وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








9 / 1393
پرگار لامکان

پرگار لامکان

مدار نقطه بینش نجات جان گردید

به دور نقطه چو پرگار لامکان گردید

به صوت دلکش یک عندلیب وقت سحر

دلم مرید و هواخواه آن اذان گردید

کجا شد آنهمه شور و نشاط عمر ، چه شد ؟

که شوق و ذوق به بازیچه زمان گردید

به تیر حادثه افتاده ام زمین در خون

حکایتم بر ِ صیاد بی امان گردید

ز بخت خویش نمی گیرم آن زمام مراد

دهان نغمه سرایم چه بی زبان گردید

کجا روم ز که پرسم سراغ بذر امید ؟

که باغ عمر و جوانی همه خزان گردید

سرشک دیده ی روشنگر این فسانه سرود

تمام زندگی ام ناله و فغان گردید





نويسنده : روشنگر