( آيينه هاي منفعل )
دفتر دوم
( 9 )
گفت آن روشندل نيكوضمير
حسب حال خويش با ما دلپذير
آفتاب عشق را هر بامداد
ديده ام با چشم دل نيكونهاد
چشم ما چون زشت و زيبا را نديد
در درون ما جهاني آفريد
با جهاني دور از نيرنگها
الفتي دارم به دور از رنگها
در نگارستان دنياي خيال
خويش مي پردازم از هر قيل و قال
با عصاي عقل و انديشه روان
گشته ام در پرده هاي مردمان
آنچه در خود داشتم پرداختم
خانه اي از نسترنها ساختم
بي دليل عشق در راه كمال
من نجستم آخرين سرّ جمال
اي بسا كوري كه دنيا را بديد
اي بسا بينا كه هرگز آن نديد
اي بسا با چشم بينا بد نهاد
كور و كر از بطن مادر او بزاد
بر هنرمندان گمنام آفرين
آفرين بر اولين و آخرين
آن ترش خويي كه با ما جور نيست
خوشه چين شاخه ي انگور نيست
شمع جان در خلوت دل اشكريز
گشته با شبهاي تارم در ستيز
قطره قطره آب ميگردم مدام
درد من هرگز نگيرد التيام
سوختم خاكسترم بر باد شد
آنچه اندوختم همه فرياد شد
اي طبيب عشق در شبهاي تار
زخم دل را مرهمي خواهم بيار
آتش دل با هواي سينه ام
شعله زد بر خاطر ديرينه ام
مطربا آهنگ دلشادي بيار
ريشه ي غم را تو از جانم درار
آه اي نقاش تصويري بكش
صفحه ي دل بر ندارد هيچ خش
لحظه اي در موجخيز حادثات
همچو بيدي گاه لرزم بي ثبات
بي ثباتم بر سر ايمان خويش
نگسلم آن عهد و آن پيمان خويش
نشئتي از باده ي سرمستي ام
نيستم ، اما سراپا هستي ام
در ني و نايم چه آوازي نهاد
آن خداي پاسدار عدل و داد
در نيستان دلم آتش فكند
زآتش خود كرد شيرينم چو قند
ساز دل در پرده مي نالد هنوز
در سه گاه صبح و شام و نيمروز
قصه ي ما قصه ي امروز نيست
درد جانسوزيست هستي سوز نيست
ديده اي شعري كه در روياي بيد
مي سرودم بيد در خود مي تپيد ؟
همنشين محفل ناهيد نيست
كرم شبتابي كه چون خورشيد نيست
اي بسا شاعر كه چشمش كور بود
شعر او بي رونق و بي نور بود
قصه ي روشندل آشفته حال
نكته ي سربسته اي بود اين مجال
آنكه در آيينه ها جز خود نديد
شرح اين غمنامه ها را كي شنيد
هر كه با خود قصه اش در گور برد
از غم تنهايي اش رنجور مرد
كور از مادر بزاد و او برفت
خويش را در تاوه ي دل داد تفت
زندگي آتش گرفته سوخته !
آتش خاكسترش افروخته !
شعله هاي هيمه ي خشك و تريم
آتشي در زير يك خاكستريم
آتش ما در درون سينه است
شعله اش انديشه ي ديرينه است
صخره اي بر ساحل درياي غم
مي زند موج غم او را دم به دم
صخره در فرياد و موج ِ بي امان
هر طرف بگرفته او را در ميان
در گذار عمر و موج حادثات
صخره ي سختيم اما بي ثبات !
آدمي از برگ گل نازكتر است
از همه گلهاي عالم او سر است
در بهار عمر مي بيند خزان
" باد مغروري " كه مي گردد وزان
باد ِ طوفان زاست اين باد غرور
نكبت آرد بار همراه شرور
عاشقي پيچ و خم و فرسايش است
عشق ، جايي دور از آسايش است
دل كه مالامال ِ يك اندوه شد
پر كاهي در نظر چون كوه شد
آنكه با درد و غم اش مستور زيست
در تمام عمر بي دستور زيست
سرو آزادي ست در باغ جنون
سر نيارد خم نگردد او زبون
ريشه ي غم را تو از جانم درار
تا هميشه گل بمانم يادگار
طبع گل بوي خوش است و دلكش است
او سرشتي دور از غل و غش است
پاسدار گل چرا آن خار شد ؟
در ستيز و ضد ننگ و عار شد ؟
تا كه گل از دستبردي بي امان
در گلستان ، گل بماند جاودان
نقش لبخندي ست در روياي گل
خواب گل آشفته شد چون جاي گل
شبنم اشك است بر گلبرگ او
گل كه در گلزار شد بي جستجو
ماجرا كم كن از اين گفت و شنيد
نقش گل را بي خرد هرگز نديد !
در خزان و فصل پاييز از قضا
اين گلستان جهان شد پر بلا
" باد مغروري " چرا شد برگريز ؟
اهرمن با گل چرا شد در ستيز ؟!
خار در پاي گل از پاي اوفتاد
مرغ عشق در باغ از ناي اوفتاد
هرج و مرج باد و طوفان و تگرگ
در گلستان كرد گل را برگ برگ
آتش بيداد هستي سوز شد
در كمين طلعت نوروز شد
رونق گل رفت در فصل بهار
چشم بلبل اشكريز انتظار
كودك دل رفت و بازيگوش شد
شمع اين پروانه چون خاموش شد
شب گلاويز دل بيمار گشت
شبپره بر بسترش بيدار گشت
موج خون بر ساحل دل مي زند
از كف دريا به ساحل مي زند
سيل غم از بيخ و از بن بر كند
هر چه در راهش ببيند مي برد
مي برد در منجلاب آبها
مدفن او مي شود مردابها
باغ در سوك است از فتواي باد
" باد مغروري " كه باشد بد نهاد
دفتر گل بسته شد بر روي ما
چونكه ديد اهريمني شد خوي ما
روزگاري ما بهاري داشتيم
پاي گل بوس و كناري داشتيم
آفتاب از بام مشرق مي دميد
پرتواش در چشم عاشق مي خليد
با شكرخندي به روي هر پگاه
خيره مي گرديد با شوق نگاه
چهره ي شب چلچراغ ماه بود
روز از فرداي خود آگاه بود
در پگاه اولين روز بهار
كاروان عشق سوي كشتزار
با صداي چاوش آن صد ملك دل
جمله مي شوريد بر ديو كسل
بربط و عود و رباب و تار بود
خاطرات سينه ها پر بار بود
زنگ رستاخيز و ناقوس خيال
شور و شنگ مطرب خوش قيل و قال
دلبران با عشوه با دلدارها
غمزه هاي نازك رفتارها
جاذب دلهاي پر اميد بود
كهرباي چشمه ي خورشيد بود
حاليا با خاطرات كهنه ام
ريشخند فتنه ي يك شحنه ام
حاليا من با قضاء ِ چند و چون
در طريقت گشته ام خوار و زبون
در تكاپوهاي صبح و شام ها
كوس رسوايي زنم بر بام ها
اي مغني ساز دل را كوك كن
رشته ي بگسسته ام بر دوك كن
زخمه اي بر ساز اين دلها بزن
تا نياشوبند بر ما مرد و زن
ساقيا " لاجرعه" اي با ما بنوش
در خرابات دلم با عيش و نوش
چشم دل بر درگه به آفرين
روشن است ، الحمد ... رب العالمين
جهل پنهان است در سوداي دوست
آفت پنهان ، كه پنهان خود از اوست
آزمودم آذرخش يك نگاه
شعله زد بر خرمن يك دادخواه
اي بسا انديشه هاي برگ برگ
عالمي را مي كشاند سوي مرگ
آدمي تا انتهاي نيستي
بي خبر از عشق و از همزيستي
مي رود با جهل خوش سيماي خويش
تار و پود خود كند او ريش ريش
چون اسير عنكبوت خويش گشت
چارپايي گردد او در بازگشت
گويد او " انا اليه راجعون "
خود نمي داند كه خوار است و زبون
اين زبان ِ سرخ مي گردد چه هرز
ياوه مي گويد سخن بي حد و مرز
عنكبوتي در شكار پشه بود
در كمينگه خود به تاري بسته بود
پشه اي ناگه به دامش شد اسير
پشه ي بيچاره از جان گشت سير
عنكبوت از تارها آويخته
فربه از خونها كه بيخود ريخته
شاهدي اين ماجرا را چون بديد
تارهاي عنكبوت از هم بريد
عنكبوت از ترس ، پس بيراهه رفت
او سراسيمه به يك گوشه نشست
چونكه راهش بسته شد از هر طرف
راه بالا را گرفت او بي هدف
شاهدش چون خانه رْفت و روب كرد
عنكبوت بي هدف سركوب كرد
خانه ي دل را تو رفت و روب كن
عنكبوت خانه را سركوب كن
خانه ي خود در درون و در برون
گر نروبي عنكبوتي ذوفنون
تارهايي مي تند در خانه ات
خانه را او مي كند ويرانه ات
فربه از خون دل بيمار ِ تو
گردد او بيدار و او بيزار ِ تو
پشه اي گردي به دام او اسير
در اسارت سربزيري سربزير
زندگي آنگه كه مسلخگاه شد
خوابها آشفته و بيگاه شد
شاهد آن باشد كه مسلخگاه را
بيند و آتش زند درگاه را
زندگي سحر و فسون گرديده است
منجلابي پر زخون گرديده است
در پناه علم و آگاهي چرا
ما پديد آورده ايم اين ماجرا ؟!
علم ما گر جهل مطلق ميشود
جامد است از جهل مشتق ميشود
آن سخنگويي كه خود طوطي صفت
از توهم ميشود بامعرفت
ميشود در آينه شيداي خويش
مي گزيند مسند والاي خويش
او اسير و برده ي تكرارهاست
او سخنگوي دل بيعارهاست
كرم شبتابي ست او مهشيد نيست
مسند او مسند خورشيد نيست
آتش جهل است در سوداي او
شعله ي مرگ است در غوغاي او
پتك و سندانيم در بازارها
روز و شب در معرض آزارها
در سراشيب خيال مرد و زن
دره هاي هولناك پر محن
حيله و نيرنگ باب روز گشت
اهرمن در كار خود پيروز گشت
از صدا افتاد آن كباده ها
در قفاي رونق لباده ها
جام ها از باده ها چون شد تهي
خم چنين شد قامت سرو سهي
شيون از دهليز ِ ناي ِ بي رمق
شد نمايان ، آه ، همرنگ شفق
روز و شب در كارگاه معرفت
رشته مي بافيم بيرنگ و صفت
آه ، اي معمار، شاغول تو چيست
اين بنا كج ميرود تقصير ِ كيست
اي كه با شلتاق كارم ساختي
آنچه از من برده بودي باختي!
باغبانا گل چرا بيمار گشت ؟
در بهار از بلبلش بيزار گشت ؟!
آن مدار عافيت خواهي چه شد ؟
شوكت و آن فر درگاهي چه شد ؟
اي شما بر ساحل درياي عشق
اي هواداران بي همتاي عشق
اي سبك پروازها اي مرغكان
نغمه پردازان باغ لامكان
اي سبك سيران معراج هنر
ارتفاع سير دْراج ِ هنر
اي همه شيران بيشه زارها
اي پلنگان ، قامت اسپيدارها
بادبان ها بر فراز افراشته
همره خود توشه اي برداشته
ساحل اميد را راهي شويد
بحر دل را هان بيا ماهي شويد
موج درياييم و دائم در خروش
جوي بگذار و در اقيانوس كوش
موج ها را از كف گردابها
دور گردانيد از مردابها
آفتاب از مشرق جان آفرين
از نخستين روز تا آن آخرين
خوش بتابد تا سپهر نيلگون
بر مراد ما نگردد بدشگون
جايگاهت مشرق خورشيد بود
محفل تو محفل ناهيد بود
هر زمان فصليست محض حكمتي
تا نپنداري كه بند محنتي
زندگي با فصلهاي نو به نو
مي نمايد بر تو هنگام درو
چار فصل اين طبيعت گويش است
گويشي در ماوراء رويش است
فصل پاييز و خزان برگريز
باد و طوفان و تگرگ پر ستيز
آن زمستان با نماي برفها
آبهاي منجمد در ظرفها
سردي و كولاك برف روزها
در شب و در روزها آن سوزها
آتش و دود و دم گرماي چوب
آن حرارتهاي گرمازاي خوب
در پي اش زيبا بهار دلفريب
خود نمايد چون نگار دلفريب
گشت ها گلگشت هاي باصفا
كشتزار و آن كنار مه لقا
دلبران با غمزه ها و نازها
مطربان و زخمه ها بر سازها
جويبار آب در دشت و دمن
سبزه زار و ان چمنزار و چمن
جلوه گر گرماي تابستان داغ
آن رطوبت هاي خوب باغ و راغ
آن عرق ريزان فصل امتحان
تا برآرد زهرهايي از نهان
سايه هاي دلپذير باغ ها
محفل انس كلاغ و زاغ ها
اينهمه نقشي ست بر بوم خيال
تا رهاني خويش را در هر مجال
چون طبيعت يك كتاب كامل است
هر كه آن خواند يقين او عاقل است
جستجو كن برگ برگ اين كتاب
تا رهاني خويش از بند سراب
در كلاس ساحل دريا و موج
خود رسان از ورطه ي پستي به اوج
با نگاه كوه و ان كوهپايه ها
ديده مي بندي بر اين بي مايه ها
در ميان دشت و صحرا و دمن
چيره ميگردي تو بر هر اهرمن
در سكوت و خلوت شبهاي باغ
باز ميگردي به سوي يك چراغ
در پگاه اولين صورتگري
نيك بيني جلوه ي حور و پري
انجماد آب در سرماي سخت
بحث داغ آب گرم نيكبخت
بارش باران و نجواي خوشش
مي برد جان را در آن جاي خوشش
زوزه ي باد و درخت ناله گر
مي برد ما را به يك سير و سفر
در سكوت شب ، نماي ماهتاب
جلوه گر بيني رخ يك آفتاب
آسمان و پرتو استاره ها
محفل ناهيد و آن مه پاره ها
خاطرات عمر را آرد به ياد
آرد آنرا خود به پاي عدل و داد
با نسيم روحبخش يك پگاه
كوه غم را خود ببيني پر كاه
پاي گلها مي نشيني اشكريز
خارها را گر ببيني در ستيز
سير مرغان هوا در آسمان
شهپر و سيمرغ و باز باستان
ديده اي در ماوراء يك خيال
در دل و جاني پديد آورده حال ؟
در محاط تلخي مي بوده اي ؟
در رگ تاكش تو با وي بوده اي؟
در خرابات مغان پاك بيز
بوده اي با اهرمن ها در ستيز ؟
خورده اي حلواي شيرين دلي؟
در عزاي روز مرگ بلبلي ؟
واي از افسانه هاي چند و چون
واي از دنياي پر ريب و فسون
جرعه اي از چشمه ي خورشيد نوش
تا بماني جاودان پر جنب و جوش
جرعه نوش آفتابم روز و شب
خاركي بر نخل خرما و رطب
در تب و تابم كه بي تاب توام
در شب تاريك مهتاب توام
در تب تنهايي خود سوختيم
آتشي در عالمي افروختيم
مرغ طوفانيم و موج حادثات
روح سرگردان شهر خاطرات
با پر پرواز بي بال و پريم !
روز و شب ما در قفس سر مي بريم
با غم و اندوهتان يكرنگ شد
اين دل وامانده ضد زنگ شد
جيره خوار همره ظلم و ستم !
سنگ مي بنديم ما روي شكم
سفره ي بي نان آن بيچاره ها
خانه ي ويران این آواره ها
صد شرف دارد به خوان پر ز خون
كاخ ها افراشته خود بي ستون
خوان رنگين سفره ي نيرنگ شد
هاي و هوي دنگ و فنگ و بنگ شد
بند ناف خويش از ميل و هوا
كي بريدي ؟ خويش را كردي رها ؟
تا كه بيني جلوه ي لاهوت را
ذره بيني عالم ناسوت را
ناله هاي صخره ها بشنيده اي ؟
سنگ خارا را به نرمي ديده اي ؟
ديده اي خود را درون يك كفن ؟
مي برندت ناله خيز و پر محن
مي برندت سوي گورستان خويش
گر كه باشي " رستم دستان" خويش
رفته اي در شهر خاموشان خواب؟
چون حباب بسته اي بر روي آب ؟
آبروي خويش را خود برده ايم !
زنده اي در منجلابي مرده ايم !
" خواب خرگوشي " نباشد پايدار
عاقبت خوابت برد بالاي دار
قطره ي اشكي حبابي بسته است
رمز و راز قصه ي دلخسته است
از حباب بسته ي دور از هوا
خود چه مي داني تو بس كن ماجرا ؟!
ميوه ي كال ايم اينجا نارس ايم
باغ معنا را همه خار و خس ايم
داستان خواب و بيداري ما
هان نشد معلوم ِ هوشياري ما
غوطه ور در وهم و پندار خود ايم
خويش را خود كشته بر دار ِ خود ايم !
چون شدم غوطه ور دنياي دون
شد هلاكم قصه هاي چند و چون
نقش يك افسانه اي بر لوح دل
با سرشت درهمي از آب و گل
بس كه با غربال دل خود بيختم
عاقبت خود را به دار آويختم
ديده ي دل چشم مادرزاد بود
فطرتم از بندها آزاد بود
در لهيب آتش چشم خرد
ذوب شدم ، كالاي ما كس مي خرد ؟
عرضه كردم خويش را بر دوستان
دوستان باغ و راغ و بوستان
اي دريغ از دوستان بي وفا
اي دريغ از آنهمه جور و جفا
خلوتي در انتهاي نيستي
برگزيدم تا بدانم كيستي
يافتم سري كه گر افشا شود
آبروي عالمي را مي برد
پس غلام درگه باري شدم
روز و شب مشغول اين زاري شدم
زاري ام از بهر آب و نان نبود
مرغ دل در بند چينه دان نبود
قصه ي تلخي ست پايانش كجاست ؟
شاهدم بر بام ِ اينجا ، دو هواست
با هواهاي جنون آميز ِ ما
اهرمن گرديده خود خونريز ِ ما
اي بسا خونها كه بيخود ريخته
عنكبوتش تارها آويخته
تا بگيرد او شكار ناتوان
پر توان شو، پر توان شو، پر توان
واي از عفريت زشت بدسگال
چند باشي در كمين اين شغال ؟
دام را گسترده تر كن بهر او
پاسدار خوش مرام نيكخو
پاسداري كرده ام در ملك دل
خود برآوردم ز قعر آب و گل
نيمه شب از خويش كندم پوستي
تا شدم اكسير عشق و دوستي
خود رها كردم نديدم خويش را
جستجو كردم شه درويش را
پايش افتادم چو موري ناتوان
او " سليمان " بود و با ما همزبان
چونكه بر اسرار من آگاه بود
آن " سليمان " لايق درگاه بود
بر من مسكين ترحم چون نمود
وارهانيدم از اين بود و نبود
پس زبان عاشقي آموختم
شعله اي بر جان من زد سوختم
آنچه گفتم قصه ي يك خواب بود
ناله و فرياد زير آب بود
قصه ي خوابم كه بيدار ِ توام
در تمام عمر بيمار ِ توام
ما چرا درگير دنيا نيستيم ؟
سوي عقبي ايم و اينجا نيستيم
ما در اين دنيا غريب و بيكس ايم
پهنه ي درياي هستي يك خس ايم
آن كس بي كس خداي ذوالجلال
گفت بس كن قصه ي قال و مقال
آتشي بر گرد خود افروختيم
همچو يك ققنوس خود را سوختيم . (۱۳۸۴)
------------------------
( پايان دفتر دوم ) آبان۱۳۹۰
( مجموع ابيات دفتر اول و دوم " آيينه هاي منفعل " ۳۲۸۰ بيت است. )
نويسنده : روشنگر