( آيينه هاي منفعل )
دفتر دوم
(7)
يك شبي مهماني گلها شدم
بلبلي سرمست و بي پروا شدم
غير ما در محفل گلها نبود
بلبلي شيدا و بي همتا نبود
بي صدا و در سكوتي رازناك
پي سراغ گل شدم خود سينه چاك
چون نمي ديدم گلي را در ميان
حيرتم افزود بي شرح و بيان
با خيال رنگهاي دلفريب
بلبلي زآغاز بودم بي شكيب
چشم ما در شب نديد آن رنگها
پس بريدم رشته ي پيوندها
چهچه ما از صدا افتاده بود
بي صدا بودم درونم ناله بود
چشم خود را بر سياهي دوختم
در درونم آتشي افروختم
آتشي خاموش اما شعله ور
از درونم آن نمي آمد به در
محفل گلها درونش مرده بود
در درون لاك خود افسرده بود
مي نشستم گاه برمي خاستم
از گلستان من نشاني خواستم
تا بگيرم دامن گلها به دست
تا شوم از رنگ آنها مست مست
تا برآرم ناله ي آواز را
تا بسازم نغمه اي در ساز را
اي دريغ از زحمت اين جستجو
اي دريغ از اين شب و اين كورسو
چشم نابينا نبيند روي دوست
پس نياويزد به آن گيسوي دوست
من نشستم گوشه اي اندوهناك
بر زمين بر بستر اين خاك پاك
سينه ي من در فراق دوست سوخت
چشم ما را اين سياهي ها بدوخت
خلسه اي ما را گرفت اندر ميان
بي زبان گشتيم و آنجا بي بيان
عاشق شيدا سياهي را بديد
از ميان جمع گلها او پريد
بي نفس بي عشق افتادم به دام
دام پندار عبث انديشه خام
در سرم انديشه ي گلگشت بود
تير عشق ام در ميان شست بود
با كمان ِ ابروي خود بارها
مي زدم با تير مژگان يارها
در كمند عشق خوبان من اسير
گشته ام ، ليكن چو گشتم دستگير
آخرين ديدار را من داشتم
آنشب آنجا تجربه انباشتم
نااميد از محفل گلها شدم
بي خبر از عشق ، من رسوا شدم
لحظه ي پرواز بانگي آشنا
گفت هان ، اي بلبل شيدا كجا ؟!
ما همه گلها اسير اين شب ايم
پاي تا سر غرقه در تاب و تب ايم
رنگها در تيرگي بي رنگي است
محفل ما اين زمان يكرنگي است
پي سراغ رنگ بودي بي خبر !
پس نديدي رنگ بيرنگي ثمر
بوي گل را حال استشمام كن
در دل پر خون تو استحمام كن
محفل گلها به شب بي رنگي است
اين شب ما مجلس يكرنگي است
عطر گلها رهنماي عشق دان
عاشق رنگي تو ، رو از اين ميان
منظر چشمت گل مصنوعي است
پاي آن گل بلبل مصنوعي است
دور شو با بوي ما بيگانه اي
با دم و با خوي ما بيگانه اي
چونكه شب بر ما شبيخون مي زند
محفل ما موج در خون مي زند
باغبان ما خداي ذوالجلال
خود به ما آموخت اين سرّ ِ جمال
چون ز سرّ ِ ما تو آگه نيستي
پس چه مي خواهي ز ما تو كيستي ؟!
واي بر آن بلبلان بي خبر
كه نميگيرند خود از ما اثر
پرتو خورشيد در آغاز روز
پرده بردار است خود از ساز و سوز
تا در اين محفل نداني كيستي
گم شوي در پرده هاي نيستي
چونكه تو خود عاشق رنگي شدي
پس اسير دام دلتنگي شدي
خاطرت افسرده باشد بعد از اين
بلبلي دلمرده باشد بعد از اين
ديگر از ما تو نشاني را مجو
دور شو از ما تو خود بي گفتگو
در سكوت و خلوت شب ناله ها
نيست جز در محفل بيچاره ها
گر تو بودي آشنا با بوي ما
ميشنيدي ناله ي دلجوي ما
ما تو را خوانديم تو نشنيده اي
بلبلي جانا تو نور ديده اي
در شگفتيم آه ، از رسوايي ات
وه چه شد آن ديده ، آن بينايي ات
دور شو تا خود بسازي خويش را
تا در اين بازي نبازي خويش را
تا به خودسازي نگرديم آشنا
كِي شويم از تيرگي ها ما رها
شب كه شيدايي و عاشق پيشه اي
روز هم در فكر كار و پيشه اي
بي خبر از التهاب سينه سوز
خيره سر در منجلاب كينه توز
چشم اندازت كه خرد و ريزهاست
در سرت سوداي افت و خيزهاست
در دلت تشويش هاي نارواست
زورق انديشه بر موج هواست
پول در مجراي كار و بارها
دام تو گرديده خود در كارها
رشته ي تسبيح در سوداي پول
روز و شب بگسسته از غوغاي پول
وه چه تلبيسي ست در بازارها
اي خدا ، در حلقه ي زنارها
بر سر سجاده مشغول دعا
بر زبان تو دعا و آن دغا
بر مدار اشكم گند عفن
اين هيولايي ست ، او ريزد پهن
اينهمه تلبيس ها از بهر چيست
كيستي ؟ هان ، لحظه اي خود دار، ايست
خوانده اي ؟ گفتا ، " فاين تذهبون " ؟
خويش را خود كرده اي خوار و زبون !
خوانده اي تو ؟ خود " حديث غاشيه " ؟
اي برادر باختي تو قافيه !!
واي بر ما واي بر آهنگ ما
واي بر آهنگ دنگ و فنگ ما
اي برادر با مكافاتي چنين
كي تو گردي اسوه بر روي زمين
اين مكافات از محاكات تو شد
برملا از خس و خاشاك تو شد
در شبستاني تو خورشيدت كجاست ؟
در شب ديجور مهشيدت كجاست
اي برادر پاك كن انديشه را
كن رها از خويش داس و تيشه را
مزرع سبزيست اينجا زندگي
خود رها كن ، كن تو با ما زندگي
شمع ما در محفل بيگانه سوخت
با شرار خويشتن خود خانه سوخت
ما همه پروانه هاي سوخته
چشم را بر انتظاري دوخته
ما سراپا غرقه در خون دل ايم
لاله ي نورسته از آب و گل ايم
ما همه صحرا نشين دل شديم
زابتدا در دشت دلها ول شديم
زندگي دشت است و ما آهووش ايم
بر مدار حق پلنگ سركش ايم
ضامن آهو كه باشد ؟ گو رضا
من ، زبانم الكن است ، گويم ردا
با زبان الكن از درگاه او
خواهم آزادم كند بي گفتگو
ما در اين وادي كه سرگردان شديم
آنچه را ديديم خود حيران شديم
بر مدار چرخ گردون اين زمان
جمله فرياد است فرياد الامان
عارفي اخبار عالم را شنيد
وز تحير جامه ي خود را دريد
روز و شب قصاب و مسلخگاه ِ او
ساحت دل ، خود كُشد بي گفتگو
ميزند او دشنه ي خود را به دل
دست و پا او ميزند در آب و گل
گفتگو او ميكند با خويشتن
چون نمي يابد كسي با حسن ظن
كوچه هاي شهر را آوازه خوان
دربدر مي گردد و بي همزبان
هر كسي ديوانه اي مي خواندش
از خود و از خويشتن ميراندش
بازي شطرنج ، او را كيش كرد
شاه بود و از قضا درويش كرد
از محاكات دل درمانده اش
كس خبر دارد چه هست در چنته اش ؟!
من شنيدم قصه ي پروانه اي
از زبان شمع جمع خانه اي
گفت من پروانه ها را سوختم
خويش را با خويش چون افروختم
شعله ام با خنده و با گريه بود
در دلم بس ناله و بس مويه بود
خنده ام اميد ِ آن پروانه شد
گريه ام بر خويشتن افسانه شد
خويش را زآغاز چون خود سوختم
در دل پروانه شوق اندوختم
آتش حرمان نگيرد دامنم
شعله اي هرگز نسوزد خرمنم
شعله ام از گردش پروانه ها
بين كه مي رقصد به جمع خانه ها
از براي ديگري خود را بسوز
اي برادر ، شعله اي را برفروز
گرد شمع ِ توست جان افروخته
اينهمه پروانه هاي سوخته
سوختن پروانه يك افسانه نسيت
سوختن بيهوده يك ديوانگيست
در تب و تابي كه مي بيني مرا
خفته در خوابي كه مي بيني مرا
شعله ي شمعي كه مهر افروز شد
آفتاب روشن هر روز شد
چونكه برق خانه اي ناگاه رفت
دست تو بر شمع ، خود بيگاه رفت
شمع بر شب مي زند فريادها
بي صدا در عرصه ي بيدادها
خيره ميگردي به رقص شعله اش
در جهاني پر كشي تو مرغ وش
با خيالاتي كه اندوه زاست آن
از خودت بالا روي چون نردبان
مي رسي بالا و بالاهاي دور
مي رسي بر كهكشاني بي عبور
ناگهان پروانه اي مي آردت
از بلندي ، در خودت مي كاودت
خويش را بر شعله ميدارد عيان
شعله ي شمعي كه سوزد بي امان
شعله بر بال و پر خود مي زند
آتشي بر پيكر خود مي زند
مي فتد در پاي شمع پيه سوز
همچو نعشي در قفاي نيمروز
نعش اين پروانه هاي سوخته
شعله اي بر جان تو افروخته
ميكشي آهي ز سوز سينه ات
رفته از كف خاطر ديرينه ات
قصه ي اين شمع و اين پروانه ها
آن سكوت و خلوت اين خانه ها
در شبي اين شمع و پروانه اسير
در نبود ِ آفتابت دستگير
اين خيالاتي كه بر لوح ضمير
نقش مي بندد ز بالا تا به زير
از تف آهي ست كان پروانه سوخت
شمع جمع محفلي را برفروخت
اين نوا از ناي آن پروانه است
اين صدا از شمع اين كاشانه است
شمع چون با خويشتن خود را بسوخت
شعله اش پروانه را بيجا نسوخت
كاش در دنياي سوز و سازها
برملا ميگشت اين آوازها
واي بر من واي بر افسانه ام
قصه ي ديرينه ي اين خانه ام
واي بر ما واي بيجا سوختيم
آتشي بيجا كه خود افروختيم
رشته ها بر دوك خودخواهي بريست
آنكه در خلوت به حال خود گريست
" من " اسير دام اين خودخواهي است
قطره اي از يك دم ِ بيتابي است
در حباب اشك ديدم خويش را
خويش را و عنصر تشويش را
خويش را بر دار ِ خود آويختيم
خوب را با بد چه بد آميختيم
شمع جان در شب چه بي پروانه سوخت
از مكافاتي كه اين كاشانه سوخت
كاش در انديشه ي پروانه اي
لحظه اي ميسوختي در خانه اي
كاش چشمت نيمه شب بيدار بود
ديده ات بر بستر بيمار بود
نبض هستي در كف يك لحظه است
لحظه اي كانهم نباشد دوردست
بر مراد خويش چون پروانه اي !!
گرد شمعت روز و شب ديوانه اي !!
خويش ميسوزي ولي نورت كجاست
پاي خود افتاده اي ، زورت كجاست
بال و پر در ساحت خود ميزني
در عزاي خويش ، تو خود ميزني
آتشي بر جان خود افروختي
عالمي را آه ، بيجا سوختي
عالم آرايي نه يك بيچاره اي
چاره اي كن چاره اي كن چاره اي
صحن اين خانه كجا آن آفتاب
بر بلندي شو ، بيا آن را بياب
معرفت را در حقيقت باب كن
كودك خود را بيا بي تاب كن
شعله اي افروز كز گرماي آن
برف پيري آب گردد اين زمان
كودكت پير است در پنهان ِ خويش
پاي در بند است و در زندان ِ خويش
بي پر و بال او چه ميداند فنون
جوجه اي كز تخم مي آيد برون
چون ندارد او سر ِ پرواز را
زابتدا انديشه ي آغاز را
چشم را او بر پر ِ پرواز ِ تو
خيره ميسازد كه فهمد راز ِ تو
ديده اش درمانده گر بيند تو را
در كمند افتاده گر بيند تو را
كِي رهاند خويش از آغازها
كِي زند او زخمه اي بر سازها
زابتدا پيري بگيرد دامنش
آتشي خود ميزند بر خرمنش
چشم را بر ناتوانان دوختم
زابتدا من خويش را خود سوختم
شمع گر خود خويشتن را خود بسوخت
ديده را بر ديده ي پروانه دوخت
ناتوان پروانه ي عاشق رها
خود رها گرداند از جور و جفا ... ( ۱۰۰۶)
نويسنده : روشنگر