي تاريك و باريك درون

ره ندارد ژرفنايش در برون

از درون ناورده اي خود خويش را

پس مجو پايان يك تشويش را

بر اساس منطق ِ عقل و خرد

كس تواند در درون راهي برد ؟

كن رها تحديد استدلال را

شبنماي بحث قيل و قال را

چون نميداني كه يك پروانه اي ؟

شمعكي داري درون خانه اي ؟

عاشقان پابند و در قيد دم اند

با نواي عشق در ما مي دمند

عقربه ساعت بگويد هوشيار

هان ، مكن بيهوده گردش بر مدار

اي خدا بيدار ِ ما را خواب كن

جمله هوشياران ما را ناب كن

شب فراگير است و ره  پر سنگلاخ

چاره را مي ياب بس كن آخ آخ

سركه ي خمخانه ي ما شد شراب

گاه ِ سرمستي نبيني جز سراب !

زاغ در بيغوله ها در شيون است

با زغن در بند و با اهريمن است

عندليب خوش صفير و خوش نفير

از بلندايي فرو آيد به زير

تا بچيند دانه ها با گوهرش

چشم اندازد بر آن دور و برش !

چون كه شد پر حوصله پرواز كرد

راه خود در پيش خود او باز كرد

ورنه او با چينه دان ِ بس تهي

كِي رسد بر اين شكوه و فرهي ؟

فقر محرومان عالم را ببين

در يمين و در يسار اي نازنين

اين بلا بر جانشان بيماري است

راستي درمان آن دلداري است ؟!

واي از اهريمنان نابكار

واي از آشوبهاي روزگار

ناله ی شبگير سوزد عاقبت

شعله هایی برفروزد عاقبت

جامها در دست و خالي از شراب

ساقي كوثر تو پر كن رخ متاب

اي علي مرتضي اي مرد حق

آفتاب عشق  پنهان در شفق

رهبر انديشه هاي ما تويي

شيرگير ِ بيشه هاي ما تويي

با نوايت ما شبيخون مي زنيم

توسن عشقيم و جيحون مي زنيم

ميوه هاي باغ دل بس نو رسند

در بهار عشق بر شاخه رسند ... ( ۵۱۰)





نويسنده : روشنگر