وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1390
آیینه های منفعل ( دفتر دوم ) 8

( آيينه هاي منفعل )

دفتر دوم

( 8 )

صبحدم رفتم به ديدار گلي

بيصدا بر آستان ِ سنبلي

ديدم آن گل در ميان خواب بود

از قضا سيماي او بيتاب بود

شبنم اشكي ز گلبرگش چكيد

با هواي صبح از خوابش پريد

شبنم از بيتابي گل مانده بود

از نفس افتاده و درمانده بود

چشم سنبل از نسيمي باز شد

خنده اي بر چهره اش دمساز شد

خنده ي گل را چو ديدم بر هوا

جستم از شوق رخ آن مه لقا

نور خورشيد از پس ابري سياه

بردميد و روي گل را كرد ، ماه

پرتو خورشيد عالمتاب گشت

در مذاق و كام ِ گل چون آب گشت

لحظه اي با التهاب آفتاب

خود شدم سرگرم ميناي شراب

بر بساطم ساغر و پيمانه بود

كوزه اي پر بار و پر از باده بود

خواستم با خود بنوشم جرعه اي

تا برم از روي گل خود قرعه اي

ناگهان خورشيد پنهان شد ز چشم

بر رخ ِ گل او پديد آورد خشم

آن هواي روشن و برق اميد

تيره شد ناگاه ، لرزيدم چو بيد

غرش ابر از فراز آسمان

لحظه اي ما را نداد او هم ، امان

بر بساط ِ ما چو باريدن گرفت

گل ز بيدادش ره شيون گرفت

باد و طوفان و تگرگ صبحگاه

تيره گردانيد بر ما آن پگاه

روز شب شد ، گل ز شيون اوفتاد

در پس ابر سياه ِ بدنهاد

شبنم از غوغاي ابر و آفتاب

شد حباب و رفت سوي ماهتاب

كوزه ي پر از شراب ما شكست

آن هواي عيش از انديشه جست

اينزمان سوداي ديگر داشتم

در دلم خود بذر كين ميكاشتم

ناگهان خورشيد با شمشير تيز

از پس ابر او برآمد پر ستيز

در پس جنگ و ستيز ِ آفتاب

ابر تيره رفت و افتاد او ز تاب

پرتو خورشيد برتابيد جان

بر مراد ما بتابيد اينزمان

چشم را بر چهره ي گل دوختم

چهره اي ديدم كه برافروختم

در كنارم ديدم آن گل مرده بود

باد طوفانزاي جانش برده بود

باخبر گشتم كه شبنم از قضا

چونكه آگه بود او رفت بر هوا !

شبنم از كابوس گل آگاه بود

چون حباب اشك گل در راه بود

چونكه گل را ديد خوابش برده بود

در خود و در خويشتن او مرده بود

او سخن چين ِ گل ِ دلخسته شد

از سر تقدير راهش بسته شد

خواب گل را ديد و او بيتاب گشت

او سخن چين ِ شب مهتاب گشت !

اي دريغ از محنت طوفان و باد

اي دريغ از رعد و ابر بدنهاد

ما در اين بلوا چو همپاي گل ايم

در جهان عشق همتاي گل ايم

گل نه در خواب است بيدار ِ دل است

خواب و بيداري ِ او يك مشكل است

گاه در خوابيم و او بيدار زيست

گاه بيداريم و او بيمار زيست

شبنم ِ غماز ِ مهتابيم ما

چون حباب ِ جسته از آبيم ما

در شب تاريك مهتابم كجاست ؟

بي خبر از ما و بر بام هواست !

مه خبر از شبنمي گيرد ، دريغ

بي خبر از پرده هاي پر ز جيغ

مه كه رخسارش پريده رنگ شد

آفتابش آمد و در جنگ شد

ماه در شب چون رميده دورتر ؟

چونكه خورشيدش شده پر زورتر

جنگ اين خورشيد و آن ابر سياه

زندگي را كرده بر گلها تباه

چهره پنهان است در زير نقاب

رخ نما بردار از چهره حجاب

آفتابي در پس ابري سياه

چهره بنما روسپيد ِ صبحگاه

دوش در باغ و گلستان ِ دلم

با صداي ساز حل شد مشكلم

ساز خوش آوايي از جنس بلور

برد ما را در جهاني بي حضور

بي حضور ِ " انكر الاصوات " ها

دور از جنجال ِ اين روبات ها

در جهاني دور از اين رنگها

بي نشان و خالي از نيرنگها

ساز ِ مينايي حبابي بسته بود

از هواهاي درونش رسته بود

از دروني بي هوا فريادها

كِي رسد بر گوش اين پر بادها ؟

آنكه فريادش ز زير آب بود

در سرش غوغاي پيچ و تاب بود

ره نمي يابد به بالا سربزير

بي نفس در آب مي ماند اسير

چونكه افتاد از نفس اين سينه سوز

بر فراز ِ آب آيد تيره روز

مرده را بر سر نهد اين آب ها

آبهايي كه شود مرداب ها

واي از اين دنياي دور از عافيت

از خطا گرديده نزدم عاريت

ارتفاع  پر شكوه  ارگ ها

از خزاني ريزد همچون برگ ها

صبح ِ صادق در افق را ديده ام

بذر اميدي به دل پاشيده ام

بامداد ِ عشق برخيزم ز خواب

با طلوع نور زرين آفتاب

ساز اين زنده دلان خوش نفس

عاقبت بيرون نمايد از قفس

عندليب عاشق و شوريده را

آن همايون بخت و نور ِ ديده را

اي خوش آنروزي كه دلها پر اميد

گردد از اين صبح صادق پر نويد

اي خوش آنروزي كه در بازارها

دل نبيند اينهمه آزارها

گفت مستي عاقلي فرزانه را

چون رها كردي تو خود ميخانه را ؟

بينمت دائم هراسان گشته اي

از قضا بي سر و سامان گشته اي

گفت در انديشه ي فردا چرا

حال خود را كرده اي پر ماجرا ؟

چشم را بر آنچه پيش آيد مدوز

چون چراغي در پس فردا مسوز

آنچه پيش آيد كه آن آينده نيست

وهم و پندار است و آن پاينده نيست

حال ميسازد و نو زايد تو را

اين همان آينده باشد بي چرا

در شگفتم زينهمه آزارها

در كشاكش هاي اين بازارها

هان بيا ميخانه با ما همنشين

پاي خم با جام و پيمانه نشين

جام ِ مِي جاميست آينده نما

آينه جام است و گويد ماجرا

چهره ي خود را در اين آيينه بين

گرد غم را هان ز رخسارت بچين

از چه ميترسي و ميلرزي كنون

خويش را خود كرده اي خوار و زبون

عاقلان در خلوت دل نيستند

من نميدانم چه هست و كيستند

اين بگفت و عاقل از خوابش پريد

رشته ي روياي فردايش بريد

چون به خود آمد پريشانحال شد

از پريشاني به فكر حال شد

لنگ لنگان بر در ميخانه رفت

خويش را در تابه ي دل داد تفت

ساقي ميخانه او را ديد و گفت

با دل ديوانه اش گفت و شنفت

او شرابي ريخت در پيمانه اش

مست و مدهوشش نمود از باده اش

چونكه شد از باده سرمست و خراب

چون شناور شد در آن درياي آب

در كف دريا بسي گوهر بديد

در دوات دل بسي جوهر بديد

با سر ِ سرمست ِ خود هوشيار شد

چونكه شير خفته اش بيدار شد

پس شكار ِ لحظه ها شد بعد از آن

با سري پر شور و پر تاب و توان

با نگارين خنده هاي آفتاب

بر شب اش شوريد همچون ماهتاب

نعره ها بر لشكر غمها كشيد

با دلي پر از نشاط و شور و شيد

با نسيم آرزو دل را شكفت

غنچه ي اميد را ديد و بگفت

مست مستم غنچه ي دل باز شد

اين دل شوريده ام چون ساز شد

نغمه پردازم در اين دنياي دون

پر صدا گردم چو ساز ِ ارغنون

چون كنم امساك از گفت و شنود

خود بسوزم ، دود گردم ، دود ، دود

بسكه خاموشي گزيدم آتشم

سوخت سر تا پا وجود دلکشم

بر لب جويي برفتم در پسين

لحظه هاي آفتاب واپسين

گوش دادم آن صداي آب را

لحظه اي ، نجواي پيچ و تاب را

در سكوت  وهم انگيز غروب

بحث برانگيز شد آن آب ِ جوب

گفت تو يكبار ميبيني مرا !

در تمام عمر ، بي چون و چرا

بار ديگر آمدي ، من نيستم

ميروم ، چون آب گلخن نيستم

بگذرم ، چون مقصدم دريا بود

در گذرگاهي كه خود گويا بود

ميرسم آخر به دريايي پر آب

ميرهانم خويش را از پيچ و تاب

عمر تو چون جويبار است و روان

ميرود ، خود را به يك دريا رسان

پهن درياييست از تو دورتر

خود رسان بر ساحل آن زودتر

لايروبي كن تو ، شط آرزو

گوش كن ، افسانه ي ديگر مگو

آنچه امروزي تو ، فردا نيستي

خود نميداني كه فردا كيستي

در ميان خواب و بيداري چه بود

عمر تو ، در برزخ بود و نبود

جويبار عمر را ديدم به خواب

در شبي با انعكاس ماهتاب

در كنارش مردمي لب تشنه بود

چون به دست هر كسي يك دشنه بود

ديدم آنجا مشكها خالي ز آب

از قضا ميرآب هم رفته به خواب

دشنه هاي آخته از رشكها

ميزدند آن مردمان بر مشكها

گفت مي داني كه بيجا زيستي

رشته ها بر دوك بيجا ريستي

چونكه از خواب گران برخاستي

خويش را زين ماجرا پيراستي

عمر تو خود جويبار دشت دل

تشنه كِي نوشد ز آب پر ز گل ؟

عمر تو بگذشت خود با حرص و جوش

فكر كن ، بي فكر تو هرگز مكوش

خويش را در چنگ كابوسي اسير

ديده اي ، يك عمر گشتي سربزير

خواب بودي ، خواب ميديدي دريغ

منظر چشمت هواي پر ز ميغ

چون سرابي جلوه در چشمم نمود

گفتگوي آب پر خشمم نمود

عمر بي حاصل ، هواي خشك و سرد

در گذار ما ، چه آورد و چه كرد ؟

بر بساط سبز ِ دشت زندگي

نيست چيزي جز همه آكندگي

مردمان گويي همه در ماتم اند

در كنار هم ولي دور از هم اند

عمر ما چون يك شتاب ِ بي خبر

ميرسد در لحظه اي آخر به سر

گرچه از كف رفت اين عمر عزيز

موج دريا هست دائم  پر ستيز

موج دريا پهنه ي گردابها

غرقه سازد ناخداي خوابها

زورق بي بادبان بحر دل

مي نشيند عاقبت در لاي و گل

هان بيا در فكر اقيانوس باش

ساحل درياي دل فانوس باش

آزمودم كارها با نقد ِ عقل

امتحان كردم تراز عقل و نقل

با عيار خويش بي بحث و جدل

عايدم گرديد افسانه ، متل

آدمي در گير و دار خويش و كيش

عمر از كف داده از اندازه بيش

باتلاق زندگي خودكامگيست

كار اين خودكامگي پرچانگيست

آنكه پر گويد يقين بيهوده گو ست

كار بيهوده بدان بي گفتگو ست

مسند مستكبران بالاتر است

از جماعت پلكاني برتر است

هر كه خود بيند به دام پر بلا

افتد او آخر درون يك خلا

شير خودبين رام آن خرگوش شد

از قضا خود ديد و خود بيهوش شد

عكس خود در چاه خودبيني بديد

رشته ي پيوند خود را خود بريد

گفت خرگوشي به شيري تندخو

اين حوالي كرده اي خود جستجو ؟

جنگلي سرسبز و پر آب و علف

دورتر آنجاست شيري با هدف

قصد جانت كرده آن شير پليد

ماجرا كم كن تو از گفت و شنيد

زين ميان مقصود حيوانات بود

حيله ي خرگوش كيش و مات بود

چونكه حيوانات جنگل از قضا

روز و شب از شير بودند پر بلا

هر يكي در فكر و ذكر چاره ها

تا رها گردند زين شير بلا

عاقبت خرگوش فكر چاره كرد

شير را با حيله اش بيچاره كرد

با ادب خرگوش نزد شير رفت

رشته ي گفتار خود را خوب بفت

شير چون بشنيد از خرگوش اين

قصه را خود باورش شد از يقين

همره خرگوش شير خشمگين

رفت تا همتاي خود بيند يقين

چاه پر آب زلالي گور شد

مدفن آن شير بد مغرور شد

گفت آن خرگوش شير بيشه را

آن همايون پيشه و انديشه را !!

در درون اين مغاك است شير بد

در سرت انديشه ي بد نگذرد

چونكه از خرگوش بشنيد اين سخن

شير، غران گشت از درد و محن

شير بيچاره نظر در آب كرد

خود بديد و خويش را بيتاب كرد

از توهم  جست او در چاه آب

گوئيا افتاد در كوره مذاب

شد هلاك عكس روي خويشتن

عاقبت مرگش رسيد آن اهرمن

شير چون بازيچه ي خرگوش شد

از هلاكش جنگلي پر جوش شد

مستبد بازيچه ي تدبير گشت

خود هلاك خويش و اين تقدير گشت

چونكه بيداد و ستم افزون شود

دل درون سينه ها پر خون شود

هر كسي در فكر و ذكر چاره ها

مي گزيند چاره ي بيچاره ها

زين ميان آنكس كه هوشش تيزتر

مي شود در اين ميان خونريزتر

اين حكايت نقل يك متن كهن

نثر بود و نظم كردم آن سخن

قصه اي بود است از هندوستان

نقل كردم از براي دوستان

ماجراها در پس اين قصه است

هان ، نظر كن در پس ِ آن ، حصه هست...(۱۱۵۹)





نويسنده : روشنگر