وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1/1394
اشک تاک

( اشک تاک )

مقراض اجل شاخه یک تاک ببرید

آن شاخه سرمست بر ِ خاک بنالید

آن می که به خمخانه آن شاخه نهان بود

یک شیره ی شیرین نهان گشته عیان بود

چون خوشه انگور همی داد به دلبر

یاقوت همی گشت بر آن شاخه چو افسر

از گردش ایام ز تاراج نیفسرد

از دست قضا و قدرش شاخه نشد خرد

شهدش به شکرخانه بر ِ خاک نشد شهد

از بیم قضا شاخه نبرید همان عهد

آن عهد که انگور به فرجام ، شرابی

تلخ از بر ِ ایام نگردید سرابی

از شاخه ی ببریده سرشکی که فرو ریخت

با اشک من غمزده یکباره درآویخت

شوریده سر آخر که نگاهم به وی افتاد

خونابه اشک از بر ِ نابش که به دل داد

گفتم که یکی جرعه از آن آب ، نه هم بیش

نوشیده و سرمست شوم بیخبر از خویش

دائم چو یکی قطره چکان در بر ِ چشمم

میریخت بر آن آتش پنهان شده خشمم

از دیده ی خونبار نیفتاد ز ریزش

زان آتش پنهان شده برخاست چه خیزش

از آب فرو ریخته خوردیم به صد شوق

آبی که به خمخانه اندیشه بشد ذوق

آبی که به ایام همی گشت شرابی

از شهد و شکر تلخ در آخر می نابی

از تیرگی بخت به آخر نرسیده

شهدی ز بر ِ خاک سیه هم نچشیده

او ناله ای از سوز دل سوخته فرجام

با اشک و به فریاد رسا از دل ناکام

گفتا که بلا بارقه لطف الهی ست

گاهی که چو مقراض شود رای خدایی ست .





نويسنده : روشنگر