وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1390
آیینه های منفعل ( دفتر دوم ) 5

( آيينه هاي منفعل )

دفتر دوم

(5)

عشق در تاب است و در پيچ و خم است

آفتابي در غروب ماتم است

لشكر غم را شبيخون مي زند

گردن اين ديو ملعون مي زند

تا برآرد سبزه در باغ وجود

سربرآرد در فراز و در فرود

ناله ي شبخيز عالمگير شد

هان مگو هرگز تو ، ديگر دير شد

صبح بيداري و فصل دلپذير

بيرق اهريمنان افتد به زير

چونكه در خوابند ارباب ستم

عاقبت معدوم شمشير دو دم

چون خداوندان زور و زر يقين

سرنگون گردند بر روي زمين

درد محرومان عالم بارها

گشته درمان در پي پيكارها

چهره ي خورشيد ، عالمتاب شد

از رمق افتاد شب بي تاب شد

فصل هاي اين طبيعت نو به نو

گردد و فصليست هنگام درو

گر نكاري آنچنان ميكارنت

غير فصل خويش هم بردارنت

گر نكاوي خويش را با جستجو

گر نپويي اين جهان را مو به مو

غافل ار گردي ز كار خويشتن

بي خبر گردي ز حال ما و من

روز و شب سرگرم خواب و خور شوي

از هوا خالي و گاهي پر شوي

عاقبت سر بر سر سندان دهر

له شود با پتك اهريمن ز قهر

قله هاي معرفت در اوج ها

گشته ناپيدا ز طوف موج ها

موج هايي از هوا و از هوس

از دل درياي خشك بلهوس

اين كوير خشك و بي آب و علف

موج آن ، اين گردباد پر ز تف

گردباد قهر آن ناباوران

معرض بي داور اين داوران

ما شكوفاييم در گلزار عشق

جمله بي تابيم در بازار عشق

باغبان چون خاك ما را بيخته

خاكمان با عطر گل آميخته

رشحه ي يك مشك پر آبيم ما

قطره ي اشكيم و بي تابيم ما

شب گلاويزيم با خود بهر دل

روز غواصيم ما ، در بحر دل

زخمه بر دلها به ناخن مي زنيم

اهرمن را با فلاخن مي زنيم

دام ما لبخند زيباي دل است

افتد او در دام ما گر كامل است

بر بساط بربط و عود و رباب

اشك در چشمان ما گردد حباب

با حباب اشك جولان مي دهيم

باد را در دست طوفان مي دهيم

باد طوفانزاي درياي دليم

قعر اقيانوس دل پا در گليم

اي دل اي كانون عشق و دوستي

مطرب قانون عشق و دوستي

اي شكسته حال شيدايي ما

ساغر پر خون مينايي ما

اي مكان لامكان كبريا

اي نماي آينه  اي بي ريا

گشته ام سر در گريبان و اسير

پر اميدم ، ليك از جان گشته سير

در قمار زندگي گر باختيم

خانه اي بر ساحل دل ساختيم

خانه ام در معرض طوفان دل

روز و شب خود در محاط آب و گل

بنده اي در بند آب و دانه ايم

بي خبر از لطف صاحبخانه ايم

فيل ما گر ياد هندوستان كند

خانه و كاشانه گورستان كند

گفت دريا زورقي بشكسته را

با كلامي سوخت آن بگسسته را

گفت بستيزم به موجي بي امان

نيمه جانت مي كنم من اين زمان

پاره پاره تخته ي بشكسته اي

از من و از موج هايم خسته اي

گاه در بالا و گاهي در فرود

خود رسان بر ساحل ما ، دير ، زود

گفت زورق من شنيدم اين وعيد

زين بلا نتوان به آن ساحل رسيد

در تو آن خيزاب هاي دلهراس

باشد و لختي نگهدارم تو، پاس

گفت دريا ، موج و اين گرداب ها

زابتدا بوده است و پيچ و تاب ها

اين تلاطم ها كه از بهر تو نيست

اين خروش ما كه از قهر تو نيست

طبع دريا موج هاي سركش است

در طبيعت از نگاهي دلكش است

من ندارم پاس ماواي تو را

جايگاه ثابت و جاي تو را

طبع ما خود در خروش و التهاب

باشد و هستيم ما در پيچ و تاب

جنبش ِ آب است و تو خود پاس دار

آب را در طبع ِ خود نيكو شمار

تو هراسان گشته اي  اي بي خرد

تا عدم اين وهم و پندارت برد

زورق بشكسته پا در گل نشست

وز توهم او دهان خود ببست

ساحل دريا نديد آن تيره روز

موج دريا كرد او را كينه توز

گفت دانايي به يك دلخسته اي

اين حكايت را كه چون بگسسته اي ؟!

طبع دريا نيست خود در اختيار

اين من و اين ما و آن نيكوسوار

موج درياييم ما و در خروش

همره دريا و اين موجش بجوش

اين تلاطم ها تو نيكو دار پاس

دور كن زانديشه ي خود اين هراس

آنكه مي ترسد ز موجي پايدار

ريسمان ِ دار ِ او در انتظار

واي از پندارهاي نادرست

واي از انديشه هاي سست سست

سوزها در ساز ما چون باب شد

آن هنرور شمع گشت و آب شد

شانه اي بر گيسوي پر تاب ما

چون كشي بيني رخ مهتاب ما

ما همان سازيم گر كوكش كنيم

رشته ي بگسسته بر دوكش كنيم

عالمي را نغمه پردازيم ما

ساز بشكسته پر آوازيم ما

آه اي نقاش ، آهي را بكش

هان بيا سوز و گدازي را بكش

آه اي شاعر بيا دنيا ببين

ساحت دنيا و مافيها ببين

جنگل سرسبز از داس و تبر

گشته نالان چونكه گشته بي ثمر

برگ و بار آن درخت سوخته

ديده اي در باغ ، جان افروخته ؟!

از لهيب آتش اميال ما

ميوه هاي نوسيده كال ِ ما

سوخت در باغ بزرگ زندگي

تا كجا نالي ز سرافكندگي

ديده اي سر در گريبان كرده اند

عندليبان را پريشان كرده اند

ديده اي دريا كه چون مرداب شد

آن خروش موج ها در خواب شد

موج ها و آن گران گرداب ها

خفته در تنپوش اين مرداب ها

بوي گنداب هزاران فاضلاب

حال ، استشمام كن جاي گلاب

نم نم باران و آن صبح وصال

آن هواي خوب و پاك بي مثال

آن نسيم روحپرور در بهار

در شكوفايي فصل انتظار

آن شقايق هاي سرخ غرق خون

لاله هاي دشت ِ پر سحر و فسون

با تمنايي به خوابم آمدند

پايكوبان در جوابم آمدند

با دف و بربط به گرداگرد من

جملگي در رقص و پوشيده كفن

آن كفن ، گوياي اسرار چه بود ؟

مرگ بي هنگام دنياي كه بود ؟

نم نم باران نسيم روحبخش

سرخ جام آن لاله هاي پر ز تش

دشت پر آهنگ و آن پروانه ها

آن محيط ِ شمع ِ جمع ِ خانه ها

با سكوت خويش و با راز و نياز

در كفن پيچيده با آهنگ ساز

در هماغوشي آن روياي من

با سرودي حزن انگيز از محن

پرده ها برداشت ز اسراري نهان

خواب بودي ، خواب ديدي ، بي گمان

بس كه پْر تابيم در خوابيم ما

چونكه مي خوابيم بي تابيم ما

جلوه ها در آسماني آبي است

چون حقيقت فاش در بي تابي است

آي آدمها " دماغم سوخته "

آتشي در خرمنم افروخته

چون بسوزم پاك خاكستر شوم

فارغ از دنياي خشك و تر شوم

يا بيا خاكسترم بر باد ده

يا خراب ام را بگير آباد ده

آي آدمها سراپا خامي ام

شكوه ها دارم از اين ناكامي ام

انتظاري بي زمان را ميكشم

درد و رنجي بي بيان را ميكشم

چون خراب و عافيت سوزيم ما

پينه دوز و پيرهن دوزيم ما

كهنه پوش و " كهنه برچين " ِ خوديم

در حصارِ خويش و پرچين ِ خوديم

گل فروش شهر آهن پاره ها

دربدر ، در هيئت بيچاره ها

شهد گلها را مكيد آن با هنر

تاج گل بنهاد بر سر گاو و خر

آتشي بر خرمن ايمان زديم

سيلي سختي به گوش جان زديم

تا كجا اين وهم و پندارت برد ؟

در كجا انديشه ي تو مي چرد ؟

در چه مي بيني تو نقش خويش را ؟

سوختي آخر تو خويش و كيش را

بيرق خود را فراز بام ها

برنشان دور از فريب و دام ها

هان ، رصد كن كهكشاني را بجو

در تلاطم باش خود با جستجو

تو همان افلاكي پر مايه اي

آفتابي در محاط  ِ سايه اي !

چون نگيني بر فراز تاج شاه

شاه عالم آن خداي دادخواه

پيله را بشكن بيا پرواز كن

نغمه هاي عاشقي در ساز كن

در مرام عاشقي بوي خوش است

مصلحت در خوي و در روي خوش است

پاي را مگذار تو بر دْم ِ مار

تا نيارد از نهاد تو دمار

ما همين چند روزه مهمان هم ايم

يك نفس ، يك لحظه ، با هم همدم ايم

كوس رسوايي مزن بر بام خويش

هان ميفكن خويش را در دام خويش

در محاط دانش و عقل و خرد

آدمي در كارها ره مي برد

عشق در پرواز جاي ديگريست

در جهان او هواي ديگريست

اين كتاب كهنه بي شيرازه است

هر زمان بازش كني آن تازه است

برگ برگش شرحي از تفسيرهاست

انعكاس يك جهان تصويرهاست

در سكوت و خاموشي ميخواني اش

بي بيان ، بي ترجمان ميداني اش

با زبان بي زباني آشناست

منطق گوياي او دين خداست

عقل در كم كردن و افزودن است

تاجر ِ بازار ِ بود و بودن است

رهبر ميل است او در هر چمن

بند دست و پاي ميل و اهرمن

پاسباني ميكند در ملك دل

جيره خوار ِ مطلق اين آب و گل

در سراشيبي بگيرد دست ها

پاي در زنجير ِ آن تردست ها

زندگي مجموعه ي تردستي است

ماجرايي در پس بدمستي است

واي بر من واي بر آهنگ من

يك جهان حيران صلح و جنگ من ...(۷۸۵)





نويسنده : روشنگر