وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1390
آیینه های منفعل ( دفتر دوم ) 4

( آيينه هاي منفعل )

دفتر دوم

(4)

چون بهار عشق بي تاثير شد

سركه ها در خمره ها تبخير شد

روزگار ما چرا پر آتش است ؟

بر دل آيينه هاي ما خش است

عندليبان از نفس افتاده اند

بي رمق اندر قفس افتاده اند

آن هزاران را چه پيش آمد چه شد

گلعذاران را چه پيش آمد چه شد

آنچه در متن است آن در حاشيه !

آنچه در بطن است آن در غاشيه !

بر درخت معرفت چون شته زد

بيخ بايد كند بي شك ، كن مدد

اخگراني زآتشند و آتشين

مردمان ِ عاشق از روي يقين

فقر و بدبختي كه عالم گير شد

زيرها بالا و بالا زير شد !

مبتلايان فقر را كِي خواستند

خون دل چون مي خورند برخاستند

در شب تاريك رهياب ِ خيال

ره برد او در محاق حسب حال ؟

اين خديو عشق در ملك سخن

بر سرير عشق در بند و رسن

نالد از جور حريفان دغا

ره ندارد جز دعا و جز ثنا

پيش از اين در بند و زنجيرش چه بود

پهن دشت عشق نخجيرش چه بود

ماجرايي از دغلكاريست هان

علت ِ ايجاد ِ بيماريست هان

ثروت اندوزان عالم  پر هوا

گشته در عالم دليل ماجرا

اي خدا زنجيرها را باز كن

فصل دلتنگيست ما را ناز كن

من نمي خواهم كه آزادم كني

از كمند و دام ِ خود بازم كني

دست و پايم بسته با بند و رسن

اهرمن با حيله با حرف و سخن

چون به آواي تو ما خنياگريم

اي كريم با كرامت يا كريم

ساز ما با زخمه هاي خود نواز

روز و شب با ناله و سوز و گداز

ناله ي شبگير ، عالمگير شد

آه مظلومان چه پر تاثير شد

اشك محرومان چرا سيلاب گشت

كاسه ي چشمانشان تالاب گشت

شيرها در بند و زنجير و رسن

روبهان آزاد در دشت و دمن

باغ دل در آتش يغما بسوخت

دست اهريمن دهانها را بدوخت

خوشه هاي نورس گندم ببين

معرض طوفان و دست خوشه چين

قدر ما را مي برد آن تندخو

آنكه او از خود ندارد رنگ و بو

جانب غربي مگير از شرق جان

آفتاب شرق پنهان در نهان

با طلوع و با افول آفتاب

مي درخشد جان چو مي افتد ز تاب

تاب در زنجير و زندان است هان

بند ِ پای ِ شير ميدان است هان

از درونها ناله  گر خيزد هوا

بيخ و بن را مي كند يكجا ز جا

ناله ي پنهان كه در رفتارها

چشم دل مي بيند و در كارها

منعكس گرديده همچون آتش است

آتش ِ خاكستر است و دلكش است

شعله هاي آتش دل  بيكران

از درونها سر كشد تا آسمان

شعله هاي آتش خشم درون

سر كشد تا مرز و سرحد جنون

تا كه عريان گردد آن تلبيس ها

تا ز بالا افتد اين تنديس ها

مردمان خيزابهايي دلكش اند

از دل درياي خون سر مي كشند

آسمان قلبشان طوفاني است

رعد و برقش موجب ويراني است

غرش طوفان دلهاي كباب

وصف حال زار و حال بوتراب

" گيرودارِ" تلخ و شيرين گشته است

زندگي درگير " پرچين " گشته است

كركسان لاشه خوار ِ زندگي

ساحل درياكنار زندگي

لاشه هاي نيمه خيز و نيمه جان

جمله با فريادهاي الامان

در كوير خشك و بي آب و علف

سربسر بي سرپناه و بي هدف

كشتي بي بادبان بحر دل

آرزو مرده  فرو رفته به گل

باغ در سوك چنار ِ سوخته

زاغ بر بيغوله چشمش دوخته

بلبل سرمست در بند هوس

جيره خوار ِ آن گل پر خار و خس

آينه در حيرت از كردارها

زشت را زيبا نمايد كارها

زشت و زيبا در ترازوي خيال

مشتبه گرديده از اين قيل و قال

در سكوت اين بيابان اي خدا

مي رود اين عقل ، پاورچين چرا

اين محاكات ِ خيال انگيز بين

قصه ي پر غصه ي شب خيز بين

ماجرايي از كتاب زندگيست

زندگي افسانه اي از كهنگيست ؟!

شب چراغ خانه اي خاموش شد

كودك دل رفت و بازيگوش شد

در سكوت شهر او پرسه زنان

دربدر مي گشت دل بي ترجمان

بلبل شيدا هوسبازي نمود

خويش را سرگرم يك بازي نمود

مست شد از رشحه ي يك كوزه اي

مست لايعقل فتاد او گوشه اي

لخت و عريان گشت او از خويشتن

خويش را او داد دست اهرمن

اهرمن با او هوسبازي چو كرد

مست را هوشيار طنازي چو كرد

در كمند خويش او رام اش نمود

شهره در بازار و بر بام اش نمود

انتها در كارزارش رخنه كرد

بر سر بازار او را شحنه كرد

شحنه در بازار سنگ سخت شد

دل درون سينه اش بدبخت شد

مردمان در دام تزويرش اسير

از دل و از جان خود گشتند سير

شحنه در شب در پي كنكاش گشت

كفشدوزِ كفش هر كفاش گشت

در دل خاموشي شب بارها

آمد از خانه برون در كارها

خوي خفاش و گريز از آفتاب

طبع حيوانيش بس در پيچ و تاب

چشم او مانوس تاريكي چو شد

زآفتاب و روشني عاري چو شد

بسته گرديد او به يوغ اهرمن

مي چريد او روز و شب در هر چمن

آن چراغ خانه آن نور خداست

چونكه شد خاموش تاريكي هواست

واي از آن روزي كه برق خانه اي

شمعكي گردد و دل پروانه اي

شمع اين خانه بسوزد پاي دل

پاي دل در خاموشي در آب و گل

ظلمت افكار از تاريكي است

وصف تاريكي همين باريكي است

نكته ي سربسته ي " باريك بين "

شرح كشافيست اي " تاريك بين "

نور اميد ار نتابد بر دلي

باغ دل هرگز نيارد حاصلي

ياس و نوميدي پريشان مي كند

داد را بيداد آسان مي كند

شحنه ي حق در نهان و جان ماست

روز و شب در خدمت فرمان ماست

اهرمن در بند و دام اش شد اسير

بر سر بازار ميآرش به زير

عدل را بر پايه هاي استوار

در ميان در عرصه هاي كارزار

مي نشاند بر فراز بام عشق

روز و شب  او وامدار ِ نام عشق

بيرق دين بر بلنداي نظر

وامدار ِ عشق و خون باشد بشر

خون گلرنگي كه در آوند گل

مي رود بي تاب با پيوند گل

مي نمايد جلوه ي اين لاله ها

لاله هاي محفل دلداده ها

بيرقي از داغ رويد بر هوا

از ميان لاله و آلاله ها

جلوه ي عشق است روييده ز خون

سر برآورد است از فرط جنون

با جنون عشق سربازم هنوز

بر بساط عشق طنازم هنوز

دين عمود ِ خيمه ي دلدادگيست

دين ِ برحق بيمه ي آزادگيست

درد دين داري ؟ چرا تو فربهي ؟

عرصه ي پيكارهايش روبهي

درد دين داري تو ؟ درمانش كجاست ؟

خلق و خوي و طبع يار مصطفي ست

مرتضي بر گردنم زنجير بست

تا نگردم سوي ميل بت پرست

بربط و چنگ و ربابم عشق ِ اوست

گاه ِ بيداري و خوابم عشق ِ اوست

با كتابش عشقبازي مي كنم

روز و شب بنده نوازي مي كنم

"جفت ِ خوشحالان و بدحالان" شوم

تاق چون گردم چنين نالان شوم

دم بدم او مي دمد در ناي من

جلوه اي بخشد به اين آواي من

دستگاه ساز ما باشد " علي (ع) "

مطرب آواز ما باشد " علي (ع) "

فرق او بشكافت هنگام سحر

" ابن ملجم " درد دين داشت اي بشر !

درد دينداري به جانش رخنه كرد

بت پرستي در كمند شحنه كرد

مشتبه گرديد بر او فهم دين

در سرش انديشه هاي حقد و كين

مرتضي " فزت و رب الكعبه " گفت

گفت " لا " دل را ز غير حق برفت

دين نموداريست بر آيين دل

تا نگردي از تكاپويش خجل

رونق عشق است در بازارها

بوي خوش در قوطي عطارها

كهرباي خوي هر بيگانه ايست

چلچراغ روشن هر خانه ايست

ريسمان جمله ي پيوندهاست

ابتداي جلوه ي لبخندهاست

لا اله گفتم و جاري شدم

از خس و خاشاك دل عاري شدم

جويبارم چشم و اشك ام جاري است

ساحت ام درياي عشق باري است

دين ترنم زاي شبهاي من است

دين حرارتزاي تب هاي من است

نبض دين عشق است و در رگ مي زند

مرتضي فصاد و بر رگ مي زند

تا بپالايد تو را از چرك خون

تا نگردي نزد حق خوار و زبون

" ترسم اين فصاد اگر فصدم كند

نيشتر را بر رگ ليلي زند "

ما چو مجنونيم و ليلي هم خداست

خونبهاي حق علي مرتضي ست

ما ز قرآن درس ها آموختيم

زآتش آن خويشتن را سوختيم

شمع سوزد عاقبت پروانه را

سوزد آن پروانه اين كاشانه را

از شرار شعله ي ايمان بسوخت

از شگفتي او دهان ها را بدوخت

بحر مواج است و انشاء ِ خداست

موج خيز آن علي مرتضي ست

نقطه ي بسم الله اش باشد ولي

يا ولي الله اعظم يا علي

گويم اي " فاروق اكبر" دست گير

گشته ام در دست اهريمن اسير

باء ِ بسم الله الرحمن الرحيم

سوخت آن ، هستي ِ شيطان رجيم

از تكاپويي كه بي خود داشتم

خرمني از خوشه اي برداشتم

ما  در اين گلزار دهقان دل ايم

كافريم و دانه را مي پروريم

كفر شيطان انقلابي در وجود

آورد خود در قيام و در قعود

ماجرايي پيش رو داري ، چرا

ناسپاسي چون به درگاه خدا

ماجراجويي شيطان رجيم

كن رها ، با ياد رحمان الرحيم

غفلت از گلهاي خوش عطر سحر

مي كشد در منجلاب شور و شر

" كل ارض كربلا " گرديده است

" كل يوم " پر بلا گرديده است

چشم حق جويان عالم بس نمور

مست و مستوران ِ پشت پرده كور

با كدامين عشوه ما نازش كنيم ؟

با اداها جمله ما سازش كنيم ؟!

كارها جبر است يا خود اختيار

در كف ما باشد و آن اعتبار

اين بلا بر جان ما بيماري است ؟

يا سرآغازي ز يك هوشياري است ؟

زندگي بازي كيش و مات شد

بي خدا مجموعه ي طاعات شد

چرخ گردون بر مراد ما نگشت

سر برآورديم در صحرا و دشت

سر درآورديم در غار درون

بي خبر از جلوه ي خوب برون

روسياه از ننگ و نام و پرچل ايم

روي پا استاده ، اما ، ما ، شل ايم

لخت و عور و كور ِ مادرزاد شد

هر كه با اهريمن اش همزاد شد

بلبل از چهچه  فتد در چاه ِ خود

در قفس مي ميرد او با آه ِ خود

زشت و زيبا چون دليل راه شد

بي دليل ِ راه ، خود گمراه شد

عاقبت افتاد او در چاه ِ خود

رفته او بيراهه خود از راه ِ خود

آه را با ناله  گر سودا كنيم

عالمي را سر بسر رسوا كنيم

گر كه ما رسواي كوي و برزن ايم

در طريقت كمتر از يك ارزن ايم

خويش را بگذار و خالي شو ز خود

آش را بگذار و پس رو اي نخود

صيد هر صياد بودن تا به كي

خويش را بالا تو آوردي چو ، قي

عاقبت نشخوار دوران مي شويم

با كلنگ مرگ ويران مي شويم

مرگ در هر جا كه باشي دامنت

گيرد و آنگه بسوزد خرمنت

غفلت از مرگ است اين تزويرها

باز كن از پاي خود زنجيرها

لاك پشتم ، لاك پشتم ، لاك پشت

مي كشم بار گراني را به پشت

اي خوشا روياي شبها در سكوت

اي خوشا يادآوري ها در قنوت

اي خوشا بانگي كه از گلدسته ها

مي رسد در گوش آن دلخسته ها

اي خوشا بانگ اذان آن خروس

صبح بيداري كه باشد دستبوس

اين حكايت هاي مصنوع خيال

وصف حال زار باشد كو مجال

عمر ما بگذشت در بي حاصلي

واي اگر غافل نشيند عاقلي

عاشقان غواص درياي دل اند

عاقلان در ساحل دريا ول اند

دل تباري ، هان بيا فرياد كن

ملكت خود را بيا آباد كن

با عروس دهر خوشباشي چرا

عمر ما بگذشت فراشي چرا

رشته را برتاب بر دوك اي عزيز

هان مشين بيهوده در سوك اي عزيز

سوك ما روزيست كانجا آفتاب

بر نتابد روز و در شب ماهتاب

چون خدا مي خواهد لبخند تو را

پس بخند و خنده سر كن با خدا

اين جهان لبخند زيباي خداست

آفتاب عشق او بس برملاست

" كربلا " لبخند حق بر آتش است

پر بلا خود مست روي مهوش است

شير غران آن " حسين ابن علي (ع)"

او كه خود با نور حق شد منجلي

فاتح ميدان حق شد عاقبت

تا ابد او بر سرير سلطنت

مرد حق در عرصه هاي كارزار

كِي بگردد زار و گريد زار زار

آنكه در ميدان حق پيروز شد

با سلاح عشق جنگ افروز شد

چون مدارا مي كند با سنگ ، آب

رخنه در جانش كند با پيچ و تاب ... (668)





نويسنده : روشنگر