شوق وصال
درد فراق دارم و درمان ام آرزوست
شوق وصال و صحبت رندان ام آرزوست
مرغی اسیر و در قفسی تنگ مانده ام
گشت و گذار و سیر گلستان ام آرزوست
هر گوشه ای که مینگرم دیو و دد مرا
می راندم چرا که من انسان ام آرزوست
عنقای کوه قافم و در پرده خیال
دمساز آن رهایی زندان ام آرزوست
یک کهکشان ستاره در این آسمان شب
ما دیده ایم و روز درخشان ام آرزوست
روشنگریم و فصل بهارم گذشته است
پاییز برگریز و زمستان ام آرزوست
نويسنده : روشنگر