وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








2/1394
شوق وصال

شوق وصال

درد فراق دارم و درمان ام آرزوست

شوق وصال و صحبت رندان ام آرزوست

مرغی اسیر و در قفسی تنگ مانده ام

گشت و گذار و سیر گلستان ام آرزوست

هر گوشه ای که مینگرم دیو و دد مرا

می راندم چرا که من انسان ام آرزوست

عنقای کوه قافم و در پرده خیال

دمساز آن رهایی زندان ام آرزوست

یک کهکشان ستاره در این آسمان شب

ما دیده ایم و روز درخشان ام آرزوست

روشنگریم و فصل بهارم گذشته است

پاییز برگریز و زمستان ام آرزوست

 





نويسنده : روشنگر