وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1390
آیینه های منفعل ( دفتر دوم ) 6

( آيينه هاي منفعل )

دفتر دوم

( 6 )

هر كه گفت " من " جمله شيطانش بدان

در طبيعت پتك و سندانش بدان

آنكه گفت " من " تو بدان بي محتوي ست

دشمن او هم يقين روح خداست

در مرام عاشقي " من " هيچ شد

عاشق ِ " ما " را ببين بي پيچ شد

" ما " نگاهش چارسوي عالم است

چون زبان " ما " زبان آدم است

با زبان " من " نشايد راه برد

ماوراءِ ذره هاي ريز و خرد

آدمي حيران و ويران " من " است

" تخته بند " ِ چارسوي اين تن است

آنكه بي عشق است او پا در هواست

روز و شب در معرض تير بلاست

عرصه ي عشق است اينجا زندگي

كار ما ، در عشق باشد بندگي

عاشق ، آن باشد كه در بند خداست

بنده ي عاشق علي مرتضي (ع) ست

يا علي ، ما جمله شيداي توييم

وامق و عذرا و ليلاي توييم

" لا فتي الا علي " گويم مدام

تا نيفتم غير بند او به دام

مسند عشق ، آن بلنداي نظر

گر بيابد آدمي با كر و فر

مي نشيند چون " سليمان " با شكوه

استوار است او به جاي خود چو كوه

عارفان ِ عشق در ملك وجود

كان رحمت ، كان شفقت ، كان جود

با سخاوت آدمي چون رام شد

عاقبت اهريمنش در دام شد

كودك دل را به شيريني ببوس

تا شود او از برايت دستبوس

كودكان سر در كمند بازي اند

گاه هم سرگرم سنگ اندازي اند

چونكه شد لجباز و سركش كودكي

با محبت ، خشم او  كن اندكي

كام او شيرين كن از حلواي دل

عاقبت در نزد خود گردد خجل

عشق شمشيريست پنهان در غلاف

در غلاف دل ، ولي هرگز ملاف

عاشقان جنگاوران عالم اند

با محبت در شكار آدم اند

ساحت دل عرصه هاي رزمشان

جنگشان در بارگاه ِ بزمشان

اين جهان بزمي ست با آهنگ عشق

عرصه ي رزمي ست با آهنگ عشق

ما همه چون تار و پوديم اي عزيز

نغمه ي يك تار و عوديم اي عزيز

نغمه هاي ما چو با هم مي شود

دردسرهاي جهان كم مي شود

آدمي در فكر آب و نان و آش

دردسرها زاده از عقل معاش

در گذرگاهي بديدم مورها

در هوا پّران شده زنبورها

كار زنبوران و موران بر وفاق

من بديدم جملگي دور از نفاق

جمله موران متحد زنبورها

گرد يكديگر ، نرفته دورها

كندوي زنبور و لانه مور بين

حاصل كار است و جفت و جور بين

جملگي در كار ِ امرار معاش

متحد در كار و دور از ارتعاش

در كنام خويش آن ببر و پلنگ

خفته و در خواب بيند خواب جنگ

كار آن موران و روياي شكار

آنچه باشد حكمت پروردگار

گرگ خونخوار است اين درنده خوي

مور باش و طينت او را بجوي

" مور گر افتاد در لغزنده طاس "

" چاره جويي مي كند كِي گردد آس "

خوي آدم خوي وحش جنگل است

گر بدرد خويش را او اسفل است

مور در انديشه هاي كار و كسب

عرصه ي خود را بتازد همچو اسب

آن نهنگ غوطه ور در آب ها

در شكار است او به پيچ و تاب ها

ماهيان در تور صيادان اسير

اين چه تصويريست رب دستگير ؟!

آدمي خود در شكار آدم است

ماتم است اين ، ماتم است اين ، ماتم است

عقل دورانديش ، اين عقل معاش

طبع حيواني او را كرده فاش

ضابط اين طبع در ترياك ديد

آن فلاطوني چه اندوهناك ديد !

آنچه افيون است اينجا پر ملاط

گشته در دست فلاطوني مناط

غفلت از عقل معاد اين خيره سر

كرده عالم را چنين پر دردسر

جايگاه برترش خلد برين

داده از كف ، منزلش شد اين زمين

بي رمق افتاد او در بسترش

آنچه ناشايست آمد بر سرش

آن بهشت و پاي در جنگل نهاد

اين بكِشت و دست داد اين رويداد

آن خم و آن باده هاي تاك كو ؟

آن شكرخند ِ سر ِ  بي باك كو ؟

غوره هاي نارس آن تاك بين

سركه ها گشتند از بيداد و كين

سركه ها انبار گشت و بسته شد

نكته ي سربسته ي دلخسته شد

خستگي را آن فلاطوني بديد

چاره ي اين خستگي ترياك ديد !!

آتشي از خشم دلها برفروز

شعله زن بر خرمن اين كينه توز

يا بيا خاكسترم بر باد ده

يا خرابم را بگير آباد ده

مجلس ما پر نشاط از باده است

مست باده بر سر سجاده است

از مِي ِ عرفان چو چشمت باز شد

دست تو بر پرده هاي ساز شد

زخمه ها بر پرده هاي دهر كوب

بر درخت معرفت چون داركوب

نقش خوشرنگيست بر بوم خيال

گشته پنهان در پس اين قيل و قال

زندگي آبستن افكار ماست

هرچه زايد ، زاده ي آن كار ماست

تا به سرحدي كه بود است اختيار

زاده ي آن نيست دور از انتظار

يك جهان حرف است اندر سينه ها

از شرار آتش بي كينه ها

خارك نخل دل ما شد رطب

پختم اين حلواي شيرين را به تب

در شب تاريك با چنگ و رباب

در كنار شمع و ميناي شراب

چنگ در گيسوي ياري مي زنيم

زخمه بر سيم سه تاري مي زنيم

باده را " لاجرعه " ما سر مي كشيم

ساقي ميخانه در بر مي كشيم

سكه ها در قلك دل ريختيم

خويش را بر عشق چون آويختيم

قصه ي ما را تو پر آهنگ خوان

داستان ما تو خود شبرنگ خوان

با تب و تابي شباب از دست رفت

فصل شيب است آه ، خواب از دست رفت

جويبار اشك چون آب روان

مي رود از چشم ما تا بيكران

تنگ در آغوش رويا خفته ام

اشك را با ناله هايم سفته ام

زهره ي چنگي به رويايم خزيد

اشكهايم را ز دنيايم خريد

گردنش آويخت مرواريد اشك

كهكشاني بر من و ما برد رشك

اشك صبرم هديه ي ناهيد را

گردنم آويخت مرواريد را

فصل دلگيريست آهنگي بيار

از برايم بربط و چنگي بيار

ارتفاع ميل از زنگار دل

رو به نقصان است واي از آب و گل

آرزو چون تك درختي بي بديل

در كويري خشك مانده بي دليل

آبروها رفته چون مرداب شد

فاضلاب شهر چون سيلاب شد

خانمان سوز است اين آهنگ ها

پر صدا گرديده دنگ و فنگ ها

جيغ را بر مسند آهنگ دل

مي نشاند خود نمي گردد خجل

آنكه در قاموس فطرت بارها

گشته شب همبستر كفتارها... (۸۶۴)





نويسنده : روشنگر