خم تجربه
مجال کی دهد این بازی زمانه مرا
که ساعتی به کناری به زلفت آویزم
بهار عمر خزان شد ، گل مراد فسرد
قسم به جان تو اکنون مثال پاییزم
مجال خواب مرا نیست ، وقت بیداری
ز خون دل بخدا همچو جام لبریزم
به مجلسی که نشینم فراز مصطبه ای
هزار نکته به غربال خویش می بیزم
چو عمر من به هواخواهی مراد گذشت
مرید جلوه صبحم هماره شبخیزم
ز خم تجربه سرشار گشته ام ساقی
شراب شعر به جام خیال می ریزم
عقیم دنیی و عقبی ست فکر روشنگر
برای هر دو سرا اشک خون همی ریزم
نويسنده : روشنگر