وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1375
شب جنگل

( شب جنگل )

در سراپرده ی جانم  چیزیست

که به آشوب کشید است مرا

چشمه می جوشد در بستر خویش

با گل آلوده و نا آرام است

جان نا آرام از هستی خویش

در تکاپوی رستنگاه است

پیچ و تابیست در احوال جهان

کش و قوسیست به پیدا و نهان

عشق ، تفسیر نا آرامیست

کیمیائیست که نایاب شد است

عقل می خسبد و بر می خیزد

فربهی مانده ز راهیست گران

شب ِ تاریک شبیخون زده است

راه در ظلمت  قیر اندودیست

راه ، یک جنگل پر پیچ و خم است

زهره می ریزد هنگام عبور

فصل سرما و یخبندان است

باد در خیزش ناپیدائیست

جنگل از ریزش و انبوهی برف

در سراپرده ی خود نالان است

برف پیری جهان بارید است

زندگی مستور از بارش آن

گرگها زوزه کشان از پی هم

در تکاپوی شکارند همه

در شب جنگل و انبوهی برف

گرگهایی که همه گرسنه اند

وحشتی دارند از حمله  به خویش

و بدینسان پاس میدارند یکدیگر را

وه چه سرمای سختیست اکنون

و در این یخبندان ، آدمی می سوزد !

آدمی بستر آتشخیز است

و دهانی دارد آتش ریز

آسمان تیره ز دود است نه ابر

ابر باران ساز از راه گذشت

دل دریایی با ابر بگفت

آه  ای ابر ز باران چه خبر

ابر با غرش رعد آسایی

لرزه ای بر دل دریا انداخت

موج در خیزش و بیتاب ز خویش

هر چه بودش به دل بیرون افکند

کاسه ی صبر چو لبریز شود

جان بهای کم و بی مقداریست

آتش از صاعقه بر می خیزد

جنگل از شعله ی آن می سوزد

کوه از قله فرو می ریزد

آسمان تیره تر از قیر شود

آب دریاها بر گرده ی  موج

خیزشی می برد بر ساحل خویش

ای تو فانوس خیالیت به دست

سرنوشتی داری محتوم و گران

راز در پرده ی  شب پنهان است

روز لبخند جنون آمیزیست

آدمی شعر بلند ازل است

که در آن قافیه ها باخته شد

وای  ِ من خستگی از راه رسید

خستگی از پی  ناهنجاریست

ناکجایی که ابد نام گرفت

در همین لحظه ی تنهایی ماست

آن سکوتی که بسی سنگین است

و جهانی که بس آهنگین است

من و یک رشته خیال درهم

و کتابی که پر از خاطره است

قاب آویخته بر دیواری

نقشه ی مبهم یک تاریخی

و تو آنی ، و در این ثانیه ها

راه افسانه چرا می پویی

زندگی مستور از پوشش برف

و دهانی داری آتش ریز

تو در این جنگل و انبوهی برف

و در آن لحظه ی سرماخیزش

و در این ظلمت قیراندودش

که شبیخون زده بر خاطره ها

و صدایی که دمادم می شنوی

از زوزه ی گرگ خونخوار

راه افسانه چرا می پویی

من و تو علت هر حادثه ایم

سرگذشت من و تو سنگین است

سرگذشتی به درازای فلک

قلب تاریخ پر از خاطره است

و کنون می تپد در سینه ی تو

ما در این بستر خاک تیره

طفل شش روزه به چرخ فلکیم

کاش میدانستم من دیروز

که به امروز نباید بگریست

چشم از منظر فردا تار است

رشته ی دوک زمان باریک است

یادم  آمد که بگویم با تو

شرح آن لحظه ی تنهایی را

شبی از پنجره ی خانه ی خویش

که خبردار نگردید کسی

شدم عریان و رها از همه چیز

و به سر پنجه برون لغزیدم

شکل من هر چه که بود

عاری از پیکر و از تن بودم

آنچه با خود بردم من آنشب

کوله باری بود از خاطره ها

سرگذشتی ز ازل تا به ابد

همه ی آنچه که میدانستم از انسان

وقتی آهسته و نرمک نرمک

تن و تنپوش رها ، دور شدم

به سبکبالی یک پروانه

جستم آهسته در آغوش نسیم

و به جایی رفتم من آنشب

که زمین را دیدم سرگردان

در شعاع نوری که می تابید

از فراسوی بلندای فلک

من به پیدایش آن منشاء نور

و به پیدایش یک راز شگفت

ناکجایی رفتم در پی آن

که از آن پیشترک هیچ نبود

هر چه دیدم من تاریکی بود

ثقل سنگینی از خاموشی

من  ِ از خویش برون لغزیده

وسعت لحظه ی تنهایی را

ماوراء همه پیدا کردم

با عبوری که نمودم از خویش

معنی پنجره را فهمیدم

روزنی رو به جهانی برتر

و تو آنجا بودی ای همه درد

ناکجایی که در آنجا زادی

و از آن اوج و فراز برتر

مثل یک قطره ی  باران زلال

تو چکیدی بر این  خاک سیاه

و از آن آب تو آتش گشتی

و از آن پس فورانی کردی

مثل کوهی که از آن

آتشی می ریزد شکل مذاب

جریانی دارد همچو حیات

تو همانی ای روح بزرگ

که هماره از پنجره ها می نگری

به افق های دورتر از وهم و خیال

به فراسویی آنسوتر از خاطره ها

راز پیدایش تو در نور است

و نه این نور که این سایه از اوست

و زمین با همه ی بود و نبود

گردشی دارد بر محور آن

و همانند دوک پیرزنی

می تند رشته ی باریک چو مو

می شکافد آنرا روز دگر

و چه تکرار ملالت باری

وای  ِ من خستگی از راه رسید

خستگی از پی ناهنجاریست

همه جا شرح ناهنجاریست

آه معلوم نشد مسئله چیست

تن تب داریم بر بستر خاک

جسم فرتوتیم در دست زمان

غمگنانه لحن ایم در ساز فلک

و بس آهنگ حزینی در زیر

تک درختی ایم در اوج غرور

و شکسته بالی ایم در معرض باد

قاب آویزانیم از عکس تهی

که  بد آویخته بر دیواری

آه از هجرت بی موسم و وقت

که سرآغاز بد حادثه ایست

زورقی هستی بر گرده ی موج

در کف دریایی بی ساحل

ناکجایی که تو را می خواند

در دل تاریکی پنهانست

تو پریشانحال  ِ اکنونی

که چه سان می گذرانی آن را

من پریشانحال  ِ فردایم

که چه می آرد از من با خویش

داروی اینهمه بیماری چیست

و کجا باید بودن بی رنج

و چرا اصلا رنجی در کار است

چه کسی پایه بر این اصل نهاد

و حدیثی که تکرارِ تکرار است

مبدا و تاریخش تاریک است

و نه معلوم است پایانی دارد آخر

یا که این واژه ی  بی معنائیست

و زمان علت هر حادثه نیست

و مکان موهومی ذهنی است

هر چه باشد که خدا می داند

تو فراسوتر از حرف منی

و همین بس کافیست کنون

که بدانی تو و من ما هستیم

مابقی نشخوار ذهنی است

عادت دیرین معرفت است

که بکاود در خود مسئله را

که پس پرده چه هست

فکر بکری باید کرد ای دوست

اینکه از خویش جدا افتادیم

چشمه ساری که درون من و توست

با گل آلوده و نا آرام است

برهوتی که پر از حادثه است

زندگی  ِ تو و اکنون من است

و چه معنی دارد اینهمه درد

و به سر بردن با او همه وقت

چه سکوتی دارد این انسان

چه صبورانه برجاست هنوز

مثل یک کوه صلابت دارد

از فرازی همه را می بیند

و چه اسراری در سینه ی اوست

و جدا مانده ی یک قافله است

کاروانی که یقینا روزی

راه او این گذر خاکی بود

یاد ِ آنرا همه جا می خواند

و چه آهنگ حزینی دارد او

یاد آن قافله سالار بخیر

این نوائیست که دارد با خویش

حال ، او موجودی حیران است

تکه چوبیست شناور در آب

و غریبیست به شهری که شب است

با پلاسی که به دوشش دارد

همه می رانند او را از خود

و چه سرگردان  ِ خویشتن است

اینکه گفتم با تو یک فصل است

فصلی از خاطره هایی بسیار

یک نموداری دارد انسان

که در اوراق زندگیش پنهان است

شاخصی دارد در ژرف وجود

که همان میزان ِ سنجش اوست

ارتفاعی دارد ناپیدا

لایه هایی دارد در زیرین

گنج ارزشمندی در سینه ی اوست

نقشه ای دارد در دست زمان

یادم آمد که بگویم با تو

که چرا خستگی از راه رسید

روزگاری که تو طفلی بودی

آسمان تیره و تب دار نبود

آفتابی و فضایی روشن

کوچه باغی و گذرگاهی خوش

جویباری و بساطی سرسبز

گل و گلزار و زمینی مرطوب

پشت بامی و هوایی در سر

و هزاران سوسو در دل شب

همه در حلقه ی تصویر خیال

در سراپرده ی  وهمی گلرنگ   

در نظرگاه تو بودند همه

و تو طفلی بودی نرم و لطیف

و به همراه نسیمی که وزید

بر فرازی به بلندای فلک

رفتی آنجا که کسی راه نداشت

به حریمی که در آن خط عبور

مرز دلتنگی آدمها بود

و فراتر رفتی نرم و سبک

و چه دیدی که از آن پس گشتی

در پی ِ جوهر و ماهیت خویش

و رسیدی تو به این حیرانی

که همان شعر بلند ازلی

و در آن قافیه را باخت خدا

شعری از بطن ِ شعوری مرموز

وزن و اهنگ تو ناموزون است

و چنین بود که گفتم با تو

وای  ِ من خستگی از راه رسید

خستگی در پی ناهنجاریست.

 

 





نويسنده : روشنگر